از ما بهترون 2|zahrataraneh - 3

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:07 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 21 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و دوم از ما بهترون

*************************************

دفتر رو بر میدارم و به هال بر میگردم .

-مهین ! میتونم یه لحظه باهات حرف بزنم ؟

مهین هنزفری شو از توی گوشش در میاره و مث آدم روی کاناپه میشینه . کنارش میشینم و نقاشی رو جلوش میذارم و به مهین زل میزنم .

مهین نیم نگاهی به نقاشی میندازه و میگه : خب که چی؟

-خوب نگاه کن ، این همون آرینه که از طرف سازمان اومده .

مهین با همون خونسردی میگه : خب آره ، آرین قبلا هم پیش ما اومده بود .

کمی مکث میکنم و میگم : به نظرت چرا ساحل باید تصویر آرین رو توی دفترش نقاشی کنه ؟

مهین میگه : خب اون با ما در ارتباط بود ، اون حتی تصویر من و شهینم طراحی کرده .

لحظه ای با انزجار به مهین نگاه میکنم و میگم : چطوری باهاش آشنا شدین ؟

مهین میگه : خب اون با شهین توی دانشگاه آشنا شد .

-و چطور با آرین آشنا شد ؟

مهین نگاهی به دفتر نقاشی میندازه و میگه : وقتی که شهین فهمید که ساحل سرش درد میکنه برای متافیزیک ، آرین رو بهش معرفی کرد .

توی دلم میگم : آرین این جا چه غلطی میکرد ؟ ولی با سانسور میپرسم : آرین توی دنیای شما چیکار میکرده ؟ اون که از ما بهترونه ...

مهین

میگه : فک کردی فقط خودتی که میای تو دنیای آدما و راس راس راه میری ؟

درسته که تو اولین جنی هستی که دز نهایی رو استفاده کرده ، اما عده ای هم

هستن که مث آرین با دزای پایین تر در رفت و آمدن .

چه غلطا!...با اشاره به نقاشی میگم : خب بازم نمی تونم درک کنم که چرا ساحل باید عکس آرینو طراحی کنه ...

مهین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه و میگه : خب گفتم که اون چهره ی همه رو طراحی میکرد حتی...

-اینو میدونم اما ....

مهین

بی توجه به حرف زدن من میگه : میدونی جیه آنی ، تو به خاطر این که زیاد به

آرین فکر می کنی ، یه همچین حرفایی دربارش می زنی . اگه یه کم خجالتو کنار

بذاری و بیشتر باهاش آشنا بشی می فهمی که اونطوریا هم که فک می کنی نیست .

دیگه حرفی نمی زنم . گر چه خیلی از حرف مهین ناراحت میشم . دفتر رو بر میدارم و به اتاقم بر میگردم .

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:08
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 22 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و سوم از ما بهترون

*************************************

روی

تخت دراز میکشم و دستامو زیر سرم میذارم و پامو روی پام میندازم . به لامپ

خاموش وسط اتاق خیره میشم و میگم : حیف که دوس ندارم ذهنیت شهین نسبت به

آرین خراب بشه ...میدونی چیه ...آره با توام جن بی خاصیت ، مگه جز تو موجود

دیگه ای هم توی اتاق هست ؟ من مطمئنم این آرین خود غلام هجیه ، اینطوری

نگاش نکن ، یه مارموزیه ، ...میدونم حالا می خوای بری بذاری کف دست سازمان

ولی دیگه برام اهمیتی نداره . راستی ! ببخشید بهت میگم بی خاصیت ، ولی قبول

کن تقصیر خودتم هست . من دارم حقیقتو بهت میگم! دِ تو یه لیوان آبم دستم

نمی دی ، ...

وجدانم به حرف میاد و میگه : دیدی بالاخره آرشم ولت کرد و رفت .

-باز تو شروع به زر زدن کردی ؟

-اوه اوه اوه ، یه لحظه استپ ، هر چی از دهنت در میاد می گی !

-وجدان جان ! این الفاظ زیبا داره از اعماق وجودم بر میخیزه !

-گمشو ! من دیگه با تو حرفی ندارم .

-بهتر ...

چشمامو روی هم میذارم و تا پاسی از شب به خوابی عمیق فرو میرم .

با صدای sms گوشیم از خواب بیدار میشم . آرشه ! فرستاده ؛ تو وی چت منتظرتم !

سراغ گوشیم میرم و به سرعت به اینترنت متصل میشم .

-واه واه واه ، چشمم روشن ، کم مونده بود تو وی چت ببینمت !

-خو تو واتس آپ که نمی تونم با هر کسی چت کنم!

-دوباره داری حرصمو در میاریا ! چه خبر ؟ رفتین سرغ همایون ؟

-باهاش تماس گرفتیم ، امشب میریم پیشش .

-وقتی بهش زنگ زدین چه عکس العملی نشون داد ؟

-خیلی ریلکس ، ظاهرا مشترایی مث ما زیاد داره .

-که این طور ...، به نظرت میتونه کمکمون کنه ؟

-تا ببینیم چی میشه ، شهین داره صدام میزنه ، باید برم .

از عصبانیت دندونامو روی هم میسابم . اما با کمال خونسردی میگم : سلام منو بهش برسون ، خوش بگذره .

گوشی

رو طبق عادت معمول ، پایین پام ، روی تختم پرت میکنم و دفتر یادداشت ساحل

رو از روی عسلی بر میدارم . دست خط نسبتا خوانا و خوبی داره و من بهش نمره

ی 17 میدم !

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:08
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 23 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و چهارم از ما بهترون

*************************************

چشمم به یکی از یادداشتای ساحل میوفته :

چقدر

عجیبه که مامان امروز ، وقتی که اولین روز رفتنم به دانشگاه بود ، پشت سرم

آب ریخت . خب این چه اهمیتی داره ؟ دانشگاه رفتن چه اهمیتی داره ؟ دیشب

بابا داشت درباره ی آینده و شغل و زندگی و از این جور چیزا حرف میزد . مگه

زندگی خاصی هم وجود داره . هه...خیلی دلش خوشه .

من

همش داشتم به آرین و حرفاش فکر میکردم . ای کاش تیرداد هم ذره ای از درک

اونو داشت . آرین پسر خوبیه . اون میدونه که من از چی ناراحتم . اون میدونه

که چقد آدما منو آزار میدن . اون میدونه که چی توی دل من میگذره ....باز

مامان داره صدام میزنه . ...صفحه های قبلی دفترمو آتیش زدم . آخه همش

درباره ی بقیه بود . ..باز مامان داره صدا میزنه . باید برم ببینم چی از

جونم می خواد .

لحظه

ای توی فکر فرو میرم . آیا شهین هم این نوشته روخونده ؟ می تونم حدس بزنم

که آخرین کسی هستم که این نوشته رو می خونه . پس به این ترتیب یه فرضیه

میسازم . شهین ساحل رو به آرین معرفی میکنه . اما چرا ؟ خب...آیا فقط به

خاطر این که ساحل به متافیزیک علاقه داشته ؟ مثلا من میام شهین رو به آرش

معرفی کنم ؟ یا مثلا میام ناهیدو به آرش معرفی کنم ؟ من کاملا به شهین و

آرین مشکوکم . اونا دو تا مارمولک هفت خطن .

دفتر رو میبندم و شروع به پرسه زدن توی اتاق میکنم . ساعت 5 عصره . مهین داره هفت پادشاهو خواب میبینه .

لب تابشو از روی پاش بر میدارم و روی میز میذارم . میام که از هال بیرون برم اما نگاهم روی لب تاب ثابت میمونه .

وجدانم بیدار میشه : جاسوسی بزرگترین هنر یه افسره !

-چه سخن نغزی زدی وجدان جان ، ولی می ترسم .

-لب تابو بردار ، برو تو اتاق ، روشنش کن و ....

-نیس که خودم اینا رو نمی دونستم ، می ترسم یهو این دختره بیدار بشه !

-اونش با من ، تو نگران نباش .

-از همین می ترسم دیگه ...

-لوس نشو ، تو باید ریسک کنی .

-گاهی فک می کنم تو وجدان نیستی ، تو سر دسته ی ارواح پاتوژنی !

لب تابو بر میدارم . در حال رفتن به سمت اتاقم هستم که مهین خرناسه ای میکشه . حالا حتما لازم بود لب تابو ببرم اتاقم ؟!

با

کله میرم توی اتاق . پشت میز مطالعه میشینم و لب تابو روشن میکنم . بالای

گوگل کروم آخرین صفحات باز شده رو پیدا میکنم . روی یه چت روم کلیک می کنم .

عجب چت روم آبادی ! این موقع عصر بیشتر از 300 تا کاربر داره .

حالا

چه غلطی کنم ؟ فک نکنم این جا چیز مهمی نصیبم بشه . از چت روم خارج میشم .

دوباره به لیست آخرین پنجره های نگاه میکنم . یه سایت اجتماعی !

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:09
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 24 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و چهارم از ما بهترون

*************************************

چشمم به یکی از یادداشتای ساحل میوفته :

چقدر

عجیبه که مامان امروز ، وقتی که اولین روز رفتنم به دانشگاه بود ، پشت سرم

آب ریخت . خب این چه اهمیتی داره ؟ دانشگاه رفتن چه اهمیتی داره ؟ دیشب

بابا داشت درباره ی آینده و شغل و زندگی و از این جور چیزا حرف میزد . مگه

زندگی خاصی هم وجود داره . هه...خیلی دلش خوشه .

من

همش داشتم به آرین و حرفاش فکر میکردم . ای کاش تیرداد هم ذره ای از درک

اونو داشت . آرین پسر خوبیه . اون میدونه که من از چی ناراحتم . اون میدونه

که چقد آدما منو آزار میدن . اون میدونه که چی توی دل من میگذره ....باز

مامان داره صدام میزنه . ...صفحه های قبلی دفترمو آتیش زدم . آخه همش

درباره ی بقیه بود . ..باز مامان داره صدا میزنه . باید برم ببینم چی از

جونم می خواد .

لحظه

ای توی فکر فرو میرم . آیا شهین هم این نوشته روخونده ؟ می تونم حدس بزنم

که آخرین کسی هستم که این نوشته رو می خونه . پس به این ترتیب یه فرضیه

میسازم . شهین ساحل رو به آرین معرفی میکنه . اما چرا ؟ خب...آیا فقط به

خاطر این که ساحل به متافیزیک علاقه داشته ؟ مثلا من میام شهین رو به آرش

معرفی کنم ؟ یا مثلا میام ناهیدو به آرش معرفی کنم ؟ من کاملا به شهین و

آرین مشکوکم . اونا دو تا مارمولک هفت خطن .

دفتر رو میبندم و شروع به پرسه زدن توی اتاق میکنم . ساعت 5 عصره . مهین داره هفت پادشاهو خواب میبینه .

لب تابشو از روی پاش بر میدارم و روی میز میذارم . میام که از هال بیرون برم اما نگاهم روی لب تاب ثابت میمونه .

وجدانم بیدار میشه : جاسوسی بزرگترین هنر یه افسره !

-چه سخن نغزی زدی وجدان جان ، ولی می ترسم .

-لب تابو بردار ، برو تو اتاق ، روشنش کن و ....

-نیس که خودم اینا رو نمی دونستم ، می ترسم یهو این دختره بیدار بشه !

-اونش با من ، تو نگران نباش .

-از همین می ترسم دیگه ...

-لوس نشو ، تو باید ریسک کنی .

-گاهی فک می کنم تو وجدان نیستی ، تو سر دسته ی ارواح پاتوژنی !

لب تابو بر میدارم . در حال رفتن به سمت اتاقم هستم که مهین خرناسه ای میکشه . حالا حتما لازم بود لب تابو ببرم اتاقم ؟!

با

کله میرم توی اتاق . پشت میز مطالعه میشینم و لب تابو روشن میکنم . بالای

گوگل کروم آخرین صفحات باز شده رو پیدا میکنم . روی یه چت روم کلیک می کنم .

عجب چت روم آبادی ! این موقع عصر بیشتر از 300 تا کاربر داره .

حالا

چه غلطی کنم ؟ فک نکنم این جا چیز مهمی نصیبم بشه . از چت روم خارج میشم .

دوباره به لیست آخرین پنجره های نگاه میکنم . یه سایت اجتماعی !

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:10
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 25 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و پنجم از ما بهترون

***********************************

خوشبختانه

مرورگر نام کاربری و رمز عبور رو به حافظه ی پوکیده اش سپرده . روی نام

کاربریش کلیک می کنم . آخرین پیغامای مخفی رو نگاه می کنم .

-سلام مهی جون چه خفرا؟

یکی دیگه هم نوشته : من شما دخترا رو بهتر از خودتون میشناسم !

نگاهی به فرستنده ی پیام میندازم . ظاهرا جاسوسی به دور از اخلاقم بی نتیجه نبوده . جنسیت مذکر و نام کاربری سینا!...

خب

داره جالب میشه ، باید بقیه ی پیغامای این آقا رو هم مطالعه کنم اما از

اون جایی که این کار یه کم وقت می بره یه کپی از کل پیامای مهی جون! میگیرم

و میریزم روی موبایلم و لب تابو صحیح و سالم روی پاهای مهین میذارم .

خوندن

پیغامای شخصیش رو به وقت دیگه ای موکول میکنم و سرخوشانه به سمت آشپزخونه

میرم تا شام امشب رو اماده کنم . با نگاهی سرسری به یخچال متوجه میشم که ما

به مقداری مواد غذایی نیازمندیم . زود شال و کلاه می پوشم و به طرف مغازه

به راه میوفتم . یاد چن روز پیش میوفتم که می خواستم فرار کنم . لبخندی

میزنم و وارد سوپر مارکت میشم . چن تا کنسرو و خورشت آماده ، کمی میوه برای

زیبا تر شدن پوست . کمی شکلات برای وقتایی که فشارمون افتاده ! و در نهایت

تعدادی چیپس! خوبه ! آرش باید به داشتن کدبانویی مث من افتخار کنه !

از

فروشگاه میام بیرون و توی پیاده رو به راه میوفتم . هوا دیگه کاملا تاریک

شده و همه جا شلوغه . باد نسبتا سردی در حال وزیدنه و احساس میکنم که آب

دماغم داره راه میوفته . با دو تا دست منجمدم ، کیسه های خرید رو حمل میکنم

.

صدای بوق ماشینی منو به خودم میاره . گویا مخاطبش منم !

نگاهی

به خیابون میندازم و آرین کله پوک رو با هوندای نقره ایش تشخیص میدم .

بدون لحظه ای درنگ به طرفش میرم و در جلو رو باز میکنم و جا گیر میشم و

خریدارو میندازم پشت ماشین!

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 15:59
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 26 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و ششم از ما بهترون 2

****************************************

نگاهی

سرسری به آرین میندازم . تی شرت زشت آبی کمرنگی پوشیده که کل هیکل چلاق

شده شو به نمایش میذاره . با یه ژست خاصی هم فرمونو گرفته که بیا و ببین .

با دو متر زبون میگم : حتما کار مهمی پیش اومده که این موقع روز اومدی .

آرین از گوشه ی چشم نگاهی به من میندازه و میگه : حتما کار مهمی پیش اومده که این موقع شب از خونه زدی بیرون .

نگاهی به بیرون میندازم . بله دیگه شب شده .

شالمو توی آیینه مرتب میکنم و بی اعتنا به آرین میگم : کسی بهم نگفت که بیرون رفتنمو هم هماهنگ کنم .

آرین با سرعت بیشتری حرکت میکنه . آهنگ زیبایی از یانی رو گوش میده . یادمه اون زمانی که یه جن واقعی بودم زیاد گوش میدادم .

کمی تامل میکنم و میگم : ببخشید ! نباید باهاتون مث یه سربار حرف میزدم .

آرین بدون این که نگاهشو از رو به رو برداره میگه : دیگه بهت حق میدم .

-میدونم که از ته دل نمیگین ، ...راستی ! خبری از پدر و مادرم ندارین ؟

-اوه...بهتون

نگفتم ، خونوادتون با این که اجرت فوق العاده ای از سازمان دریافت کردن ،

ولی هنوز تو خونه ی قبلی هستن . حالشون خوبه . با مسئله ی شما خوب کنار

اومدن . داریم ترتیبی میدیم که به جوبای پایین تهران برن .

ناخود آگاه چندشم میشه و میگم : اوه!

آرین میخنده و میگه : الان دیگه براتون چندش آوره ، ولی یادتون نره که ما ذاتا چی هستیم.

-حق با شماست .

-راستی ! کارتون تحسین بر انگیز بود ! ممنون که به کویت نرفتین .

-این چه حرفیه ، دیگه کاملا درک می کنم که یه مهره ی سوخته ام .

-این طور نیست شما هنوز هم اصلی ترین نیروی ما محسوب میشید .

از

اون جایی که هم بی حالم و هم حالم از دروغ گفتن به هم می خوره و هم حال و

حوصله ی دهن به دهن شدن با آرین رو ندارم سکوت میکنم و با خیره شدن به

خیابون ، با موسیقی یانی ریلکس میکنم .

آرین دقیقه ای بعد جلوی در خونه می ایسته . لحظه ای سکوت میکنه و میگه : می خواستم راجبه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم .

-بفرماید...

-راجب ساحل ، راستش سازمان درخواست جدیدی از شما داره ، همین الانم ایمیلش براتون فرستاده شده .

-سازمان می خواد که من چیکار کنم ؟

-راستش

نمی خوام این جا زیاد دربارش حرف بزنم . برید فایل رو مطالعه کنید . خودمم

یه ایمیل جدا براتون فرستادم اونم مطالعه کنید بد نیست .

وسایلمو از پشت ماشین بر میدارم و از آرین خداحافظی میکنم . به سرعت وارد خونه میشم و وسایلمو روی میز آشپز خونه میذارم .

مهین که در حال کشیدن جارو برقیه ، جارو رو خاموش میکنه و میگه : سلام آنی ! کجا رفته بودی ؟

-رفته بودم خرید ، شام امشب با تو....

مهین زیر لب ، دکلمه وار میگه : درست مثل هر شب ...درست مثل هر روز .

بی اعتنا و لبخند زنان به دکلمه ی مهین ، به اتاقم میرم و ت لت رو روشن میکنم . همون طور که آرین میگفت یه فایل اومده .

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:01
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 27 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست بیست و هفتم از ما بهترون 2

************************************

تصاویری

که مختصات و اطلاعات دقیق دانشگاهی که ساحل توی اون درس میخونده رو نشون

میده . تصویری از گیاه خرزهره . یه گیاه کوچولو موچولو با گل صورتی و برگای

کوچیک . توی یه شیشه ی الکل معلقه . توی دفتر استاد جهانمیری ، استاد ساحل

! و تصویر خود آقای جهانمیری ! جالبه ! اولین باره که یه آدم با شخصیت به

تورم خورده . ساده پوش اما با شخصیت . سنی حول و حوش 40 به بالا . با این

اوصاف من باید بتونم طی چهار روز آینده وارد دانشگاه ساحل بشم و خرزهره ی

فریز شده رو بدزدم !

موقع

خوردن شام همش با مهین درباره ی این ماموریت حرف می زنم . تا موقع خواب یه

لحظه از فکر این موضوع خارج نمیشم . اون خرزهره ، احتمالا یکی دیگه از

اکتشافات سازمان مرکزیه که باز هم من ناجی رسیدن به اون شدم !

ساعت 3 نصفه شب با صدای sms

گوشیم از خواب بیدار میشم . بی اعتنا سعی میکنم که به دیدن ادامه ی خواب

شیرینم ادامه بدم اما با رسیدن پیام دوم ، پاهامو روی تخت تکون میدم تا

بالاخره به گوشیم برخورد میکنه . گوشی رو لای انگشتای پام میگیرم و بالا

میارم .

با چشم نیمه باز پیامو چن بار میخونم تا معنی شو متوجه شم . شهین داده : یه سر بیا چت روم (...) کار مهمی باهات دارم .

یه کم روی تخت غلت می خورم و با بی حوصلگی از جام بلند میشم و با گوشیم به اینترنت وصل میشم .

توی صفحه ی عمومی چت روم پیغام میدم : شهین خانوم نام کاربریتو می گفتی بد نبودا!!

توی عرض کمتر از 20 ثانیه صفحه ی گفت و گوی خصوصیم باز میشه و شهین با نام کاربری shahin.ob میگه : آنی ! شب بخیر ، حدس زدم به رسم گذشته هات شب زنده دار باشی .

-اون موقع فرق میکرد دختر جون ، من الان دیگه یه آدمیم واسه خودم . چه کار مهمی داشتی که این موقع شب مزاحمم شدی ؟

هنوز جواب رو ارسال نکردم که پنجره ی دیگه ای به اسم فرشاد شاخ شمشاد باز میشه . نوشته : سلام عشقم!

از

اون جایی که برام تازگی نداره و تو چت رومای از ما بهترونی هم از این

پیغاما زیاد برام می اومد ، تعجبی نمیکنم و با خودم میگم : چه فرقی میکنه ،

اینا هم مث ما جنا!

شهین جواب میده : گمونم فایلی رو که سازمان برات فرستاده رو مطالعه کردی .

-آره ، حالا می فهمم چرا منو اسکل کردین .

شهین میگه : جدیدا داری خیلی بی شخصیت میشی .

-این قد از این جمله های منفی نگو که الان این گوشی رو توی دستم خورد میکنم .

فرشاد شاخ شمشاد دوباره جواب میده : آب زرشکم نمی خوای بجوابی ؟

شهین جواب میده : حالا جوش نیار ، ببینم ، می تونی از پسش بر بیای؟

-شهین خانوم نا سلامتی داری با افسر عالی رتبه ی سازمان بازرسی حرف می زنی ها!

-اوه اوه ! اصن یادم نبود !

-آرشم خوب تور کردی شهین خانوم ، حتی یه زنگم بهم نزده .

-خودم زنگ زدن رو قدغن کردم . به پیشنهاد من فقط توی چت روما حرف می زنیم ، هر بارم تغییرشون میدیم .

-او...نمی دونستم با یکی از خودم خفن تر طرفم .

-برو بابا ! برو جواب پیام خصوصی های بی افاتو بده .

-ای گفتی شهین ، تو همین چن ثانیه 5 تا پنجره باز شد .

-به به پس تا صبح سرت گرمه .

-دیگه دیگه ، حالا آرش کجاست ؟

-تو اتاق بغلی ، البته خیلی خواهش کرد که با هم یه اتاق بگیریم اما میدونی که من آدمی نیستم که به دوست صمیمیم خیانت کنم .

و یه شکلک خنده هم گذاشت .

-اوپس ! خیلی جفنگی شهین ! اگه بدونی امروز چقد با آرین تو خیابونا دور دور زدیم .

-ای نامرد ! به من خیانت کردی ؟

-ای بابا، من روشن فکرم ، مگه تو نمی دونستی ؟

-برو دیگه لوس نشو ، از طرف منم مهینو ببوس .

-باشه ، ولی باید اول اون کرماشو پاک کنه ، الانم فک کنم ماسک خیار گذاشته و خوابیده .

-اکی ، see you

- چرت نگو ، شب شیک!

گوشی رو پایین تختم میندازم و میرم که ادامه خواب شیرینمو ببینم.

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:01
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 28 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و هشتم از ما بهترون

**************************************

سرمای

شدیدی رو حس میکنم . غضلات بدنم منقبض شده . به وضوح دارم میلرزم . لباس

فرم اردوگاه افسری تنمه . بوی نم و رطوبت فضا رو پر کرده . در قهوه ای رنگی

انتهای سالنه . به طرف در به راه میوفتم . انعکاس صدای پام رو میشنوم .

مدام توی ذهنم تکرار می کنم : خرزهره ، خرزهره ...

دستم

رو به طرف دستگیره ی طلایی میبرم . یه دستگیره ی گرد ....در با غیژ بلندی

باز میشه . تند تر از قبل با خودم تکرار میکنم : خرزهره ، خرزهره ....

مکعب

یخی درخشانی ، درست وسط اتاق ، روی یه میز چوبی میدرخشه . با دقت بیشتر ،

می تونم خرزهره رو وسط قالب یخ ببینم . به طرفش میرم ... همین که دستم به

یخ میخوره ، سوزش شدیدی رو کف دستم حس میکنم . عجب کم شانسی ضایعی . تا به

خودم میام میبینم که دستم به یخ چسبیده . آخه شانس از این مزخرف ترم میشه ؟

نفس هام تند تند میشه . دیگه همینو کم داشتیم .

صدای مردی از پشت سرم توجه منو جلب میکنه .

-تو اینجا چیکار داری ؟

سرمو

می چرخونم و متوجه آقای جهانمیری میشم که تو چهارچوب در ایستاده و با

عصبانیت به من نگاه میکنه . اما من همچنان دستام به قالب یخ چسبیده .

جهانمیری چند قدم جلو میاد و میگه : تو می خوای اینو بدزدی ؟

بغض میکنم و در حالی که سعی دارم دستمو از قالب یخ جدا کنم ، میگم : من دزد نیستم .

جهانمیری

به طرف کمد دیواری میره . قلبم به تندی میزنه . جهانمیری از میون خرت و

پرتا ، پتک بلندی رو بیرون میاره و میگه : من نمی دونم تو این همه رزالت و

پستی رو از کی به ارث بردی .

جهانمیری

این جمله رو با حس خاصی میگه که منو ناخودآگاه به خنده وا میداره . میون

خنده به سختی به چهره ی عصبانی جهانمیری نگاه میکنم و میگم : زیاد فیلم

نیگا می کنی ....

جهانمیری که انگار متوجه حرف من نشده ، میگه : شهرزاد همه چیزو روشن میکنه .

جدی میشم و میگم : مگه شهرزادم این جا هست ؟

جهانمیری ، رو به روی من ، درست اون طرف میز می ایسته و میگه : چی شد ؟ چرا دیگه نمی خندی ؟

-میدونی چیه آقای جهانمیری ، تو زیاد فیلم نگاه می کنی و این اصلن خوب نیست .

اما

جهانمیری ، با پتک توی دستش ، محکم می کوبه وسط قالب یخ و هزاران تکه ی یخ

اتاق رو پر میکنه . تکه های یخ انگار هزاران بار تکثیر میشه و من و

جهانمیری و خرزهره و تمام وسایل اتاق رو توی خودش منجمد و حبس میکنه .

توی همین لحظه از خواب میپرم . از شدت سرما در حال یخ زدن هستم . پتو رو محکم تر دور خودم میپیچونم ، اما انگار بی فایده اس .

از سر جام بلند میشم تا بخاری رو روشن کنم . بخاری توی هاله ، با موبایل راهمو روشن میکنم .

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:02
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 29 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و نهم از ما بهترون

**************************************

هنوز

یه کم گیجم و بین راه ، قوزک پام با پایه ی میز برخورد میکنه . اما سرما

باعث شده که بدنم بی حس بشه . دریچه ی کنار بخاری رو روشن میکنم و بخاری رو

که روی شمعکه با حرکتی روشن میکنم . تعجبم که چرا مهین بخاری رو قبل از

خواب روشن نکرده . کمی کنار بخاری میشینم تا گرم بشم . یقه ی ژاکتم رو روی

صورتم میکشم و پایین ژاکت گل و گشاد رو روی زانو هام . سرمو روی پاهام

میذارم و به خرزهره و جهانمیری فک می کنم . لحظه ای از سرما به خودم میلرزم

. بعد از ظهر که اینقد هوا سرد نبود . با رخوت بلند میشم به اتاقم بر

میگردم .

باید در اولین فرصت حساب مهینو برسم . سعی می کنم که دوباره بخوابم اما دیگه غیر ممکنه . گوشیمو روشن میکنم و کمی وب گردی میکنم .

شاید خوندن چن تا مطلب هیجان انگیز درباره ی چرندیاتی که درباره ی ما میگن ، سرگرم کننده باشه .

:

در تهران قدیم عده ای از ساکنان را عقیده بر این بود که گاه و بیگاه در

مواقع معین در حمام ها جن ها رفت و آمد می کنند ؛ به همین دلیل عده ای

خرافاتی و تحت تاثیر این گونه موهومات و عقاید بی اساس ، با احتیاط قدم به

حمام میگذاشتند ، مخصوصا شب ها خیلی با ترس و وهم در حمام وارد شده و خود

را شست و شو می کردند . گویند مظفر الدین شاه از همین گونه افراد بود ...

بعضی را عقیده بر این بود....

در همین موقع پیغامی از طرف آرش روی صفحه ظاهر میشه : چطوری خانومی ؟ این موقع شب داری چیکار می کنی؟

-خودتی ؟ تو این موقع شب چرا بیداری ؟ من بلند شدم که بخاری رو روشن کنم که دیگه خوابم نبرد .

-که این طور ، منم بی خوابی به سرم زده .

-تو که منو کاشتی رفتی ! میدونی از وقتی رفتی دیگه حتی یه زنگم بهم نزدی ؟

-شرمنده ، شهین خانوم قدغن کرده .

و شکلک شرمندگی رو میذاره .

یه شکلک بی خیالی میذارم و مینویسم : رفتین سراغ همایون؟

-آره ، ولی فعلا چیزی دستگیرمون نشده .

-اوپس ، حالا میخواین چیکار کنین ؟

-شهین میگه اگه خودمونو تسلیم کنیم شاید بتونیم در آخرین لحظات عمرمون ، غلامو ملاقات کنیم .

-ببینم آرش تو قصد نداری یه همچین فداکاری بزرگی رو انجام بدی ؟

-خب اگه مجبور بشم شاید ، برای تو که فرقی نمیکنه .

-برام که فرقی نمیکنه ، اما یادت نره که بهم قول دادی وقتی اومدی منو ببری تله کابین !

-اوه ! دختر تو هنوز یادته ؟ شاید اگه برگردی و دوباره جن بشی ، خیلی راحت تر بتونی تجربه اش کنی .

-اوه اوه اوه ، پس معلومه خبر نداری بلیط تله کابین چقدر تو دنیای ما گرونه .

-پس با این حساب تو دنیای شما هم هوا پس است .

-دیگه دیگه ، حالا می خوای مث این زن و شوهرای اینترنتی خودمونو واسه همدیگه تیکه پاره کنیم ؟

-اوه اوه ...معلومه سابقه داری .

-نخوردیم نون گندم ، دیدیم که دست مردم . حالا اگه سابقه دار باشم چیکار می کنی ؟ ترکم می کنی ؟

-نه فقط یه جور دیگه می دیدمت ، اون موقع تو هم می رفتی تو دسته ی شب زنده دارا .

-خب البته من به بعضیا حق میدم ، تنهایی خیلی خفقان آورده .

-میدونی چیه آنی ، ذهنیت من و تو تو این مورد با هم فرق میکنه . من نمی تونم مث تو به همه چیز خوشبین باشم .

-خب البته من دختر خاصیم !

-ایش ، دختره ی از خود راضی !

چن تا شکلک خنده میفرستیم و حسابی تیکه بار هم میکنیم . ساعتی بعد از هم خداحافظی میکنیم و به محض خاموش شدن گوشی به خواب میرم .

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:03
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 30 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی ام از ما بهترون 2

****************************************

با

صدای عذاب آور مهین از خواب بیدار میشم . مهین لباس خوابی شبیه حوله ی

حموم پوشیده و موهاشو به طرز مسخره ای بالای سرش جمع کرده و معلومه تازه

ماسک روی صورتشو شسته .

چشمکی میزنم میگم : سلام پلنگ صورتی !

مهین دست به سینه می ایسته و میگه: واه واه آب رادیاتور!

خمیازه ای میکشم و میگم : مهین اگه بدونی دیشب چه فلاکتی کشیدم....

یهو جوش میارم و میگم : چرا قبل خواب اون بخاری رو روشن نکردی؟!

مهین میگه : موقع خواب هوا زیاد سرد نبود ، بعدا هوا سرد شد ، راستی برف اومده ها!

با

خوشحالی به سمت پنجره میرم و به بیرون نگاه میکنم . دونه های برف با ریتم

آهنگینی روی زمین میریزن . پس بگو چرا دیشب یهو هوا سرد شد .

مهین میگه : فایل ماموریت برای تو هم اومده ؟

کمی فک میکنم و میگم : کدوم ماموریت ؟

-همین ماموریت جدید دیگه ، خرزهره ی توی دانشگاه .

همین طور که شکاکانه به برفای جمع شده ی توی حیاط نگاه میکنم ، میگم : آره ، همین دیشب اومد .

-پس چرا وقتی ازت پرسیدم طفره رفتی ؟

-فقط محض احتیاط، ....

مهین کمی جلوتر میاد و میگه : درست حدس زدم ؟ تو به من اعتماد نداری ؟

رومو بر میگردونم . به چشمای مهین نگاه میکنم و میگم : از دستم ناراحت نشو ، گفتم که فقط محض احتیاط....

پلک مهین میپره . لبخندی میزنم و میگم : ذهنتو درگیر نکن . مگه نمی خوای تو انجام ماموریت به من کمک کنی ؟

مهین میگه : همیشه می دونستم همخونه شدن با یه جن عواقب خطرناکی داره .

بی اعتنا به جمله ی مهین ، به طرف هال به راه میوفتم و میگم : مهین تو میدونی این خرزهره چی هست ؟ به چه درد سازمان می خوره ؟

مهین در حالی که دو تا نون رو توی تستر میذاره ، میگه : راستش نمی دونم بهت بگم بانه ، شاید محرمانه باشه .

با غیظ به مهین نگاه میکنم . تلویزیونو روشن میکنم و به کمک مهین صبحانه رو روی میز داخل آشپز خونه میچینم .

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:03
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش