از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 76

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 6:28 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 76 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و سوم از ما بهترون 2

***************************************

خیارا و گوجه ها رو از یخچال بیرون میارم تا سالاد درست کنم .

رامبد میگه : باز منفی بافی کردی؟ مگه تو چته ؟ به نظر من تو خیلی هم خوش اخلاقی .

-از نظر جنابعالی آره، چون توی بد اخلاقی کسی روی دست خودت نمیزنه .

رامبد قهقهه ای سر میده . ارواح پاتوژن میگن گوجه ی توی دستتو ریق کن توی صورتش!

با

عصبانیت میگم : وای رامبد!با وجود تو و خشایث همه ی نقشه هام بهم ریخت .

من عصر می خوام برم دنبال خرزهره از اون ورم باید برم کلاس نقاشی.

رامبد خنده شو تموم میکنه و میگه : کلاس نقاشی؟

-آره، ساحل هفته ای یه بار کلاس نقاشی داشته ، می خوام برم یه سر و گوشی آب بدم .

رامبد هیکل گنده شو از روی میز بلند میکنه و میگه : تو حالا کلاس نقاشی رو بی خیال ! خرزهره رو هم بسپور به من....

یهویی یاد یه چیزی میوفتم و میگم : وای ! رامبد! فک کردی اگه بخوایم از دست سازمان فرار کنیم ، سازمان چه پدری ازمون در میاره؟

رامبد دست به سینه می ایسته و میگه : آنی خانوم! چرا بحثو عوض میکنی ؟ فک کنم داشتیم درباره ی یه چیز دیگه حرف میزدیما !

-وای نه رامبد ...اصلن حرفشو نزن ، من کاری به تو و خشایث ندارم . من می خوام این ماموریتو تموم کنم ، همین !

-هه! ...فک کردی اگه این ماموریت تموم شد ولت می کنن؟

-منظورت چیه ؟

رامبد

سری تکون میده و میگه : خنگه ، اونا تازه تو رو اختراع کردن ، مطمئن باش

این ماموریت تموم نشده یه ماموریت دیگه رو کمرت سنگینی میکنه .

شیر

آبو می بندم و خیارا و گوجه های براق رو نگاه میکنم . بدون این که بر

گردم و به رامبد نگاه کنم ، میگم : و اگه من از دست سازمان فرار کنم و با

تو و خشایث بیام چی میشه ؟

-اون وقت ماموریتو انجام میدی و خیلی راحت بر میگردی خونه ، اون موقع دیگه یه جنی و کسی نمی تونه مجبورت کنه که برگردی.

دوس دارم دهن باز کنم و بگم : اگه نخوام برگردم چی میشه ؟

اما بر خلاف میل باطنیم میگم : مطمئنی این کار خطری نداره ، من احساس میکنم که سازمان ما رو بدون مجازات نمیذاره .

رامبد

با لحن قاطع و صریحی میگه : ببین آنی ! خشایث همین الانشم کم الفی نیست .

همین جوریش داره با یه انگشت پرونده ی غلامو کنترل میکنه ، از چی می ترسی؟

از این که سازمان یقه تو بگیره ؟ یا این که از حقوقت کم کنه؟

تو دلم میگم : از این می ترسم که دیگه هیچ وقت آرشو نبینم .

اما

بازم بر خلاف میل باطنیم میگم : اومدیم و سازمان یه جایی مچمونو گرفت ،

اون وقت می دونی چه بلایی سر هر دو مون میاد ؟ اصن ما به کنار ، به مامان و

بابا و سنا فک کردی ؟

رامبد کلافه میشه . سبد گوجه و خیارو روی میز میذارم و مشغول خرد کردنشون میشم . خیلی ریز ....خیلی مرتب .....

رامبد میگه : ولی این تنها راه برگشتنته ...

زیر لب میگم : از همینش بدم میاد .

رامبد میگه : یه چیزی بگو آنی ، قبول میکنی ؟ مگه نه؟

رامبد چه قد احمقه ....شایدم داره خودشو به نادونی میزنه . رامبد لجوجانه میپرسه : بر میگردی مگه نه؟

سرمو

بلند میکنم و پوزخندی میزنم . رامبد فک میکنه این یه جور جواب مثبته . اما

بیشتر منظورم اینه که خواهش میکنم تنهام بذار ، من تازه دارم یه زندگی

جدید رو شروع میکنم . رشته هامو پنبه نکن . ازم نخواه که به تقدیرم پشت کنم

. ولی حیف ....حیف که جربزه ی گفتن این چند جمله رو ندارم . فقط میتونم

پوزخند بزنم .

*****************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:53
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -