zahrataraneh
|
پاسخ 21 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و دوم از ما بهترون ************************************* دفتر رو بر میدارم و به هال بر میگردم . -مهین ! میتونم یه لحظه باهات حرف بزنم ؟ مهین هنزفری شو از توی گوشش در میاره و مث آدم روی کاناپه میشینه . کنارش میشینم و نقاشی رو جلوش میذارم و به مهین زل میزنم . مهین نیم نگاهی به نقاشی میندازه و میگه : خب که چی؟ -خوب نگاه کن ، این همون آرینه که از طرف سازمان اومده . مهین با همون خونسردی میگه : خب آره ، آرین قبلا هم پیش ما اومده بود . کمی مکث میکنم و میگم : به نظرت چرا ساحل باید تصویر آرین رو توی دفترش نقاشی کنه ؟ مهین میگه : خب اون با ما در ارتباط بود ، اون حتی تصویر من و شهینم طراحی کرده . لحظه ای با انزجار به مهین نگاه میکنم و میگم : چطوری باهاش آشنا شدین ؟ مهین میگه : خب اون با شهین توی دانشگاه آشنا شد . -و چطور با آرین آشنا شد ؟ مهین نگاهی به دفتر نقاشی میندازه و میگه : وقتی که شهین فهمید که ساحل سرش درد میکنه برای متافیزیک ، آرین رو بهش معرفی کرد . توی دلم میگم : آرین این جا چه غلطی میکرد ؟ ولی با سانسور میپرسم : آرین توی دنیای شما چیکار میکرده ؟ اون که از ما بهترونه ... مهین میگه : فک کردی فقط خودتی که میای تو دنیای آدما و راس راس راه میری ؟ درسته که تو اولین جنی هستی که دز نهایی رو استفاده کرده ، اما عده ای هم هستن که مث آرین با دزای پایین تر در رفت و آمدن . چه غلطا!...با اشاره به نقاشی میگم : خب بازم نمی تونم درک کنم که چرا ساحل باید عکس آرینو طراحی کنه ... مهین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه و میگه : خب گفتم که اون چهره ی همه رو طراحی میکرد حتی... -اینو میدونم اما .... مهین بی توجه به حرف زدن من میگه : میدونی جیه آنی ، تو به خاطر این که زیاد به آرین فکر می کنی ، یه همچین حرفایی دربارش می زنی . اگه یه کم خجالتو کنار بذاری و بیشتر باهاش آشنا بشی می فهمی که اونطوریا هم که فک می کنی نیست . دیگه حرفی نمی زنم . گر چه خیلی از حرف مهین ناراحت میشم . دفتر رو بر میدارم و به اتاقم بر میگردم . |
||||||||||
پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:08 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 22 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و سوم از ما بهترون ************************************* روی تخت دراز میکشم و دستامو زیر سرم میذارم و پامو روی پام میندازم . به لامپ خاموش وسط اتاق خیره میشم و میگم : حیف که دوس ندارم ذهنیت شهین نسبت به آرین خراب بشه ...میدونی چیه ...آره با توام جن بی خاصیت ، مگه جز تو موجود دیگه ای هم توی اتاق هست ؟ من مطمئنم این آرین خود غلام هجیه ، اینطوری نگاش نکن ، یه مارموزیه ، ...میدونم حالا می خوای بری بذاری کف دست سازمان ولی دیگه برام اهمیتی نداره . راستی ! ببخشید بهت میگم بی خاصیت ، ولی قبول کن تقصیر خودتم هست . من دارم حقیقتو بهت میگم! دِ تو یه لیوان آبم دستم نمی دی ، ... وجدانم به حرف میاد و میگه : دیدی بالاخره آرشم ولت کرد و رفت . -باز تو شروع به زر زدن کردی ؟ -اوه اوه اوه ، یه لحظه استپ ، هر چی از دهنت در میاد می گی ! -وجدان جان ! این الفاظ زیبا داره از اعماق وجودم بر میخیزه ! -گمشو ! من دیگه با تو حرفی ندارم . -بهتر ... چشمامو روی هم میذارم و تا پاسی از شب به خوابی عمیق فرو میرم . با صدای sms گوشیم از خواب بیدار میشم . آرشه ! فرستاده ؛ تو وی چت منتظرتم ! سراغ گوشیم میرم و به سرعت به اینترنت متصل میشم . -واه واه واه ، چشمم روشن ، کم مونده بود تو وی چت ببینمت ! -خو تو واتس آپ که نمی تونم با هر کسی چت کنم! -دوباره داری حرصمو در میاریا ! چه خبر ؟ رفتین سرغ همایون ؟ -باهاش تماس گرفتیم ، امشب میریم پیشش . -وقتی بهش زنگ زدین چه عکس العملی نشون داد ؟ -خیلی ریلکس ، ظاهرا مشترایی مث ما زیاد داره . -که این طور ...، به نظرت میتونه کمکمون کنه ؟ -تا ببینیم چی میشه ، شهین داره صدام میزنه ، باید برم . از عصبانیت دندونامو روی هم میسابم . اما با کمال خونسردی میگم : سلام منو بهش برسون ، خوش بگذره . گوشی رو طبق عادت معمول ، پایین پام ، روی تختم پرت میکنم و دفتر یادداشت ساحل رو از روی عسلی بر میدارم . دست خط نسبتا خوانا و خوبی داره و من بهش نمره ی 17 میدم ! |
||||||||||
پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:08 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 23 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و چهارم از ما بهترون ************************************* چشمم به یکی از یادداشتای ساحل میوفته : چقدر عجیبه که مامان امروز ، وقتی که اولین روز رفتنم به دانشگاه بود ، پشت سرم آب ریخت . خب این چه اهمیتی داره ؟ دانشگاه رفتن چه اهمیتی داره ؟ دیشب بابا داشت درباره ی آینده و شغل و زندگی و از این جور چیزا حرف میزد . مگه زندگی خاصی هم وجود داره . هه...خیلی دلش خوشه . من همش داشتم به آرین و حرفاش فکر میکردم . ای کاش تیرداد هم ذره ای از درک اونو داشت . آرین پسر خوبیه . اون میدونه که من از چی ناراحتم . اون میدونه که چقد آدما منو آزار میدن . اون میدونه که چی توی دل من میگذره ....باز مامان داره صدام میزنه . ...صفحه های قبلی دفترمو آتیش زدم . آخه همش درباره ی بقیه بود . ..باز مامان داره صدا میزنه . باید برم ببینم چی از جونم می خواد . لحظه ای توی فکر فرو میرم . آیا شهین هم این نوشته روخونده ؟ می تونم حدس بزنم که آخرین کسی هستم که این نوشته رو می خونه . پس به این ترتیب یه فرضیه میسازم . شهین ساحل رو به آرین معرفی میکنه . اما چرا ؟ خب...آیا فقط به خاطر این که ساحل به متافیزیک علاقه داشته ؟ مثلا من میام شهین رو به آرش معرفی کنم ؟ یا مثلا میام ناهیدو به آرش معرفی کنم ؟ من کاملا به شهین و آرین مشکوکم . اونا دو تا مارمولک هفت خطن . دفتر رو میبندم و شروع به پرسه زدن توی اتاق میکنم . ساعت 5 عصره . مهین داره هفت پادشاهو خواب میبینه . لب تابشو از روی پاش بر میدارم و روی میز میذارم . میام که از هال بیرون برم اما نگاهم روی لب تاب ثابت میمونه . وجدانم بیدار میشه : جاسوسی بزرگترین هنر یه افسره ! -چه سخن نغزی زدی وجدان جان ، ولی می ترسم . -لب تابو بردار ، برو تو اتاق ، روشنش کن و .... -نیس که خودم اینا رو نمی دونستم ، می ترسم یهو این دختره بیدار بشه ! -اونش با من ، تو نگران نباش . -از همین می ترسم دیگه ... -لوس نشو ، تو باید ریسک کنی . -گاهی فک می کنم تو وجدان نیستی ، تو سر دسته ی ارواح پاتوژنی ! لب تابو بر میدارم . در حال رفتن به سمت اتاقم هستم که مهین خرناسه ای میکشه . حالا حتما لازم بود لب تابو ببرم اتاقم ؟! با کله میرم توی اتاق . پشت میز مطالعه میشینم و لب تابو روشن میکنم . بالای گوگل کروم آخرین صفحات باز شده رو پیدا میکنم . روی یه چت روم کلیک می کنم . عجب چت روم آبادی ! این موقع عصر بیشتر از 300 تا کاربر داره . حالا چه غلطی کنم ؟ فک نکنم این جا چیز مهمی نصیبم بشه . از چت روم خارج میشم . دوباره به لیست آخرین پنجره های نگاه میکنم . یه سایت اجتماعی ! |
||||||||||
پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:09 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 24 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و چهارم از ما بهترون ************************************* چشمم به یکی از یادداشتای ساحل میوفته : چقدر عجیبه که مامان امروز ، وقتی که اولین روز رفتنم به دانشگاه بود ، پشت سرم آب ریخت . خب این چه اهمیتی داره ؟ دانشگاه رفتن چه اهمیتی داره ؟ دیشب بابا داشت درباره ی آینده و شغل و زندگی و از این جور چیزا حرف میزد . مگه زندگی خاصی هم وجود داره . هه...خیلی دلش خوشه . من همش داشتم به آرین و حرفاش فکر میکردم . ای کاش تیرداد هم ذره ای از درک اونو داشت . آرین پسر خوبیه . اون میدونه که من از چی ناراحتم . اون میدونه که چقد آدما منو آزار میدن . اون میدونه که چی توی دل من میگذره ....باز مامان داره صدام میزنه . ...صفحه های قبلی دفترمو آتیش زدم . آخه همش درباره ی بقیه بود . ..باز مامان داره صدا میزنه . باید برم ببینم چی از جونم می خواد . لحظه ای توی فکر فرو میرم . آیا شهین هم این نوشته روخونده ؟ می تونم حدس بزنم که آخرین کسی هستم که این نوشته رو می خونه . پس به این ترتیب یه فرضیه میسازم . شهین ساحل رو به آرین معرفی میکنه . اما چرا ؟ خب...آیا فقط به خاطر این که ساحل به متافیزیک علاقه داشته ؟ مثلا من میام شهین رو به آرش معرفی کنم ؟ یا مثلا میام ناهیدو به آرش معرفی کنم ؟ من کاملا به شهین و آرین مشکوکم . اونا دو تا مارمولک هفت خطن . دفتر رو میبندم و شروع به پرسه زدن توی اتاق میکنم . ساعت 5 عصره . مهین داره هفت پادشاهو خواب میبینه . لب تابشو از روی پاش بر میدارم و روی میز میذارم . میام که از هال بیرون برم اما نگاهم روی لب تاب ثابت میمونه . وجدانم بیدار میشه : جاسوسی بزرگترین هنر یه افسره ! -چه سخن نغزی زدی وجدان جان ، ولی می ترسم . -لب تابو بردار ، برو تو اتاق ، روشنش کن و .... -نیس که خودم اینا رو نمی دونستم ، می ترسم یهو این دختره بیدار بشه ! -اونش با من ، تو نگران نباش . -از همین می ترسم دیگه ... -لوس نشو ، تو باید ریسک کنی . -گاهی فک می کنم تو وجدان نیستی ، تو سر دسته ی ارواح پاتوژنی ! لب تابو بر میدارم . در حال رفتن به سمت اتاقم هستم که مهین خرناسه ای میکشه . حالا حتما لازم بود لب تابو ببرم اتاقم ؟! با کله میرم توی اتاق . پشت میز مطالعه میشینم و لب تابو روشن میکنم . بالای گوگل کروم آخرین صفحات باز شده رو پیدا میکنم . روی یه چت روم کلیک می کنم . عجب چت روم آبادی ! این موقع عصر بیشتر از 300 تا کاربر داره . حالا چه غلطی کنم ؟ فک نکنم این جا چیز مهمی نصیبم بشه . از چت روم خارج میشم . دوباره به لیست آخرین پنجره های نگاه میکنم . یه سایت اجتماعی ! |
||||||||||
پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:10 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 25 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و پنجم از ما بهترون *********************************** خوشبختانه مرورگر نام کاربری و رمز عبور رو به حافظه ی پوکیده اش سپرده . روی نام کاربریش کلیک می کنم . آخرین پیغامای مخفی رو نگاه می کنم . -سلام مهی جون چه خفرا؟ یکی دیگه هم نوشته : من شما دخترا رو بهتر از خودتون میشناسم ! نگاهی به فرستنده ی پیام میندازم . ظاهرا جاسوسی به دور از اخلاقم بی نتیجه نبوده . جنسیت مذکر و نام کاربری سینا!... خب داره جالب میشه ، باید بقیه ی پیغامای این آقا رو هم مطالعه کنم اما از اون جایی که این کار یه کم وقت می بره یه کپی از کل پیامای مهی جون! میگیرم و میریزم روی موبایلم و لب تابو صحیح و سالم روی پاهای مهین میذارم . خوندن پیغامای شخصیش رو به وقت دیگه ای موکول میکنم و سرخوشانه به سمت آشپزخونه میرم تا شام امشب رو اماده کنم . با نگاهی سرسری به یخچال متوجه میشم که ما به مقداری مواد غذایی نیازمندیم . زود شال و کلاه می پوشم و به طرف مغازه به راه میوفتم . یاد چن روز پیش میوفتم که می خواستم فرار کنم . لبخندی میزنم و وارد سوپر مارکت میشم . چن تا کنسرو و خورشت آماده ، کمی میوه برای زیبا تر شدن پوست . کمی شکلات برای وقتایی که فشارمون افتاده ! و در نهایت تعدادی چیپس! خوبه ! آرش باید به داشتن کدبانویی مث من افتخار کنه ! از فروشگاه میام بیرون و توی پیاده رو به راه میوفتم . هوا دیگه کاملا تاریک شده و همه جا شلوغه . باد نسبتا سردی در حال وزیدنه و احساس میکنم که آب دماغم داره راه میوفته . با دو تا دست منجمدم ، کیسه های خرید رو حمل میکنم . صدای بوق ماشینی منو به خودم میاره . گویا مخاطبش منم ! نگاهی به خیابون میندازم و آرین کله پوک رو با هوندای نقره ایش تشخیص میدم . بدون لحظه ای درنگ به طرفش میرم و در جلو رو باز میکنم و جا گیر میشم و خریدارو میندازم پشت ماشین! |
||||||||||
پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 15:59 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 26 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و ششم از ما بهترون 2 **************************************** نگاهی سرسری به آرین میندازم . تی شرت زشت آبی کمرنگی پوشیده که کل هیکل چلاق شده شو به نمایش میذاره . با یه ژست خاصی هم فرمونو گرفته که بیا و ببین . با دو متر زبون میگم : حتما کار مهمی پیش اومده که این موقع روز اومدی . آرین از گوشه ی چشم نگاهی به من میندازه و میگه : حتما کار مهمی پیش اومده که این موقع شب از خونه زدی بیرون . نگاهی به بیرون میندازم . بله دیگه شب شده . شالمو توی آیینه مرتب میکنم و بی اعتنا به آرین میگم : کسی بهم نگفت که بیرون رفتنمو هم هماهنگ کنم . آرین با سرعت بیشتری حرکت میکنه . آهنگ زیبایی از یانی رو گوش میده . یادمه اون زمانی که یه جن واقعی بودم زیاد گوش میدادم . کمی تامل میکنم و میگم : ببخشید ! نباید باهاتون مث یه سربار حرف میزدم . آرین بدون این که نگاهشو از رو به رو برداره میگه : دیگه بهت حق میدم . -میدونم که از ته دل نمیگین ، ...راستی ! خبری از پدر و مادرم ندارین ؟ -اوه...بهتون نگفتم ، خونوادتون با این که اجرت فوق العاده ای از سازمان دریافت کردن ، ولی هنوز تو خونه ی قبلی هستن . حالشون خوبه . با مسئله ی شما خوب کنار اومدن . داریم ترتیبی میدیم که به جوبای پایین تهران برن . ناخود آگاه چندشم میشه و میگم : اوه! آرین میخنده و میگه : الان دیگه براتون چندش آوره ، ولی یادتون نره که ما ذاتا چی هستیم. -حق با شماست . -راستی ! کارتون تحسین بر انگیز بود ! ممنون که به کویت نرفتین . -این چه حرفیه ، دیگه کاملا درک می کنم که یه مهره ی سوخته ام . -این طور نیست شما هنوز هم اصلی ترین نیروی ما محسوب میشید . از اون جایی که هم بی حالم و هم حالم از دروغ گفتن به هم می خوره و هم حال و حوصله ی دهن به دهن شدن با آرین رو ندارم سکوت میکنم و با خیره شدن به خیابون ، با موسیقی یانی ریلکس میکنم . آرین دقیقه ای بعد جلوی در خونه می ایسته . لحظه ای سکوت میکنه و میگه : می خواستم راجبه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم . -بفرماید... -راجب ساحل ، راستش سازمان درخواست جدیدی از شما داره ، همین الانم ایمیلش براتون فرستاده شده . -سازمان می خواد که من چیکار کنم ؟ -راستش نمی خوام این جا زیاد دربارش حرف بزنم . برید فایل رو مطالعه کنید . خودمم یه ایمیل جدا براتون فرستادم اونم مطالعه کنید بد نیست . وسایلمو از پشت ماشین بر میدارم و از آرین خداحافظی میکنم . به سرعت وارد خونه میشم و وسایلمو روی میز آشپز خونه میذارم . مهین که در حال کشیدن جارو برقیه ، جارو رو خاموش میکنه و میگه : سلام آنی ! کجا رفته بودی ؟ -رفته بودم خرید ، شام امشب با تو.... مهین زیر لب ، دکلمه وار میگه : درست مثل هر شب ...درست مثل هر روز . بی اعتنا و لبخند زنان به دکلمه ی مهین ، به اتاقم میرم و ت لت رو روشن میکنم . همون طور که آرین میگفت یه فایل اومده . |
||||||||||
پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:01 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 27 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست بیست و هفتم از ما بهترون 2 ************************************ تصاویری که مختصات و اطلاعات دقیق دانشگاهی که ساحل توی اون درس میخونده رو نشون میده . تصویری از گیاه خرزهره . یه گیاه کوچولو موچولو با گل صورتی و برگای کوچیک . توی یه شیشه ی الکل معلقه . توی دفتر استاد جهانمیری ، استاد ساحل ! و تصویر خود آقای جهانمیری ! جالبه ! اولین باره که یه آدم با شخصیت به تورم خورده . ساده پوش اما با شخصیت . سنی حول و حوش 40 به بالا . با این اوصاف من باید بتونم طی چهار روز آینده وارد دانشگاه ساحل بشم و خرزهره ی فریز شده رو بدزدم ! موقع خوردن شام همش با مهین درباره ی این ماموریت حرف می زنم . تا موقع خواب یه لحظه از فکر این موضوع خارج نمیشم . اون خرزهره ، احتمالا یکی دیگه از اکتشافات سازمان مرکزیه که باز هم من ناجی رسیدن به اون شدم ! ساعت 3 نصفه شب با صدای sms گوشیم از خواب بیدار میشم . بی اعتنا سعی میکنم که به دیدن ادامه ی خواب شیرینم ادامه بدم اما با رسیدن پیام دوم ، پاهامو روی تخت تکون میدم تا بالاخره به گوشیم برخورد میکنه . گوشی رو لای انگشتای پام میگیرم و بالا میارم . با چشم نیمه باز پیامو چن بار میخونم تا معنی شو متوجه شم . شهین داده : یه سر بیا چت روم (...) کار مهمی باهات دارم . یه کم روی تخت غلت می خورم و با بی حوصلگی از جام بلند میشم و با گوشیم به اینترنت وصل میشم . توی صفحه ی عمومی چت روم پیغام میدم : شهین خانوم نام کاربریتو می گفتی بد نبودا!! توی عرض کمتر از 20 ثانیه صفحه ی گفت و گوی خصوصیم باز میشه و شهین با نام کاربری shahin.ob میگه : آنی ! شب بخیر ، حدس زدم به رسم گذشته هات شب زنده دار باشی . -اون موقع فرق میکرد دختر جون ، من الان دیگه یه آدمیم واسه خودم . چه کار مهمی داشتی که این موقع شب مزاحمم شدی ؟ هنوز جواب رو ارسال نکردم که پنجره ی دیگه ای به اسم فرشاد شاخ شمشاد باز میشه . نوشته : سلام عشقم! از اون جایی که برام تازگی نداره و تو چت رومای از ما بهترونی هم از این پیغاما زیاد برام می اومد ، تعجبی نمیکنم و با خودم میگم : چه فرقی میکنه ، اینا هم مث ما جنا! شهین جواب میده : گمونم فایلی رو که سازمان برات فرستاده رو مطالعه کردی . -آره ، حالا می فهمم چرا منو اسکل کردین . شهین میگه : جدیدا داری خیلی بی شخصیت میشی . -این قد از این جمله های منفی نگو که الان این گوشی رو توی دستم خورد میکنم . فرشاد شاخ شمشاد دوباره جواب میده : آب زرشکم نمی خوای بجوابی ؟ شهین جواب میده : حالا جوش نیار ، ببینم ، می تونی از پسش بر بیای؟ -شهین خانوم نا سلامتی داری با افسر عالی رتبه ی سازمان بازرسی حرف می زنی ها! -اوه اوه ! اصن یادم نبود ! -آرشم خوب تور کردی شهین خانوم ، حتی یه زنگم بهم نزده . -خودم زنگ زدن رو قدغن کردم . به پیشنهاد من فقط توی چت روما حرف می زنیم ، هر بارم تغییرشون میدیم . -او...نمی دونستم با یکی از خودم خفن تر طرفم . -برو بابا ! برو جواب پیام خصوصی های بی افاتو بده . -ای گفتی شهین ، تو همین چن ثانیه 5 تا پنجره باز شد . -به به پس تا صبح سرت گرمه . -دیگه دیگه ، حالا آرش کجاست ؟ -تو اتاق بغلی ، البته خیلی خواهش کرد که با هم یه اتاق بگیریم اما میدونی که من آدمی نیستم که به دوست صمیمیم خیانت کنم . و یه شکلک خنده هم گذاشت . -اوپس ! خیلی جفنگی شهین ! اگه بدونی امروز چقد با آرین تو خیابونا دور دور زدیم . -ای نامرد ! به من خیانت کردی ؟ -ای بابا، من روشن فکرم ، مگه تو نمی دونستی ؟ -برو دیگه لوس نشو ، از طرف منم مهینو ببوس . -باشه ، ولی باید اول اون کرماشو پاک کنه ، الانم فک کنم ماسک خیار گذاشته و خوابیده . -اکی ، see you - چرت نگو ، شب شیک! گوشی رو پایین تختم میندازم و میرم که ادامه خواب شیرینمو ببینم. |
||||||||||
پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:01 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 28 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و هشتم از ما بهترون ************************************** سرمای شدیدی رو حس میکنم . غضلات بدنم منقبض شده . به وضوح دارم میلرزم . لباس فرم اردوگاه افسری تنمه . بوی نم و رطوبت فضا رو پر کرده . در قهوه ای رنگی انتهای سالنه . به طرف در به راه میوفتم . انعکاس صدای پام رو میشنوم . مدام توی ذهنم تکرار می کنم : خرزهره ، خرزهره ... دستم رو به طرف دستگیره ی طلایی میبرم . یه دستگیره ی گرد ....در با غیژ بلندی باز میشه . تند تر از قبل با خودم تکرار میکنم : خرزهره ، خرزهره .... مکعب یخی درخشانی ، درست وسط اتاق ، روی یه میز چوبی میدرخشه . با دقت بیشتر ، می تونم خرزهره رو وسط قالب یخ ببینم . به طرفش میرم ... همین که دستم به یخ میخوره ، سوزش شدیدی رو کف دستم حس میکنم . عجب کم شانسی ضایعی . تا به خودم میام میبینم که دستم به یخ چسبیده . آخه شانس از این مزخرف ترم میشه ؟ نفس هام تند تند میشه . دیگه همینو کم داشتیم . صدای مردی از پشت سرم توجه منو جلب میکنه . -تو اینجا چیکار داری ؟ سرمو می چرخونم و متوجه آقای جهانمیری میشم که تو چهارچوب در ایستاده و با عصبانیت به من نگاه میکنه . اما من همچنان دستام به قالب یخ چسبیده . جهانمیری چند قدم جلو میاد و میگه : تو می خوای اینو بدزدی ؟ بغض میکنم و در حالی که سعی دارم دستمو از قالب یخ جدا کنم ، میگم : من دزد نیستم . جهانمیری به طرف کمد دیواری میره . قلبم به تندی میزنه . جهانمیری از میون خرت و پرتا ، پتک بلندی رو بیرون میاره و میگه : من نمی دونم تو این همه رزالت و پستی رو از کی به ارث بردی . جهانمیری این جمله رو با حس خاصی میگه که منو ناخودآگاه به خنده وا میداره . میون خنده به سختی به چهره ی عصبانی جهانمیری نگاه میکنم و میگم : زیاد فیلم نیگا می کنی .... جهانمیری که انگار متوجه حرف من نشده ، میگه : شهرزاد همه چیزو روشن میکنه . جدی میشم و میگم : مگه شهرزادم این جا هست ؟ جهانمیری ، رو به روی من ، درست اون طرف میز می ایسته و میگه : چی شد ؟ چرا دیگه نمی خندی ؟ -میدونی چیه آقای جهانمیری ، تو زیاد فیلم نگاه می کنی و این اصلن خوب نیست . اما جهانمیری ، با پتک توی دستش ، محکم می کوبه وسط قالب یخ و هزاران تکه ی یخ اتاق رو پر میکنه . تکه های یخ انگار هزاران بار تکثیر میشه و من و جهانمیری و خرزهره و تمام وسایل اتاق رو توی خودش منجمد و حبس میکنه . توی همین لحظه از خواب میپرم . از شدت سرما در حال یخ زدن هستم . پتو رو محکم تر دور خودم میپیچونم ، اما انگار بی فایده اس . از سر جام بلند میشم تا بخاری رو روشن کنم . بخاری توی هاله ، با موبایل راهمو روشن میکنم . |
||||||||||
پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:02 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 29 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیست و نهم از ما بهترون ************************************** هنوز یه کم گیجم و بین راه ، قوزک پام با پایه ی میز برخورد میکنه . اما سرما باعث شده که بدنم بی حس بشه . دریچه ی کنار بخاری رو روشن میکنم و بخاری رو که روی شمعکه با حرکتی روشن میکنم . تعجبم که چرا مهین بخاری رو قبل از خواب روشن نکرده . کمی کنار بخاری میشینم تا گرم بشم . یقه ی ژاکتم رو روی صورتم میکشم و پایین ژاکت گل و گشاد رو روی زانو هام . سرمو روی پاهام میذارم و به خرزهره و جهانمیری فک می کنم . لحظه ای از سرما به خودم میلرزم . بعد از ظهر که اینقد هوا سرد نبود . با رخوت بلند میشم به اتاقم بر میگردم . باید در اولین فرصت حساب مهینو برسم . سعی می کنم که دوباره بخوابم اما دیگه غیر ممکنه . گوشیمو روشن میکنم و کمی وب گردی میکنم . شاید خوندن چن تا مطلب هیجان انگیز درباره ی چرندیاتی که درباره ی ما میگن ، سرگرم کننده باشه . : در تهران قدیم عده ای از ساکنان را عقیده بر این بود که گاه و بیگاه در مواقع معین در حمام ها جن ها رفت و آمد می کنند ؛ به همین دلیل عده ای خرافاتی و تحت تاثیر این گونه موهومات و عقاید بی اساس ، با احتیاط قدم به حمام میگذاشتند ، مخصوصا شب ها خیلی با ترس و وهم در حمام وارد شده و خود را شست و شو می کردند . گویند مظفر الدین شاه از همین گونه افراد بود ... بعضی را عقیده بر این بود.... در همین موقع پیغامی از طرف آرش روی صفحه ظاهر میشه : چطوری خانومی ؟ این موقع شب داری چیکار می کنی؟ -خودتی ؟ تو این موقع شب چرا بیداری ؟ من بلند شدم که بخاری رو روشن کنم که دیگه خوابم نبرد . -که این طور ، منم بی خوابی به سرم زده . -تو که منو کاشتی رفتی ! میدونی از وقتی رفتی دیگه حتی یه زنگم بهم نزدی ؟ -شرمنده ، شهین خانوم قدغن کرده . و شکلک شرمندگی رو میذاره . یه شکلک بی خیالی میذارم و مینویسم : رفتین سراغ همایون؟ -آره ، ولی فعلا چیزی دستگیرمون نشده . -اوپس ، حالا میخواین چیکار کنین ؟ -شهین میگه اگه خودمونو تسلیم کنیم شاید بتونیم در آخرین لحظات عمرمون ، غلامو ملاقات کنیم . -ببینم آرش تو قصد نداری یه همچین فداکاری بزرگی رو انجام بدی ؟ -خب اگه مجبور بشم شاید ، برای تو که فرقی نمیکنه . -برام که فرقی نمیکنه ، اما یادت نره که بهم قول دادی وقتی اومدی منو ببری تله کابین ! -اوه ! دختر تو هنوز یادته ؟ شاید اگه برگردی و دوباره جن بشی ، خیلی راحت تر بتونی تجربه اش کنی . -اوه اوه اوه ، پس معلومه خبر نداری بلیط تله کابین چقدر تو دنیای ما گرونه . -پس با این حساب تو دنیای شما هم هوا پس است . -دیگه دیگه ، حالا می خوای مث این زن و شوهرای اینترنتی خودمونو واسه همدیگه تیکه پاره کنیم ؟ -اوه اوه ...معلومه سابقه داری . -نخوردیم نون گندم ، دیدیم که دست مردم . حالا اگه سابقه دار باشم چیکار می کنی ؟ ترکم می کنی ؟ -نه فقط یه جور دیگه می دیدمت ، اون موقع تو هم می رفتی تو دسته ی شب زنده دارا . -خب البته من به بعضیا حق میدم ، تنهایی خیلی خفقان آورده . -میدونی چیه آنی ، ذهنیت من و تو تو این مورد با هم فرق میکنه . من نمی تونم مث تو به همه چیز خوشبین باشم . -خب البته من دختر خاصیم ! -ایش ، دختره ی از خود راضی ! چن تا شکلک خنده میفرستیم و حسابی تیکه بار هم میکنیم . ساعتی بعد از هم خداحافظی میکنیم و به محض خاموش شدن گوشی به خواب میرم . |
||||||||||
پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:03 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 30 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست سی ام از ما بهترون 2 **************************************** با صدای عذاب آور مهین از خواب بیدار میشم . مهین لباس خوابی شبیه حوله ی حموم پوشیده و موهاشو به طرز مسخره ای بالای سرش جمع کرده و معلومه تازه ماسک روی صورتشو شسته . چشمکی میزنم میگم : سلام پلنگ صورتی ! مهین دست به سینه می ایسته و میگه: واه واه آب رادیاتور! خمیازه ای میکشم و میگم : مهین اگه بدونی دیشب چه فلاکتی کشیدم.... یهو جوش میارم و میگم : چرا قبل خواب اون بخاری رو روشن نکردی؟! مهین میگه : موقع خواب هوا زیاد سرد نبود ، بعدا هوا سرد شد ، راستی برف اومده ها! با خوشحالی به سمت پنجره میرم و به بیرون نگاه میکنم . دونه های برف با ریتم آهنگینی روی زمین میریزن . پس بگو چرا دیشب یهو هوا سرد شد . مهین میگه : فایل ماموریت برای تو هم اومده ؟ کمی فک میکنم و میگم : کدوم ماموریت ؟ -همین ماموریت جدید دیگه ، خرزهره ی توی دانشگاه . همین طور که شکاکانه به برفای جمع شده ی توی حیاط نگاه میکنم ، میگم : آره ، همین دیشب اومد . -پس چرا وقتی ازت پرسیدم طفره رفتی ؟ -فقط محض احتیاط، .... مهین کمی جلوتر میاد و میگه : درست حدس زدم ؟ تو به من اعتماد نداری ؟ رومو بر میگردونم . به چشمای مهین نگاه میکنم و میگم : از دستم ناراحت نشو ، گفتم که فقط محض احتیاط.... پلک مهین میپره . لبخندی میزنم و میگم : ذهنتو درگیر نکن . مگه نمی خوای تو انجام ماموریت به من کمک کنی ؟ مهین میگه : همیشه می دونستم همخونه شدن با یه جن عواقب خطرناکی داره . بی اعتنا به جمله ی مهین ، به طرف هال به راه میوفتم و میگم : مهین تو میدونی این خرزهره چی هست ؟ به چه درد سازمان می خوره ؟ مهین در حالی که دو تا نون رو توی تستر میذاره ، میگه : راستش نمی دونم بهت بگم بانه ، شاید محرمانه باشه . با غیظ به مهین نگاه میکنم . تلویزیونو روشن میکنم و به کمک مهین صبحانه رو روی میز داخل آشپز خونه میچینم . |
||||||||||
پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:03 |
|