از ما بهترون 2|zahrataraneh - 4

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:25 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 31 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست سی و یکم از ما بهترون

********************

رو

به مهین میگم : خواهش میکنم به عذاب وجدان هام اضافه نکن ، تا همین الانم

به خاطر کارایی که کردم به اندازه ی کافی از دست خودم عصبانی هستم .

مهین در حالی که چاییشو به هم میزنه ، میگه : جدی ؟ ولی باید یه واقعیتو بگم ، من چیزی درباره ی خرزهره نمی دونم .

نگاهی به چهره ی سرد میهن میندازم . چشمای قهوه ایش منو یاد رامبد میندازه . با مهربونی میگم : چرا این قد اخلاقت تغییر کرده دختر ؟

مهین

نگاه کشنده ای به من میندازه و میگه : من تغییر نکردم ، این تویی که دچار

حس بد شک و تردید شدی ، فقط به خاطر حرف چن دقیقه پیشت نیست ، تو از وقتی

که آرین برگشته این طوری شدی .

-آرین ؟! چرا یه همچین فکری کردی ؟

-خب طبیعیه ، چون تو ازش خاطره ی بدی داری .

کمی

توی ذهنم سرچ میکنم ، اما به یاد نمیارم که کی درباره ی این موضوع با مهین

حرف زدم . اصلن من چیزی درباره ی سابقه ی آرین به شهین و میهن نگفتم .

رو به مهین میگم : تو این موضوعو از کجا میدونی ؟از کجا میدونی که من ازش بدم میاد ؟

مهین

کره ی بد رنگی رو روی نون میماله و می گه : دیشب توی چت روم باهاش حرف

میزدم ، خودش یه چیزایی درباره ی کینه ای که ازش داری بهم گفت . میگفت که

شاید به شهین هم بگه تا دیگه تو ازش ....

مهین به این جا که میرسه سکوت میکنه و دیگه به چشمام نگاه نمیکنه . ظاهرا میترسه حرفشو تموم کنه.

حرفشو

ادامه میدم و میگم: تا دیگه من ازش آتو نداشته باشم ، واقعا چه فکر به

گانه ای ، بهتره بهش بگی که من حتی یه لحظه از ذهنم رد نشد که یه همچین کار

احمقانه ای رو انجام بدم ، مخصوصا وقتی فهمیدم که بین اون و شهین یه

قرارایی هست . تو هم نگران نباش ، وقتی که اون خرزهره و غلام هجی رو پیدا

کنیم ، دیگه حتی چشمتم به من نمی افته .

از

جام بلند میشم تا به اتاقم برگردم . جلوی در آشپز خونه ، مهین خطاب به من

میگه : ولی من هیچ وقت راجب تو یه همچین فکری نکردم ، من میدونم که تو تو

دلت هیچی نیست .

به طرف اتاقم میرم . من دیگه به این حرفا عادت کردم .

جلوی

آیینه می ایستم . عکس ساحل رو از توی فایل ماموریت پیدا میکنم . خب...شاید

بتونم با کمی کرم و لوسیون و حجم دهنده قیافشو به دست بیارم ، برای اندام

هم مشکلی ندارم . برای لباس هم ترجیحا لباسای مثل دانشجویی که چن روز پیش

توی پارک دیدم ، می پوش . ماموریت هیجان انگیزی میشه . ایمیلی که آرین برام

فرستاده رو باز میکنم . یه فایل دو هزار صفحه ای از تمام جزئیات زندگی

ساحل که می تونه بدرد بخور باشه .

ضد آفتاب برنزه ای رو روی صورتم میمالم .ای کاش مهین می اومد و کمکم می کرد ، اون توی گریم ماهر تره .

کمی

حجم دهنده به لبم میزنم و گودی صورتمو پر میکنم . مژه هامو حجم میدم و

ابرو هامو کلفت تر میکنم . خط چونه مو محو میکنم و یه خال قهوه ای هم سمت

چپ لبم میذارم .

کمی زیر چشمامو گود تر نشون میدم و سعی میکنم ژست جدی ساحل رو به خودم بگیرم . کار واقعا سختیه ، ولی ممکنه .

تصمیم میگیرم لنز رو هم سر راهم بگیرم .

مانتو و مقنعه ی مشکی رنگی رو می پوشم و برای دقیق تر شدن گریمم به نوشته ی بلند والای آرین مراجعه میکنم .

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:03
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 32 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و دوم از ما بهترون

**********************************

برای

دقیق تر شدن گریمم به نوشته ی بلند والای آرین مراجعه میکنم . من بهش میگم

ساحل نامه بر وزن شاه نامه چون واقعا حجم زیادی داره . البته میشه کلمه ی

کلیدی رو توش جست و جو کرد !

توی

فصل سوم ساحل نامه ، اطلاعات کامل و مفصلی درباره ی وضعیت ظاهری ساحل توی

مکان های مختلف از جمله مهمونیا و جمع خانوادگی و دانشگاه نوشته شده از

جمله اینکه :

کفش

دانشگاه ساحل ، اسپرت ساده و قهوه ای رنگی با مارک مشکی آدیداس بود .

البته توی کفشای ساحل یک مارک نایک هم وجود داشت که معمولا از پوشیدنش

خودداری می کرد . در کل یک جمله درباره ی کفشای ساحل میشه گفت ؛ اونم اینکه

ساحل طرفدار کفشای ساده و بی زرق و برق بود .

درباره ی جزوه ی آرین هم فقط یه جمله میشه گفت ؛ چرت و پرت ، یکی نیس بگه تو بیکار بودی این همه چیک و پیک زندگی دختر مردمو نوشتی ؟

باورم

نمیشه ، پایین این نوشته میشه چن تا عکس از کفشای ساحلو دید . این باور

نکردنیه ، کفش مجلسی ساحل که سیاه و سفیده و مفتول طلایی رنگی روش کار

گذاشته شده ، توجه منو جلب میکنه .

توی جست و جوی بعدی با کلمات شلواری که ساحل برای دانشگاه می پوشید با این مطلب برخورد میکنم :

تنها

شلواری که ساحل برای دانشگاه می پوشید ، جین قهوه ای رنگ و رو رفته ای بود

که اونو از سال سوم دبیرستان نگه داشته بود و این قناعت پیشگی ساحل رو

میرسونه ، یا شایدم این که ساحل به اون شلوار علاقه ی زیادی داشته!

در این جا به روده درازی و دقت نظر آرین میخندم . واقعا جالبه!

خب ترجیحا با پوشیدن کفش ساده ی شهین و شلوار جین مشکی رنگی خودمو راضی میکنم .

توی

آیینه ، نگاهی به سر و وضعم میندازم . از این لحظه به بعد باید مواظب

حرکات و رفتارم باشم ، چون هر کاری که انجام بدم ، اساتید و دوستان ساحل به

پای اون می نویسن . نباید رفتاری داشته باشم که شخصیت ساحل رو زیر سوال

ببره .

کیف

چرم قهوه ای رنگ رو از توی کشوی پایین میز بیرون میارم و از توی مدارک

ساحل کارت شناسایی و کارت دانشجوییشو بیرون میارم . نگاهی به کارت میندازم .

چه جالب ! ساحل دانشجوی میکروب شناسی بوده!

کیف

پول و کرم برنزه و حجم دهنده رو توی کوله پشتی مشکی و قدیمی ای که از زیر

کمد پیدا میکنم ، میندازم . شی ء براق و صیقلی ای ، گوشه ی چپ کمد توجهمو

جلب میکنه . یاد روزایی میوفتم که سعی داشتم با استفاده از این گوش ماهی با

هم نوعام ارتباط برقرار کنم . اما چه قدر بی فایده بود !

گوش

ماهی رو برمیدارم و توی کوله پشتی میندازم . از اتاق بیرون میزنم . خبری

از مهین نیست . سفره ی صبحونه جمع شده . ظاهرا به اتاقش برگشته .

توی

راهرو در حال پوشیدن کفش هستم که با خودم میگم : شایدم رفته حموم یا رفته

بیرون برای پیاده روی . شایدم رفته مغازه تا خرید کنه ...

با

باز کردن در ، سوز سردی به صورتم میخوره و به سرعت در رو میبندم . سریع

گوشیمو بیرون میارم و توی ساحل نامه به دنبال کلمه ی لباس زمستونی میگردم و

با این متن رو به رو میشم :

ساحل

علاقه ی زیادی به پوشیدن کاپشن های مردونه داشت ، اما میشه گفت که اونم مث

هر دختر دیگه ای از پوشیدن پالتوی خز لذت میبرد و آخرین پالتوی خز اون

خاکستری رنگ بود .

حالا من اول صبحی پالتوی خز از کجا بیارم ؟

سریع به اتاقم برمیگردم و پالتوی قهوه ای رنگ خودمو میپوشم . حتما که نباید لباسای اونو بپوشم .

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:04
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 33 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و سوم از ما بهترون 2

***********************************

توی

پیاده رو به راه میوفتم و آدرس دانشگاه رو توی ذهنم مرور میکنم . جی پی اس

گوشیمو روشن میکنم و فاصلمو تا دانشگاه بررسی میکنم . خوبه ! حد اقل دو

ساعت پیاده روی روی شاخمه ! پس به این ترتیب به طرف ایستگاه اتوبوس میرم و

کنار خانوم میانسالی میشینم . زن مهربونی به نظر میرسه و منو ترغیب میکنه

که به باهاش هم صحبت بشم . نگاهی به چهره ای میندازم . با وجود سن بالاش

خیلی خوشتیپه . ابرو های تتو کرده و صورت تر و تمیز . ظاهرا خرج زیادی برای

صاف بودن پوستش میکنه . من اسم این خانوم مسن رو میذارم بانوی شهر برفی !

از

هم صحبت شدن باهاش بی خیال میشم و با توقف اتوبوس از جام بلند میشم و

همراه چند دختر و پسر دیگه که به نظر میاد اونا هم دانشجو باشن وارد اتوبوس

میشم . یه صندلی خالی کنار دختر جوونی که بیشتر از 16 سال نداره پیدا

میکنم .

خب

برای اولین بار خوبه ، تا این جا که هنوز سوتی ندادم ! نگاهی زیر چشمی به

دختر کناریم میندازم . ژست شاعرانه ای به خودش گرفته و به بیرون نگاه میکنه

. شال بافت بنفشی رو روی سرش انداخته و خودشو توی پالتوی پر حجمی غرق کرده

. متوجه سیم هنزفری ای میشم که توی گوشاشه . قیافش از نیم رخ به خوبی قابل

دیدن نیست ولی دماغ باریک و قابل قبولی داره و من بهش نمره ی 17 میدم !

راستی

که چقدر گوش دادن آهنگ ، اونم توی این هوا می چسبه . کاشکی منم جای این

دختر بودم و میتونستم این قدر ریلکس به آهنگ گوش بدم . سرمو پایین میندازم و

به فکرای عمیقی فرو میرم . بی اختیار آهنگ غریبه ای رو توی ذهنم مرور

میکنم :

-خداحافظ نگو وقتی هنوز درگیر چشماتم

خداحافظ نگو وقتی تو هر جا باشی همراتم

تو اون گرمای خورشیدی که میری رو به خاموشی

نمی دونی چقد سخته شب سرد فراموشی

هر

چه قدر که به مغزم فشار میارم ، یادم نمیاد که کی این آهنگو شنیدم . صدای

آهنگ یک لحظه از ذهنم خارج نمیشه . در همین موقع صدای آلارم گوشیه مسافر

جلویی بلند میشه و حواس منو از آهنگی که توی مغزم پلی شده پرت میکنه .

-الو

-...

-امروز طرح زوج و فرده ، اقای سهرابی

به طور کاملا اتفاقی صدای فردی رو که اون طرف خط قرار داره رو میشنوم که میگه : مشکلی نیس . جلسه رو دیر تر شروع میکنیم .

سعی

دارم جلوی شگفت زدگی مو بگیرم اما تقریبا غیر ممکنه . با تعجب به دختری که

کنارم نشسته نگاه میکنم . باز هم صدای ترانه ی نا آشنایی توی مغزم میپیچه

...

از شدت شگفت زدگی چن بار سرمو تکون میدم و با انگشتام دو طرف سرمو مالش میدم .

اگر فرضیه ی من درست باشه و من واقعا این توانایی رو داشته باشم محشره !

پنجشنبه 10 بهمن 1392 - 16:04
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 35 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و چهارم از ما بهترون 2

**************************************

تئوی

ایستگاه بعدی ، سرخوشانه از اتوبوس پیاده میشم و پول اتوبوس رو دستی حساب

میکنم . یادم باشه در اسرع وقت یه کارت شهروندی هم بگیرم!

با

ترس و لرز وارد دانشگاه میشم . جلوی در وردی با نشون دادن کارت دانشجوییم

قلبم میاد توی دهنم . اما حراست متوجه چیزی نمیشه . احتملا متوجه تفاوت رنگ

چشمام نمیشه ، یا شایدم میذارش به حساب یه لنز گرون قیمت !

نگاهی

به در و دیوار دانشگاه میندازم . پس دانشگاه دانشگاه که میگن اینه ! فک می

کردم باحال تر باشه . آدمای جوون با تیپای مختلف . تا حالا این قد تفاوت

سلیقه رو یه جا ندیده بودم!

خب امروز قصد ندارم کار خاصی انجام بدم . فقط یه سر و گوشی آب میدم و بر میگردم .

محل اتاق آقای جهانمیری رو به یاد میارم و به دنبال پیدا کردنش به سمت راه پله ای که به طبقه ی بالا متصل میشه حرکت میکنم .

لرزش

خفیفی رو توی ساق پام احساس میکنم . روی پله های آخر احساس میکنم که فشارم

در حال افتادنه . بالاخره اتاق رو پیدا می کنم . تابلویی که سر درش نصبه

مطمئنم میکنه که درست اومدم . اما همون طور که حدس میزدم در قفله .

به چپ و راست سالن نگاهی میندازم . فعلا خبری از کسی نیست .

به

طبقه ی پایین بر میگردم و کنار کلاسا به راه میوفتم . هر بار که از جلوی

کلاسی رد میشم ، با دیدن استادا و دانشجو ها ، قلبم توی دهنم میاد و بر

میگرده . بالاخره به کلاسی میرسم که پر از صندلی های خالی و به هم ریخته اس

. کسی توی کلاس نیست .

نفس

راحتی میکشم و وارد کلاس میشم . روی یکی از صندلی های ردیف اول میشینم و

گوشیمو بیرون میارم . توجهم به تخته ی کلاس جلب میشه که هنوز بقایای تدریس

استاد روی اون خودنمایی میکنه .

کوله

پشتیمو روی صندلی بغلیم میندازم و توی ساحل نامه کلمه ی دانشگاه ساحل رو

سرچ میکنم و با مطالب جالبی توی فصل پنجم برخورد میکنم :

********************************

دوشنبه 14 بهمن 1392 - 14:51
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 36 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و پنجم از ما بهترون 2

**********************************

دانشگاه

ساحل به عنوان یه دانشگاه درجه ی 2 از امکانات فوق العاده ای برخورداره .

توی ساختمون این دانشگاه و دانشکده های اون در سطح شهر میشه امکانات زیادی

مثل کتابخونه ، آزمایشگاه ، کافی نت های متعدد و موزه ی گیاه شناسی و جانور

شناسی رو دید که خود ساحل دائم در بین این چهار مکان در رفت و آمد بود .

از جمله مکان هایی که ساحل بیشتر اوقات فراغتش رو اونجا میگذروند مجتمع ورزشی دانشگاه بود که جنب مجتمع خوابگاهی قرار داشت .

در ذیل اطلاعاتی درباره ی هر یک از این مکان ها آورده شده است .

با شنیدن صدای پسر جوونی ، دو متر از جام می پرم و رسما سکته میکنم .

توجهم

به پسر جوون مو فرفری قد بلندی جلب میشه که همراه رفیقش ، جلوی در کلاس

وایسادن و بر و بر منو نگاه می کنن. مخصوصا رفیقش که شبیه اورانگوتان

میخنده . با گیجی میگم : چیزی گفتین ؟

پسر موفرفری میگه : این جا کلاسه ؟

نگاهی به صندلی های خالی میندازم و میگم : نه...

اورانگوتان احمقانه لبخندی میزنه و این جا به نیت این دو تا آدم بی شخصیت پی می برم .

همچنان که دو تا بی شخصیت در حال وارد شدن به کلاسن ، کوله پشتیمو بر میدارم و از کلاس بیرون میزنم .

به سرعت از دانشگاه خارج میشم و به خونه بر میگردم . امید وارم این آخرین باری باشه که مجبور میشم تنهایی به جایی برم .

به

خونه میرسم و ژاکت یقه اسکی آبی رنگی رو میپوشم . پشت میز مطالعه ی اتاق

میشینم و سعی میکنم ذهنمو سبک کنم . نگاهی به ساعت میندازم . ساعت 12 ظهره .

با استفاده از گوشیم به اینترنت وصل میشم . خبری از آرش نیست . بی خیال

صحبت کردن با آرش میشم و اسم گیاه خرزهره رو توی مرورگر جست و جو میکنم.

ینی این گیاه چی میتونه باشه ؟

خرزهره

درختچه ای سمی و همیشه سبز از راسته ی گل سپاسی سانان! و تیره ی خرزهره

ایان است که به طور معمول در پارک ها و برای اهداف زینتی کشت می شود .

برگ

خرزهره به برگ بید شبیه است ولی از برگ بید بزرگترو سبز تر است . گل های

سرخ و سفید دارد و اگر حیوانات از برگ آن بخورند ، میمیرند!

پس به این ترتیب با گیاه خطر ناکی طرفم!

خرزهره

دارای ساقه ی بسیار و برگ های سه تایی و گلهای رنگین است که در نقاط گرم و

خشک می روید و همه ی آن به واسطه ی گبیکوزوئید های قلبی موجود در آن به

ویژه اولتاندرین ! سمی است .

گونه ی خود روی این درختچه در جنوب ایران از جمله در نواحی جیرفت و جهرم لار و جزایر خلیج فارس و بندر عباس و سیرجان دیده می شود !

در پایین این مقاله ی مختصر هم تصاویر زیبایی از این گیاه خطر ناگ گذاشته شده .

راستش خود منم دیگه یه جورایی از این گیاه می ترسم .

توی وبلاگی هم نوشته :

حشرات

در اطراف این گیاه جمع نمی شوند و چنانچه از شیرابه ی آن بخورند ، خواهند

مرد . در زمان های قدیم ، قصر های سلاطین را جهت دور شدن حشرات با این گل

زینت میدادند .

عجب گیاه پر خاصیتی بوده و من خبر نداشتم .

که

این طور ! با این حال هیچ کدوم از این اطلاعات به درد من نمی خوره . شاید

با نزدیک شدن به خود جهانمیری بتونم سر از کارایی که داره توی دفترش انجام

میده در بیارم .

دوشنبه 14 بهمن 1392 - 14:53
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 37 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و ششم از ما بهترون 2

****************************************

وارد

آشپزخونه میشم . ظاهرا هیچ خبری از مهین نیست . آشپز خونه خیلی سرد و بی

روحه و خبری از ناهار نیست . به این ترتیب دست به کار میشم و ماکارونی

خوشمزه ای رو بار میذارم . وقتی که زیر ماکارونی رو کم می کنم تا دم بکشه ،

دیگه ساعت 1 ظهره .

کمی

نگران مهین میشم . چرا خبری ازش نیست ؟ به طرف اتاقش میرم و چن بار به در

میکوبم . اما جوابی نمیشنوم! قلبم همین الآنه که از دهنم بزنه بیرون . با

دستایی یخ زده در اتاق رو باز میکنم . آب دهانم رو صدا دار قورت میدم . همه

جای اتاق رو دید میزنم . خبری از مهین نیست . انگار آب شده و رفته توی

زمین . صورتم از وحشت و عصبانیت آتیش میگیره . به راهرو میرم و به جا کفشی

نگاه میکنم . خبری از کفشای مهین نیست . به هال بر میگردم و خودمو روی

کاناپه میندازم . گوشیمو از توی جیب شلوارم بیرون میارم . شماره ی مهین رو

پیدا میکنم و باهاش تماس میگیرم .

-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد .

-لعنتی!

سخت کلافه ام . یادم نمیاد آخرین بار ، کی تا این اندازه گیج شده بودم . سر در گم بودن بد ترین حس دنیاست .

از

پنجره ی هال ، به برفی که توی حیاط نشسته نگاه میکنم . خودمو بغل میکنم و

سعی میکنم که دستامو گرم کنم . به سمت بخاری میرم و دستمو بالاش میگیرم .

تنها صدایی که میشنوم ، صدای نفس کشیدنه خودمه که کند تر از هر زمان دیگه

ای به نظر میرسه . نیم ساعت دیگه میگذره و هنوز هیچ خبری از مهین نشده .

ماکارونی رو میکشم و شروع میکنم به خوردن . با کوبیدن قاشق و چنگال به اطراف ظرف ، حس سرما و یخ زدگی رو از خونه میگیرم .

دوس

ندارم که هیچ پیش بینی خاصی انجام بدم . نمی خوام به این فکر کنم که مهین

هم منو ترک کرده . نمی خوام به این فکر کنم که تنها موندم .

زود تر از اون که فکرشو کنم ، ناهار تموم میشه . فورا ظرفمو با سر و صدی زیاد می شورم .

به گوشی های شهین و آرش به طور جداگانه پیام میفرستم اما هیچ جوابی دریافت نمیکنم .

دفتر یاداشت ساحل رو از روی میز بر میدارم و به هال بر میگردم . روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون میشینم . تلویزیون رو روشن میکنم .

تو اولین لحظه نگاهم به صورت نوزاد سرخ و سفیدی میوفته که با تعجب به اطراف نگاه میکنه . مستند نوزادان!

گوینده

ی مستند میگه : از همان ماه های اول تولد اگر چیزی توجه کودک را به خود

جلب کند ، طوری به آن نگاه می کند که گویی می خواهد به آن چنگ بزند ....

همزمان متوجه مورچه ای میشم که روی لبه ی زیر تلویزیونی در حرکته . دوس دارم بلند شم و لهش کنم!

گوینده ی مستند ادامه میده : در هنگام تولد ، حس بویایی و شنوایی نسبتا حساس و فعالند ولی حس بینایی نسبتا ضعیف است .

نگاهی به ساعت دیواری میندازم . عقربه ی ساعت گرد بین اعداد 3 و 4 در حال جابه جائیه . چن بار پلک می زنم تا تصویر ثابت بشه .

گوینده

بازهم میگه و میگه : احساس امنیت ، از نیاز های عاطفی و اجتماعی اولیه ی

کودکان است که باید در این دوره تامین شود ؛ در عین حال....

با این حرف پاهامو توی شکمم جمع میکنم و روی کاناپه چنبره می زنم .

کم کم به خواب عمیقی فرو میرم . تصاویر گنگ و نا مفهومی توی ذهنم قطار میشه .

مدام

خواب هایی از دزدیدن خرزهره رو میبینم . ...جلوی جهانمیری می ایستم ولی

اون تشخیص نمیده که من ساحلم ....توی راهروی دانشگاه در حرکتم و بوی گیج

کننده و خاصی به مشامم میرسه .

به محض بیدار شدن از خواب پریشون بعد از ظهر به ساعت نگاه میکنم . ساعت 8 شبه .

اطراف خونه به دنبال مهین میگردم . اما هنوز خبری ازش نیست .

دوشنبه 14 بهمن 1392 - 14:54
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 38 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و هفتم از ما بهترون2

***************************************

اطراف

خونه رو دنبال مهین میگردم . اما هنوز هم خبری ازش نیست . به اتاقش میرم .

کمد دیواری رو که درش روی هم گذاشته شده باز میکنم . چیزی که ازش می

ترسیدم داره به حقیقت تبدیل میشه . مهین برای همیشه رفته و تمام وسایلشو با

خودش برده . همه ی برقای خونه رو روشن میکنم . با استفاده ازگو.شیم به

اینترنت وصل میشم . چرا خبری از آرش و شهین نیست ؟ دوست ندارم فرضیه ی دیگه

ای در مورد این دو نفر بزنم .

حالا وقتشه که خودم برای خودم تصمیم بگیرم . طبق این جمله ی کلیشه ای ؛ با یکجا نشستن کاری درست نمیشه .

خب

مطمئنا سازمان ، اخرتاع بزرگ خودش رو که من باشم هرگز به حال خودش رها

نمیکنه . مطمئنا همین الان هم زیر نظرم . وظیفه ی من توی این لحظه اینه که

به اون خرزهره ی گذایی دست پیدا کنم و برای این کار یه فایل 6 صفحه ای از

خود سازمان و یه فایل دو هزار صفحه ای از طرف آرین دارم . می دونم که باید

برای به دست آوردن اون خرزهره به استاد جهانمیری نزدیک بشم و تا همین الان

هم تا دم در اتاقش رفتم و برگشتم .

در

حال حاضر چن تا نگرانی اساسی دارم . یکی تنهایی بیش از اندازه که امکان

داره منو دچار دردسر کنه . یه مشکل دیگه هم وجود داره و اون چهره ی منه .

من که گریمور حرفه ای نیستم و مگه گریم چقدر میتونه دو تا چهره رو به هم

نزدیک کنه ؟ مخصوصا این که آدما فوق العاده به چهره ها اهمیت میدن .

ساعتی

، یادداشت های ساحل رو زیر و رو میکنم تا به چیز بدرد بخوری دست پیدا کنم

. نوشته های سراسر اندوه ساحل ، بیشتر از قبل منو کلافه میکنه . واقعا یه

ادم تا چه اندازه میتونه افسردگی رو به خودش تلقین کنه ؟

توی

این نوشته های خاکستری ، جاهایی هم پیدا میشه که ساحل درباره ی اتفاقات

روز مره اش نوشته . از شرکت در کلاس های صخره نوردی تا شرکت در کلاس های

استاد جهانمیری !

توی یکی از صفحه ها نوشته :

جهانمیری

این روزا نگران به نظر میرسه . شاید میترسه اختراعش اونو هم به جنون

بکشونه . حتی دلداری های من هم بعد از کلاس نتونست اونو از تشویشی که توی

چشماش هویدا بود آزاد کنه .

می تونم حدس بزنم که بین ساحل و جهانمیری یه جور رابطه ی عاطفی هم وجود داشته . البته بر خلاف اختلاف سنی زیادی که با هم دارن .

به

نظرم بهتره که تحصیل در دانشگاه رو به جای ساحل ادامه بدم . اما یه مشکل

وجود داره و اونم اینه که من در اصل یه دانشجو نبوده و نیستم .

شب

رو به تنهایی صبح میکنم . مدام به نظریاتم فک می کنم . می ترسم که اشتباهی

توی محاسباتم اتفاق بیوفته و کل نقشه ی بچه گانه ام لو بره .

.

.

دوشنبه 14 بهمن 1392 - 14:54
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 39 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سی و هفتم از ما بهترون 2

**************************************

صبح روز بعد دوباره خودم رو گریم میکنم و لباس های روز گذشته رو میپوشم .

یه ساندویچ پنیر و خیار شور هم درست میکنم تا اگر تو حین انجام ماموریت گرسنه شدم ، لنگ نزنم .

بارش برف قطع شده و میتونم حدس بزنم که حدود سی سانت برف باریده .

حالا

کاری که باید بکنم اینه که کلمه ی برنامه ی روزانه ی ساحل رو توی جزوه ی

آرین جست و جو کنم . این بار هم قدر دان آرینم چون برنامه ی هفتگی ساحل رو

به طور دقیق ، توی یک جدول قرار داده .

برنامه

ی روز سه شنبه ی ساحل نسبتا خلوته . از ساعت 7 تا 9 قارچ شناسی با استاد

امیری . بعد از اون تا ساعت 11 توی کتابخونه پلاس میشم و بعد از ظهر باید

با بچه ها برم کوه !

خب

بخش پایانی این برنامه اساسا مشکل داره . اول این که امروز اولین روز میشه

که ساحل بعد از مدت ها به دانشگاه بر میگرده و دوم این که کسی توی این

هوای سرد کوه نمیره ! اینو حتی منی که یه جنم میدونم !

از

خونه میزنم بیرون . دوباره همون پیاده رو و ایستگاه اتوبوس و دانشگاه .

بعد از کمی جست و جو کلاس رو پیدا میکنم . در جایی ، حوالی گوشه ی چپ کلاس و

در ردیف های آخر میشینم .

کلاس با وجود صندلی های زیاد خلوت به نظر میرسه و تا الان بیشتر از 10 دانشجو نیومدن .

حال

و حوصله ی آنالیزشون رو ندارم . مخصوصا این که پسرای این کلاس خیلی شیطون

تشریف دارن . اما می تونم چن تا دختر رو ببینم که تو ردیف اول کلاس با هم

پچ پچ می کنن و میخندن .

می

تونم تصور کنم که ساحل توی این کلاس چه لحظاتی رو میگذرونده . اما برای

این که بدونم ، دقیقا باید چه رفتاری نشون بدم ، یه بار دیگه به جزوه ی

آرین مراجعه میکنم که توی فصل دوازدهم اطلاعات مفصلی درباره ی رفتار های

اجتماعی ساحل آورده شده . از جمله رفتار اون توی کلاس درس:

مهم

ترین ویژگی ساحل توی کلاس های درس ، فعال بودن بیش از اندازه ی ساحل بود !

میشه گفت که هر چه قدر ساحل توی جمع خونوادگی و مهمونیا سکوت اختیار می

کرد ، توی کلاس های درس حرف می زد و اظهار نظر میکرد .

خب به نظر من این اصلا خوب نیست . چون من با اظهار نظر اون هم توی یه همچین جمعی میونه ی خوبی ندارم !

دوشنبه 14 بهمن 1392 - 14:56
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 40 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

کلمه ی بعدی ای که توی جزوه ی آرین سرچ میکنم دوستان ساحل در دانشگاهه .

تعدادی عکس پشت سر هم ردیف میشه ، واقعا چه اطلاعات جامعی !

زیر اونم نوشته : ساحل در کل دوست صمیمی نداشت . ...

فقط همین .

در

همین موقع مردی که فک کنم استاد امیری باشه وارد کلاس میشه و بقیه به

احترامش بلند میشن . یه شال گردن سفید و مشکی پوشیده و بارونی قهوه ای شیکی

به تن داره . یه کیف دانشجویی هم توی دستش داره که بیا و ببین !

دستمال کاغذی رو جلوی دماغش گرفته و زیر چشمی بچه ها رو نگاه میکنه .

قلبم عین طبل می زنه . سرمو میچرخونم و حالتی به خودم میگیرم که قیافه مو خوب نبینه .

روی

صندلی میشینه و زیپ کیفش رو باز میکنه . می تونم حدس بزنم که بیشتر از 30

سال نداره . موهای مشکی و پوست سفید . باید بگم یه شباهت خاصی به مسی داره !

یادم باشه عکسشو ضمیمه ی گزارش کارم کنم و برای سازمان بفرستم و زیرشم

بنویسم : برسد به دست سنا(...) مطمئنم از دیدنش ذوق مرگ میشه . اون قدر که

سنا به مسی علاقه داشت !

-ساحل(...)

با شنیدن اسم ساحل از زبون امیری از عالم هپروت بیرون میام . چه بد شانسی بزرگی ! حضور و غیاب !

با

ترس و لرز دستمو بلند میکنم . استاد امیری لحظه ای مکث میکنه و سرشو به

علامت مثبت تکون میده . در همین لحظه ، سر همهی بچه های کلاس همزمان می

چرخه ، تا کسی رو که مدتی غایب بوده رو حاضر ببینن . چشمامو تنگ میکنم و

سرمو به طرف دیوار می چرخونم تا زیاد دیده نشم .

بعد از تموم شدن کلاس ، سلانه سلانه کلاس رو تزک میکنم . نمی دونم چرا یهو دلم گرفت .....

کوله پشتیمو با بی حالی روی شونه ام جا به جا میکنم .

با لبخند به دسته ی دخترایی که با خوشحالی از کنارم رد میشن نگاه میکنم .

دستی

روی شونه ام احساس میکنم . سرمو می چرخونم و با سه تا دختر ترگل و ور گل

موجه میشم . دختری که قد بلندتر از اون دو تای دیگه به نظر میرسه با تردید

میگه : ساحل؟؟! خودتی؟!

همچنان با گیجی به قیافه های منتظرشون نگاه میکنم . یکی دیگه که صورت گردی داره ، میگه : چرا ما رو تحویل نمی گیری دختر ؟

دختر بعدی که خیلی شیک و تر و تمیز به نظر میرسه ، میگه : چشماشو!

معده ام سوزن سوزنی میشه . اینا رو کجای دلم جا بدم ؟

من و من کنان میگم : دیروز رسیدم ، وقت نشد خبرتون کنم.

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:55
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 41 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

************************************

دختر قد بلنده طی یه حرکت ناگهانی منو بغل میکنه و اون دو تای دیگه با نیش باز نگاهم میکنن .

حالا من موندم و سه دختر که مثلا دوست صمیمی من هستن در حالی که من حتی اسمشونم نمی دونم .

دختر شیکه ، دستمو میگیره و میگه : امروز کافی مهمون من ، به مناسبت اومدن ساحل جون !

لبخندی به هر سه تاشون میزنم و همراهشون به راه میوفتم .

همین

طور که از پله ها پایین میریم ، قد بلنده میگه : سر کلاس که امیری اسمتو

خوند و حاضری خوردی ، یهو پیش خودم فک کردم از ما بهترونی ، چیزی توی کلاسه

!

رومو برگردوندم و دیدم نه بابا ! خود ساحل جونه ! مگه نه نیلو !

نیلو همون دختره اس که ورت گردی داره و لباش مث یه تربچه ی کوچولوئه !

نیلو میگه : امیری هم تعجب کرده بود ! بابا من تعجب کردم چرا همون اول نفهمیدیم تو توی کلاسی !

دختر شیکه میگه : از بس که آجیمون تغییر کرده ، جدی ساحلی ! کوبیدی از نو ساختیا!

لبخندی ساختگی می زنم و میگم : جدی این قد تغییر کردم ؟

قد بلنده میگه : آرایشت خیلی تغییر کرده ، مخصوصا این لنزا! ...معلوم نیس چقد بابا رو تو زحمت انداختی !

با کمال پر روئی میگم : خب ولی بازم خیلی خنگ بودین که منو نشناختین !

هر سه با کمال بی عاری می زنن زیر خنده و با هم وارد بوفه میشیم و دور میزی میشینیم .

نیلو و قد بلنده میرن چیزی سفارش بدن . خانوم شیکه کنارم میشینه و زل میزنه تو جفت چشامو و میگه : چشماتو عمل کردی یا لنز موقتیه ؟

در حالی که گوشیمو از توی جیبم در میارم ، میگم : موقتی ! قابلتم نداره !

-خواهش ! نمی دونی وقتی فهمیدم می خوای مانکن شی چقدر تعجب کردم ! اصن بهت نمی اومد تو این خطّا باشی !

در

حالی که صفحه ی گوشیمو روشن میکنم و دنبال اسم کوچشک این بچه ها توی طومار

آؤین میگردم ، میگم : جدی ؟! خب البته می خوام بی خیالش شم ، شغل نون و آب

داری نیس !

-راس میگی ؟

-یس ! تو تو این مدت چیکار کردی ؟

راستش با نیلوفر و پریا روی یه پروژه ی پرورش قارچ کار میکنیم ، وقتی تو یهو غیبت زد خیلی از کارامون خوابید ،...

زیاد

تمرکزی روی حرفای شیکه ندارم . با دیدن عکساشون لبخندی می زنم . ساناز

(...) 22 ساله ، دانشجوی گیاه شناسی . نیلوفر (...) 21 ساله ، دانشجوی گیاه

شناسی ، عاطفه (...) 20 ساله ، دانشجوی علوم آزمایشگاهی .

سرمو بالا میارم و میگم : عاطفه ...

-بله ؟

-من فقط سه هفته نبودم چرا این قد همه چیز تغییر کرده ؟

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:56
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش