از ما بهترون 2|zahrataraneh - 8

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:42 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 72 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و یکم از ما بهترون 2

************************************

ساعتی

بعد ، کلاس بلافاصله با گفتن خسته نباشید از طرف دانشجویی تموم میشه .

جهانمیری هم که انگار منتظر این لحظه بود ، بلافاصله کیفشو بر میداره و

میره . قبل از این که بتونم خودمو بهش برسونم ، دختری با قد یک متر و

هشتاد جلوی روم ظاهر میشه و میگه : خدا خیرت بده ساحل...نادری سه فصل از

ادبیاتو حذف کرد .

با دیدن چشمای گنده ی دختر کپ میکنم . خدایا! این دیگه کیه؟

با حالت گیجی میخندم و میگم : چی ؟ نادری کیه؟

از اون ور ، پسری با موهای فرفری میگه : خداییش کی فکرشو میکرد نادری از خر شیطون پایین بیاد .

کمی به مخم فشار میارم . پس بالاخره نادری حاضر شد چن تا از فصلا رو حذف کنه .

یه دختر دیگه ، میگه : چطوری مخشو زدی؟

با لبخند میگم : فقط یه مشت چرت و پرت گفتم ....

دختر

قد بلنده میگه : اون طور که تو باهاش حرف زدی من گفتم دیگه این ترم افتادی

، ولی خودش دیشب پیغام داد که فصل 3 و 7 و 8 ادبیات حذفه!

یه پسری از اون طرف کلاس داد میزنه : ادبیات سه فصلش حذفه ؟ کی گفته؟

یکی از دخترا ، با زبون درازی میگه : انگار خیلی از دنیا بی خبری نیما خان ، دیشب تو اتوماسیون زده بود .

از دست رفت ....جهانمیری پرید و من هنوز لای یه مشت دانشجوی اعصاب خورد کن گرفتارم .

کوله

پشتیمو روی شونه ام جا به جا میکنم و از طرفدارام خداحافظی میکنم . تا

اونا به خودشون بیان من دیگه روی راه پله ها در حال رفتن به اتاق جهانمیری

ام.

اما بخشکی شانس! پرنده پرید! در اتاقش قفله!

راهی

که اومدمو بر میگردم . اگه طرفدارام نبودن الان جهانمیری توی چنگم بود .

آخه یکی نیس بگه می مردی دهنتو سر کلاس نادری می بستی ؟ د آخه به تو چه

ربطی داره که اونا مجبورن دوازده تا فصل امتحان بدن ؟ مگه تو می خوای

امتحان بدی ؟ چشمشون کور ، دنده شون نرم ، درسشونه ، باس پاس کنن،...

-یا خودش میاد ، یا خبرش...

سرمو بالا میارم . ساناز و نیلو ! وای! آخرش از دست این طرفدارام میمیرم !

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 73 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و دوم از ما بهترون 2

*************************************

تا

رسیدن به کلاس زبان ، ساناز مدام ازم تعریف و تمجید میکنه و میگه : ایول

سحی جون ! دوست خودمی دیگه ، مگه نه نیلو...اگه نمی تونست مخ نادری رو بزنه

که دیگه رفیق ساناز نبود ....

نیلو میگه : واه واه واه ساناز خانوم ، تو که هر دفه سر کلاس نادری موشی ، از سنگ صدا در بیاد از تو صدا در نمیاد .

ساناز میگه : من شرایطم فرق میکنه ، حداقل تو باید شرایط روحی منو درک کنی....

نیلو

میخنده . از فکر جهانمیری بیرون میام و به ساناز نگاهی میندازم . بدون

مقدمه چینی میگم : میدونی ساناز ، قبلا یه رفیقی داشتم که کپ خودت بود .

-جدی ! شاید خودم بودم !

-نه

، اون اسمش سهیلا بود ، خیلی شبیه تو حرف می زد ، البته اون داش مشتی تر

از تو بود ، موهاشم همیشه پسرونه میزد ، این اواخرم چون احساس کردم بهم نظر

داره باهاش بهم زدم .

نیلو میگه : ای کلک ! تو کی از این رفیقا داشتی و ما خبر نداشتیم ؟

قیافه ای جدی به خودم میگیرم و میگم: راستش بچه ها من یه مدت با از ما بهترون می گشتم ، سهیلا هم یه جن بود ....

ساناز و نیلو می زنن زیر خنده . آخه واقعا این حرف خنده داره ؟

کلاس

زبان به سرعت میگذره . حتی از کلاس قای جهانمیری هم خسته کننده تره . اصلن

نمی خوام بهش فک کنم . مزخرف ترین کلاسی بود که در تمام عمرم توش شرکت

کرده بودم . فقط دو ساعت از عمرمو حروم کردم .

بعد

از کلاس از نیلو و ساناز خداحافظی میکنم و به سرعت به خونه بر میگردم .

روز پر مشقتی بود . لباساممو عوض میکنم و مشغول آماده کردن ناهار میشم .

صدای گوشیمو بلند میکنم تا صدای آهنگ توی فضای خونه بپیچه :

حق با تو بود یه جا باید تموم شه

تا کی روزات به پای من حروم شه

خزونمون منتظر بهار نیست

حق با تو بود رسیدنی تو کار نیست

من یه جنم ، .....من ساحل نیستم .......من باید برگردم خونه . ینی الان سنا چیکار میکنه؟

سریع برنجو آبکشی میکنم .

یکی بود و یکی نبود

باشه برو بود و نبود

حق با توئه همه کسم

منم بدم عیب از تو نبود

تقصیر منه که الان باید تنهایی ناهار بخورم . تقصیر منه که الان سنا پیشم نیست . حالا دیگه هیشکی رو ندارم ....

حق با توئه روزا دیگه یه رنگ نیست

انگاری عاشق شدنم قشنگ نیست

تو راس میگی پی ما رو زمینه

تو راس میگی منطق دنیا اینه

حق با تو ئه ، حق با تو بود همیشه

تقدیر ما هیچ وقت عوض نمیشه

انگار دیگه با این چشای قرمز

باید بهت بگم گلم خدافظ ، خدافظ ، خدافظ...................

تقصیر

منه که دارم آرشو هم از دست میدم . من بزدل بودم که تو روی رامبد وا

نستادم . گذاشتم برام تصمیم بگیره .....اما همه چیز که دست من نیست

......من اگه آرش بخواد می مونم........از این جا به بعد کار خودشه

......اگه بر گرده ، اگه فراموشم نکرده باشه ......

بهم گفت که دوسم داره

بهم گفت منو می خواد

بهم گفت اگه پاش باشه

تا ته حادثه می آید

بهم گفت که نفس هاشم ، اگه باشم می مونه

بهم گفت شور بودن رو از توی نگام می خونه

دروغ گفت....دروغ گفت...............................

-اهم اهم!

متوجه رامبد میشم که توی چهارچوب در آشپز خونه وایساده . دستامو میشورم .

-سلام رامبد ، کی اومدی پسر؟

-همین الان...

و در همین حال به طرف یخچال میره و بطری آب رو سر میکشه .

نگاهی به سر و وضعش میندازم . شلوار تنگ با تی شرت جذب. چرا صبح متوجه نشدم؟

-از کی تا حالا اینقده قرطی شدی؟

رامبد بطری رو از دهنش جدا میکنه و متعجب به سر تا پاش نگاهی میندازه و میگه : به من میگی قرطی؟

-وای ببخشید حواسم نبود که کسی حق نداره تو کار جنابالی دخالت کنه.

بر

میگردم و مشغول شستن ظرفا میشم . رامبد میگه : از کی تا حالا اینقده کد

بانو شدی ؟ تا پیش مامان بودی که دس به سیاه و سفید نمی زدی...

توی دلم میگم : از وقتی که تصمیم گرفتم با آرش ازدواج کنم!

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 74 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و دوم از ما بهترون 2

****************************************

خطاب به رامبد میگم : باید بالاخره یه جوری گلیم خودمو از آب بیرون بکشم ، اگه اینطوری نبودم که تا حالا مرده بودم .

سکوت میکنیم . اما نگاه خیره ی رامبد رو حس میکنم . ظاهرا اونم از تغییرات خلقی من مطلع شده .

به رامبد میگم : عصر می خوام برم خرزهره پیدا کنم ، تو خونه بمون ، اگه مهین اومد پشت در نمونه .

-خرزهره ؟ برای چی؟

با بی حوصلگی میگم : می خوام یه خرزهره درست مثل اونی که جهانمیری داره درست کنم و جاشونو عوض کنم.

رامبد با ناراحتی میگه : چرا یه طوری حرف میزنی ؟ناراحتی یا خسته ؟

شیر

آبو میبندم و میگم و رو به رامبد میگم : تو چیکار به کار من داری ؟ مگه

تو میگی داری چیکار می کنی ؟ مگه من میدونستم تو از صبح تا حالا کجا رفته

بودی؟

-خب تو اصلا پرسیدی؟

-آره ....صب که ازت پرسیدم....

-خب اون صب بود ، الان پرسیدی از کجا میام ؟

-من گفتم که ....

-ببین تو الان پرسیدی؟

لحظه ای مکث میکنم و میگم : خب تا الان کجا بودی؟

-خشایثو دیدم ...

-خشایث؟!

-آره ، ...اون گفت که محافظ خونه تا 5 بعد از ظهر ای بین میره ، تا قبل از اون باید جا مونو عوض کنیم .

-کجا بریم؟

-اونش دیگه با من ، ولی باید یه جوری بریم که کسی متوجه رفتنمون نشه .

-دقیقا منظورت کیاس؟

-چه میدونم ، آرین ، مامورای سازمان ، شایدم دار و دسته ی غلام...

به طرف حوله ی روی اپن میرم و میگم : در واقع می خوایم از دست سازمان فرار کنیم ؟

رامبد لبه ی میز میشینه و میگه : به طور نا محسوس ......

-چطوری ؟ نکنه انتظار داری جیم شم؟

-نه ، باید صب کنیم تا این دختره که می گی بیاد.

-وای

رامبد ! خیلی بی ادبی ! اسمش مهینه .....میدون وقتی تو که برادر منی دوست

منو اینطوری خطاب میکنی برادر دوستای منم ، منو اینطوری خطاب میکنن؟

-ای بابا چقد گیر میدی ، همون مهین دیگه .....مگه تو دوستی داری که برادرشون یه همچین غلطی کنه؟

به طرف یخچال میرم و میگم : بله مهین دوست منه .....اون خیلی دختر خوبی بود ، از بس من باهاش بد اخلاقی کردم ، گذاشت و رفت.

*************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 75 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و دوم از ما بهترون 2

****************************************

خطاب به رامبد میگم : باید بالاخره یه جوری گلیم خودمو از آب بیرون بکشم ، اگه اینطوری نبودم که تا حالا مرده بودم .

سکوت میکنیم . اما نگاه خیره ی رامبد رو حس میکنم . ظاهرا اونم از تغییرات خلقی من مطلع شده .

به رامبد میگم : عصر می خوام برم خرزهره پیدا کنم ، تو خونه بمون ، اگه مهین اومد پشت در نمونه .

-خرزهره ؟ برای چی؟

با بی حوصلگی میگم : می خوام یه خرزهره درست مثل اونی که جهانمیری داره درست کنم و جاشونو عوض کنم.

رامبد با ناراحتی میگه : چرا یه طوری حرف میزنی ؟ناراحتی یا خسته ؟

شیر

آبو میبندم و میگم و رو به رامبد میگم : تو چیکار به کار من داری ؟ مگه

تو میگی داری چیکار می کنی ؟ مگه من میدونستم تو از صبح تا حالا کجا رفته

بودی؟

-خب تو اصلا پرسیدی؟

-آره ....صب که ازت پرسیدم....

-خب اون صب بود ، الان پرسیدی از کجا میام ؟

-من گفتم که ....

-ببین تو الان پرسیدی؟

لحظه ای مکث میکنم و میگم : خب تا الان کجا بودی؟

-خشایثو دیدم ...

-خشایث؟!

-آره ، ...اون گفت که محافظ خونه تا 5 بعد از ظهر ای بین میره ، تا قبل از اون باید جا مونو عوض کنیم .

-کجا بریم؟

-اونش دیگه با من ، ولی باید یه جوری بریم که کسی متوجه رفتنمون نشه .

-دقیقا منظورت کیاس؟

-چه میدونم ، آرین ، مامورای سازمان ، شایدم دار و دسته ی غلام...

به طرف حوله ی روی اپن میرم و میگم : در واقع می خوایم از دست سازمان فرار کنیم ؟

رامبد لبه ی میز میشینه و میگه : به طور نا محسوس ......

-چطوری ؟ نکنه انتظار داری جیم شم؟

-نه ، باید صب کنیم تا این دختره که می گی بیاد.

-وای

رامبد ! خیلی بی ادبی ! اسمش مهینه .....میدون وقتی تو که برادر منی دوست

منو اینطوری خطاب میکنی برادر دوستای منم ، منو اینطوری خطاب میکنن؟

-ای بابا چقد گیر میدی ، همون مهین دیگه .....مگه تو دوستی داری که برادرشون یه همچین غلطی کنه؟

به طرف یخچال میرم و میگم : بله مهین دوست منه .....اون خیلی دختر خوبی بود ، از بس من باهاش بد اخلاقی کردم ، گذاشت و رفت.

*************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 76 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و سوم از ما بهترون 2

***************************************

خیارا و گوجه ها رو از یخچال بیرون میارم تا سالاد درست کنم .

رامبد میگه : باز منفی بافی کردی؟ مگه تو چته ؟ به نظر من تو خیلی هم خوش اخلاقی .

-از نظر جنابعالی آره، چون توی بد اخلاقی کسی روی دست خودت نمیزنه .

رامبد قهقهه ای سر میده . ارواح پاتوژن میگن گوجه ی توی دستتو ریق کن توی صورتش!

با

عصبانیت میگم : وای رامبد!با وجود تو و خشایث همه ی نقشه هام بهم ریخت .

من عصر می خوام برم دنبال خرزهره از اون ورم باید برم کلاس نقاشی.

رامبد خنده شو تموم میکنه و میگه : کلاس نقاشی؟

-آره، ساحل هفته ای یه بار کلاس نقاشی داشته ، می خوام برم یه سر و گوشی آب بدم .

رامبد هیکل گنده شو از روی میز بلند میکنه و میگه : تو حالا کلاس نقاشی رو بی خیال ! خرزهره رو هم بسپور به من....

یهویی یاد یه چیزی میوفتم و میگم : وای ! رامبد! فک کردی اگه بخوایم از دست سازمان فرار کنیم ، سازمان چه پدری ازمون در میاره؟

رامبد دست به سینه می ایسته و میگه : آنی خانوم! چرا بحثو عوض میکنی ؟ فک کنم داشتیم درباره ی یه چیز دیگه حرف میزدیما !

-وای نه رامبد ...اصلن حرفشو نزن ، من کاری به تو و خشایث ندارم . من می خوام این ماموریتو تموم کنم ، همین !

-هه! ...فک کردی اگه این ماموریت تموم شد ولت می کنن؟

-منظورت چیه ؟

رامبد

سری تکون میده و میگه : خنگه ، اونا تازه تو رو اختراع کردن ، مطمئن باش

این ماموریت تموم نشده یه ماموریت دیگه رو کمرت سنگینی میکنه .

شیر

آبو می بندم و خیارا و گوجه های براق رو نگاه میکنم . بدون این که بر

گردم و به رامبد نگاه کنم ، میگم : و اگه من از دست سازمان فرار کنم و با

تو و خشایث بیام چی میشه ؟

-اون وقت ماموریتو انجام میدی و خیلی راحت بر میگردی خونه ، اون موقع دیگه یه جنی و کسی نمی تونه مجبورت کنه که برگردی.

دوس دارم دهن باز کنم و بگم : اگه نخوام برگردم چی میشه ؟

اما بر خلاف میل باطنیم میگم : مطمئنی این کار خطری نداره ، من احساس میکنم که سازمان ما رو بدون مجازات نمیذاره .

رامبد

با لحن قاطع و صریحی میگه : ببین آنی ! خشایث همین الانشم کم الفی نیست .

همین جوریش داره با یه انگشت پرونده ی غلامو کنترل میکنه ، از چی می ترسی؟

از این که سازمان یقه تو بگیره ؟ یا این که از حقوقت کم کنه؟

تو دلم میگم : از این می ترسم که دیگه هیچ وقت آرشو نبینم .

اما

بازم بر خلاف میل باطنیم میگم : اومدیم و سازمان یه جایی مچمونو گرفت ،

اون وقت می دونی چه بلایی سر هر دو مون میاد ؟ اصن ما به کنار ، به مامان و

بابا و سنا فک کردی ؟

رامبد کلافه میشه . سبد گوجه و خیارو روی میز میذارم و مشغول خرد کردنشون میشم . خیلی ریز ....خیلی مرتب .....

رامبد میگه : ولی این تنها راه برگشتنته ...

زیر لب میگم : از همینش بدم میاد .

رامبد میگه : یه چیزی بگو آنی ، قبول میکنی ؟ مگه نه؟

رامبد چه قد احمقه ....شایدم داره خودشو به نادونی میزنه . رامبد لجوجانه میپرسه : بر میگردی مگه نه؟

سرمو

بلند میکنم و پوزخندی میزنم . رامبد فک میکنه این یه جور جواب مثبته . اما

بیشتر منظورم اینه که خواهش میکنم تنهام بذار ، من تازه دارم یه زندگی

جدید رو شروع میکنم . رشته هامو پنبه نکن . ازم نخواه که به تقدیرم پشت کنم

. ولی حیف ....حیف که جربزه ی گفتن این چند جمله رو ندارم . فقط میتونم

پوزخند بزنم .

*****************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:53
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 77 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و چهارم از ما بهترون 2

**************************************

ناهارمو

بی خیال میشم و به اتاقم بر میگردم . رامبد روی کاناپه چرت میزنه . ساعت

دو و نیمه . خوبه ، حداقل دو ساعت و نیم دیگه تا از بین رفتن حفاظ وقت هست .

کلافه

ام ، نه می تونم بخوابم که فراموش کنم ، نه دوس دارم بیدار باشم و به رد

شدن جمله های حسرت اندود ذهنم نگاه کنم . چرا آرش بهم نگفت که داره با

خشایث کار میکنه . چرا پنهون کاری کرد ؟ البته شاید بعد از رفتنش به کویت

فهمید که داره برای خشایث کار میکنه .

انگار

دیگه دارم قیافه شو هم فراموش میکنم . موهاش مشکی بود ...چشماشم قهوه ای

...یه جورایی نزدیک به مشکی ...پوستش ؟ ! سفید بود یا گندمی ؟ هیکلش ؟ خیلی

رو فرم . ...چطوری نگام می کرد ؟ یادم نمیاد ....انگار چهره اش داره توی

ذهنم سیاه میشه . انگار راستی راستی رفته . ...دارم از یادش میبرم . صب کن

فک کنم ....اون آخرین بار چجوری نگام کرد ؟ ...یادمه یه بار گفت نگرانتم

...خودش گف دیگه مگه نه ؟ بعدشم گفت : می ترسم یه اتفاقی برات بیوفته و

نتونم کاری انجام بدم . پس هنوز فراموشش نکردم . خوبه ...خیلی خوبه.

صدای شر شر بارون به گوش میرسه . ینی داره بارون میاد ؟ ! بارون؟!

کنار

پنجره می ایستم و به بیرون نگاه میکنم . آسمون با ابرای تیره پوشیده شده.

برفا زیر رگبار بارون ذره ذره آب میشن . بارون چه قدرتی داره . فک کنم جای

برفا بودن توی این موقعیت درد آور باشه . وقتی که داری ذره ذره آب میشی ولی

نمی تونی کاری کنی . فقط باید آب بشی و نذاری زیبایی دنیا بهم بخوره .

وقتی بارون میباره ....

بارون که میزنه ....این آسمون منو .....دیوونه میکنه .....

خون گریه میکنه .....

هی پا به پای من ....تو این خیابونا

من گریه می کنم ....اون گریه میکنه

بارون که میزنه باز جای خالیه تو درد میکنه

تو کوچه های شهر می فهمم اینو من

تنهایی آدمو ولگرد میکنه ....

من هنوز نگرانتم ...وقتی که بارون میباره

نکنه اون که باهاته یه روزی تنهات بذاره

من هنوز نگرانتم ، رفتی تنهایی که چی شه ؟

یکی این جاس که مردن ، واسه ی تو زندگیشه

.

.

.

بعد تو با کسی قدم نمی زنم ، از کوچه ها بپرس

سیگارای من ترکم نمی کنن

باور نمی کنی ، از پاکتا بپرس

.

.

.

دفترای

نقاشی ، کارت پستالا ، دفترچه ها ، مدارک و خرده وسابل ساحلو جمع میکنم .

دور و اطراف خونه رو نگاه میکنم تا مطمئن شم که چیزی از قلم نیفتاده .

ساعت

دو بعد از ظهره و نیم ساعتی میشه که مهین برگشته . رامبد توی هال داره

باهاش حرف میزنه . این بار من مهین میشم و میهن آنی! ...جالبه .....

لباسای مهینو می پوشم و کلاه زمستونی مارکشو تا روی ابروهام میکشم و با شال گردنش ، بخشی از صورتمو می پوشونم .

موجوداتی

که اون طرف دیوارای خونه وایسادن نباید بفهمن که آنی داره فرار میکنه .

مهین لباسای منو میپوشه و روی کاناپه خودشو به خواب میزنه . قرار شده تا شب

خودشو به خواب بزنه و طوری صورتشو بپوشونه که مامورا فک کنن که اون منم !

همه چیز خیلی سریع پیش میره . رامبد قراره امشب به جایی که من قراره برم ، بیاد .

به هال میرم . به مهین نگاهی میندازم . با تردید میگم : به خاطر همه ی آزارا و اذیتام متاسفم .

مهین بهت زده میگه : نه بابا ، این چه حرفیه .....

نگاهی به رامبد میندازم . اون احتمالا تا حالا اینطور ندامت منو ندیده .

سرمو پایین میندازم و در حالی که با نوک انگشتام بازی میکنم ، میگم : تو...تو مهربون ترین دختر دنیایی مهین!

مهین میگه : تو هم همینطور ...

-ولی میدونی چیه ...بعضی وقتا خیلی ترسو میشی که واقعا فلاکت باره ....

چشمای مهین و رامبد از تعجب گشاد میشه .

به طرف مهین میرم و بغلش میکنم . اونم منو ناز میکنه . همین طور که توی بغل مهینم ، به رامبد چشمکی میندازم .

****************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:53
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 78 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و پنجم از ما بهترون 2

********************************************

این

خونه و شهین و مهینو هیچ وقت فراموش نمی کنم . فراموش نمی کنم که برای

اولین بار لباس شستم و آشپزی کردم و جارو کشیدم . روز های اول انسان بودنم

رو اینجا گذروندم . با رامبد به طرف در خروجی به راه میوفتیم . در آخرین

لحظات به طرف مهین بر میگردم . رامبد جلوی در خروجی منتظره که من حرف در

گوشیمو بگم .

بغل گوش مهین میگم : این نامه رو وقتی که آرش اومد بهش بده .

مهین

بهت زده نگاهم میکنه . قبل از این که سر گفت و گوی خواهرانه مون باز بشه ،

نامه رو توی دستاش جا میدم و اونو توی تاریکی هال جا میذارم و با رامبد از

خونه خارج میشیم .

این

طوری احساس سبکی بیشتری میکنم . نمی خوام با رفتن ناگهانیم حس نفرت به

خودم رو توی آرش زنده کنم . تا امروز به اندازه ی کافی فهمیدم که بی خبری

چه حال داغونی رو توی آدم به وجود میاره . نوشتن اون نامه یکی از سخت ترین

کارای زندگیم بود ، حتی سخت تر از خوردن دز نهایی جمابانجب .

سلام آرش

نمی

تونم توضیح بدم که تا چه اندازه از نوشتن این نامه متاسفم . متاسفم که هیچ

وقت فرصت اینو پیدا نکردیم که از هم دیگه خداحافظی کنیم . نمی خواستم فک

کنی که قالت گذاشتم یا برات افه اومدم و ولت کردم . الان که این نامه رو می

نویسم چند روزه که همه ی راه های ارتباطیمونو از دست دادم .

نه موبایل ، نه تلفن ، نه ایمیل .

اول

فک کردم که تو دکم کردی ولی الان کمی خوشبین تر شدم . البته شایدم دیگه

دوسم نداشته باشی . چه میدونم ....خواهش میکنم از دستم ناراحت نشو ، من

مجبور شدم که با برادرم بر گردم .

البته الان که دارم این نامه رو می نویسم هنوز بر نگشتم و تا چن روز دیگه احتمالا هنوز تشریف داشته باشم .

باید

بگم که من زورم به رامبد نرسید . اون یه جورایی مجبورم کرد که برگردم .

خودت میدونی که من دک و پزم زیاده ولی زبون درازی ندارم ، حرفم برش دار

نیست ، زورم به بقیه نمی رسه .

می

دونم الان که داری این نامه رو می خونی از دستم عصبانی هستی و دیگه در کل

داری نسبت به جنس مونث نفرت پیدا می کنی ولی ازت خواهش میکنم که این احساسو

پیدا نکنی .

مجبورم که جمله های آخرمو تند تند بنویسم چون رامبد دیوانه وار صدام میزنه .....

میدونی

چیه آرش ، تو هنوز جوونی ، پسر خوبی هستی ، موقعیتای خیلی بهتری رو پیش

روت داری ، ...راستش من عکس یکی از دوس دختراتو دیدم . دختر خوبی بود .

یکیشونم از نزدیک دیدم . البته اون یه کم دماغش زیادی گنده بود . بازم

سلیقه ی خودته ولی به خاطر اتفاقایی که بین ما پیش اومده خودتو ناراحت نکن .

زندگی ارزششو نداره . تا عمر داری حالشو ببر.

راستی

! حلقه ی خوشگلتو هم با اجازت نگه میدارم . می خوام پزشو پیش دوستام بدم .

بقیه ی عمرم هم می خوام بترشم . یه برنامه هایی دارم . شاید ادامه تحصیل

دادم .

دیگه فک کنم برای خداحافظی کافی باشه . نمی خواستم گریه دار باشه . ببخشید . خدافظ...

.

.

.

توی

برف و کولاک به راه میوفتیم . خیابون سرد با سوز و هیاهوش منو سرزنش میکنه

. اون قدر محکم شال پشمی صورتی مهینو دور صورتم پیچوندم که انگار قصد کشتن

و خفه کردن خودمو دارم . پاهامو مثل دو تا تیکه قندیل روی زمین جا به جا

میکنم تا هر چه زود تر به سر خیابون برسم .

به

سختی میتونم جلو مو ببینم . به آرش حق میدم که از من متنفر بشه . ای کاش

برای نیم ساعت زمان متوقف می شد تا می تونستم بیشتر فک کنم . به این فک کنم

که آیا هنوز شهامتی مونده که باهاش جلوی رامبد بایستم ؟ ببینم هنوز راه

برگشتی مونده ؟

مطمئنم

که به یه روز نکشیده از این سکوت نا به جام پشیمون میشم . همین الآنم

پشیمونم . این دومین باره که سکوت میکنم . من توی عرض دو هفته یه اشتباهو

دو بار تکرار کردم . یه بار اون زمان که در مقابل درخواست سازمان سکوت کردم

و یه بار هم همین الان .

نگاهی به رامبد میندازم . ساکی رو محکم به خودش چسبونده و سعی داره با خم کردن سرش ، از برخورد برف و بوران به چشماش خود داری کنه .

دوس

دارم بگیرم بزنمش! آره ! حقش همینه ! مگه نیست ؟ پسره ی بی ادب حتی به

خودش زحمت نداد که منو درک کنه ....نمی خواد قبول کنه که من دیگه نامزد

دارم . ...بی درک! بی احساس ....بی شعور! ......اما شایدم اینطور نباشه .

خب کلا هیچ برادری نمی تونه ادعا کنه که روی خواهرش تعصب نداره ....درسته !

.....و رامبد هم دوست نداره که خواهرش با یه آدم ازدواج کنه چون این برای

یه خونواده ی با آبروی هوازی زشت ترین چیز دنیاست .

....نمی

دونم ...دیگه برای فک کردن به این چیزا خیلی دیر شده . ما دیگه سوار تاکسی

شدیم . از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه میکنم . شهر برفی پر از آدمک

......قصه ی زندگی هر کدوم از ما پر از لحظه های عجیبه ، پر از لحظه های

متفاوت .....هر کدوم از ما منحصر به فرد ترین موجود دنیائیم .....چه من به

عنوان یه جن هوازی ، چه رامبد به عنوان یه جن نفهم بی مخ بی ادراک ....توی

یه جمله می تونم توصیفش کنم : این موجود که حالا نوک دماغش قرمز شده و

دندوناش از سرما روی هم لق لق میکنه ، هیچ بویی از منطق و فهم نبرده . می

خوام در تاکسی رو باز کنم و برگردم . برگردم پیش مهین . به اینترنت وصل بشم

و توی هر سوراخ و سمبه ای پیغام بذارم و منتظر بمونم تا چراغ آرش روشن بشه

.

پر از

افکار متناقضم . این کولاک سنگین ، برف پاک کن تاکسی ، دلهره ای که توی

چشمای رامبده و سرمایی که تا مغز استخون جسم بی گناه ساحل نفوذ کرده منو

بیشتر از قبل دیوونه میکنه . ای کاش یه فرصتی برای گریه کردن به دست بیارم .

دوس ندارم جلوی این رامبد زبون نفهم گریه کنم . اونم توی تاکسی ، اونم وسط

شهر به این شلوغی !

به رامبد نگاهی میندازم و به آرومی می پرسم : کجا میریم ؟

رامبد بدون این که نگاهشو از رو به رو بگیره و به من توجه کنه ، جواب میده : دانشگاه .

-دانشگاه ؟ چرا اون جا؟

-اون جا که رسیدیم بهت میگم .

***************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:54
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 79 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و ششم از ما بهترون2

*************************************

که

این طور ! پس حالا آقا واسه ما مرموز شده . اون جا رسیدیم بهت میگم !!!

واه واه واه! انگار...انگار...لعنت به من که قول دادم دیگه فحش ندم !

شهر

شلوغ رو زیر تایرامون داغون تز میکنیم ، تا به دانشگاه برسیم . به سرعت

وارد دانشگاه میشیم . با کارت دانشجوئی ساحل و یه کار زرد رنگ که نشون میده

رامبد یه استاد یاره!

دوس داشتم همونجا ، جلوی در ورودی ، به طرف که کارتامونو چک می کرد میگفتم : این بابا رو میبینی؟ این توی کله اش مغز گونجیشکه ...

به سرعت طول سالن رو طی میکنیم . دانشجو ها به سرعت در رفت و آمدن . گمونم ما کمی زیاد از حد جلب توجه میکنیم !

به

طرف اتاقی توی گوشه ی سالن میریم . درش قفله و از تار عنکبوتایی که بالای

درش پیداست معلومه که انباری کوچیکی بیش نیست . اما آیا واقعا فقط یه

انباری معمولی و بو گندوئه ؟

رامبد

به سرعت قفلشو باز میکنه و همزمان به سالن نگاهی میندازه تا مطمئن بشه کسی

حواسش به ما نیست . اما خب ، خیلیا دارن نگاهمون میکنن . بدون تعارف رامبد

، به سرعت خودمو توی اتاق شوت میکنم . رامبد هم وارد اتاق میشه و در رو

پشت سرش میبنده .

به

خودم میام و به دور و اطراف نگاهی میندازم . یه دستگاه اسکن بزرگ و غرازه

گوشه ی اتاق خاک میخوره . اتاق نسبتا کوچیکیه و مطمئنا یه کلاس درس نبوده .

یه کارخونه ی بزرگ تولید تار عنکبوته. فعالیت عنکبوتای این اتاق واقعا

تحسین برانگیزه ...چن تا کمد ایستاده که به حلبی تبدیل شدن و چن تا صندلی

دسته دار که روی هم تلمبار شدن . گوشه ای از اتاق هم هزاران زون کن و کاغذ و

جزوه روی هم ریخته . دلم روشنه که اینا دست رنج تحقیقات دانشجو ها نیست .

رامبد در حالی که با کف کفشش روی زمین میکوبه ، میگه : حالا نمی پرسی چرا اومدیم این جا ؟

برای

اولین بار کمی افه میام و در حالی که رومو از رامبد بر میگردونم و به طرف

پنجره ی ته اتاق میرم ، میگم : کاشکی قبل از اومدن برای مهین شام درست

میکردم ، خودش تا صد سال گشنه بمونه طرف گاز نمیره .

رامبد ، پوزخندی میزنه و میگه : فک کردی از لحنت نمی فهمم که چقدر دلخوری ؟

همینطور

که کاریکاتور روزنامه باطله های چسبونده شده به پنجره رو نگاه میکنم ،

خطاب به رامبد میگم : مشکل همینه که تو خیلی خوب درک میکنی اما به روی خودت

نمیاری و من نمی دونم چرا ....واین حرکتتو به پای خود خواهی ذاتیت میذارم .

رامبد

حالا داره محکم تر روی کاسی ها میکوبه و همونطور جواب میده : میتونی این

طور فک کنی ، به این عادت کردم که همه درباره ام ذهنیت بدی داشته باشن

...برای این اومدیم این جا چون مطمئنا مامورای سازمان ما رو تعقیب می کردن .

دانشگاه فعلا یه محافظ موقتی داره . خشایث زیر این اتاق منتظر ماست .

-احتمالا الانم کله شو از کاشی ها بالا آورده و داره ما رو دید میزنه .

و با صدای بلند تری خطاب به خشایث میگم : سلام خشایث فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم .

رامبد قهقه ای سر میده و میگه : نه ...اگه این جا بود میدیدمش ، میدونی که من هنوز میتونم دنیای خودمونو ببینم .

-خب نمی خواد این قد قپی بیای ، بگو ببینم نقشه چیه ؟

فی

الفور متوجه لحن بی ادبانه ام میشم اما همچنان بی خیالانه به کاریکاتور

های بی ریخت و رنگ و رو رفته نگاه میکنم . می تونم حدس بزنم که رامبد داره

چجوری نگام میکنه .

باکینه میگه : به موقعش می فهمی !

با نوک پام روی زمین ضرب میگیرم . دوس دارم با یه مسلسل رامبد سبک مغزو به گلوله ببندم !!!.....

خودمو در حالی تصور میکنم که رگبارو توی دستم گرفتم و رامبد رو قربانی خشم خودم میکنم ....دیش دیش دیش دیش!

اما

چه فایده ، من این جا یه ضعیفه ام ! یه نفله ! یه کبلت...یه چیز

برگر.....یه سمبوسه ...یه چیپس سرکه ای ...این دنیا کی می خواد برای ما زنا

عادلانه بشه ؟ این جنس دوم باید تو آتیش خود خواهی مردا بسوزه !

من دارم رسما دیوونه میشم . یه دیوونه ی زنجیری با چشمای آبی ! و یه دسمال آبی پر از سیب و گلابی .....

با

انگشتام به دو طرف کله ی پوکم فشار میارم تا ته مونده ی عقلمو که هنوز از

بین نرفته گرد هم بیارم و خودمو از این جهنم افسونگر نجات بدم .

متوجه

رامبد میشم که داره با کلید ! کاشی ها رو در میاره . خب ...بعد از برداشتن

چهار تا کاشی ، به من اشاره میکنه تا خودمو توی سیاه چال بندازم . با

تردید به بالای سیاه چال میرم و میگم : خشایث الان داره اون پایین نگاهمون

میکنه ، مگه نه؟

رامبد میگه : اوهوم ، حالا هم داره بهت لبخند میزنه .

خطاب به خشایثی که قادر به دیدنش نیستم ، میگم : حق داری بهم بخندی ، موجودات خنگ و ساده لوح همیشه خنده دارن .

رامبد بازومو میگیره و هلم میده توی سیاه چال .

-آخ ! پام ! بیشعور ! برای چی هلم مییدی؟

رابمد از بالای سیاه چال جواب میده : شرمنده دیگه ، راهی به جز این نداشتم وگر نه توی می خواستی تا صبح شر و ور ببافی .

سعی

میکنم اطراف این دخمه ی درب و داغونو دید بزنم . اما به جز نور کمی که از

دریچه ی چهار تا کاشی به داخل میتابه ، هیچ چیز قابل دیدن نیست .

رامبد هم میاد پایین . فاصله ی دریچه تا کف سیاه چال حدود سه متره و تعجب می کنم که چجوری از این پرش جون سالم به در بردم .

*************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:54
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 80 : دانلود از ما بهترون 2

سلام دوستان

با نسخه ی پی دی اف و اندروید از ما بهترون 2 اومدم

امیدوارم خوشتون بیاد

دانلود نسخه ی پی دی اف 160 صفحه

دانلود نسخه ی جاوا

دانلود نسخه ی اندروید آیفون آیپد

چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 - 18:58
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش