از ما بهترون 2|zahrataraneh - 2

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:15 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 11 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سیزدهم از ما بهترون

********************************

ساعت سه بعد از ظهر گوشیم زنگ میخوره و عکس آرش روی صفحه ظاهر میشه .

-الو،

-سلام آنی ، خوبی؟

-ممنون ، تو چطوری ؟

-منم که مثل همیشه خوبم ، تا بیست دقیقه ی دیگه میتونی جلوی در باشی؟

-در کجا؟

-در خونتون دیگه ....

-آهان ، اکی ، چیزی شده؟

-نه فقط میخوام ببینمت .

-باشه ، فعلا.

-فعلا...

به طرف کمدم میرم و تند تند شال و مانتو و پالتوی زرشکی خوشگلمو می پوشم . کفش ورزشی خوشکل مهینو هم می پوشم و میپرم تو کوچه .

یا خودم شعر مسخره ای رو زمزمه میکنم : اومدیم سرکوچتون ، در خونتون ، پاشو درو وا کن ، پاشو با لبای خندون همه رو صدا کن ، بابا اون اخماتو وا کن...

ماشین نقره ای آرش از سر خیابون پیدا میشه و منم گردنمو عین بوقلمون میکشم تا دقیقا ببینمش . خوب شد رامبد این جا نیست وگرنه باز عین برج زهر مار اخم میکرد ...اون وقت منم حلقه ای رو که آرش بهم داده نشونش میدادم و اونم ضایع میشد ....کلید اسرار!

ماشین آرش جلوی پام ترمز میکنه .

در ماشینو باز میکنم و میپرم تو.

-چطوری دخدر ، کم پیدایی!

-همین دور و ورا ، زیر سایه ی شما ...

توی دلم به خودم طعنه ای میزنم و میگم : خیلی سبک شدیا!

-به تو چه نامزدمه .

-آره ، چجور نامزدیه که نه مامان و بابای تو میدونن نه مامان و بابای اون ؟

************************

یکشنبه 29 دی 1392 - 21:41
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 12 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست سیزدهم از ما بهترون

********************************

ساعت سه بعد از ظهر گوشیم زنگ میخوره و عکس آرش روی صفحه ظاهر میشه .

-الو،

-سلام آنی ، خوبی؟

-ممنون ، تو چطوری ؟

-منم که مثل همیشه خوبم ، تا بیست دقیقه ی دیگه میتونی جلوی در باشی؟

-در کجا؟

-در خونتون دیگه ....

-آهان ، اکی ، چیزی شده؟

-نه فقط میخوام ببینمت .

-باشه ، فعلا.

-فعلا...

به طرف کمدم میرم و تند تند شال و مانتو و پالتوی زرشکی خوشگلمو می پوشم . کفش ورزشی خوشکل مهینو هم می پوشم و میپرم تو کوچه .

یا خودم شعر مسخره ای رو زمزمه میکنم : اومدیم سرکوچتون ، در خونتون ، پاشو

درو وا کن ، پاشو با لبای خندون همه رو صدا کن ، بابا اون اخماتو وا کن...

ماشین نقره ای آرش از سر خیابون پیدا میشه و منم گردنمو عین بوقلمون میکشم

تا دقیقا ببینمش . خوب شد رامبد این جا نیست وگرنه باز عین برج زهر مار اخم

میکرد ...اون وقت منم حلقه ای رو که آرش بهم داده نشونش میدادم و اونم

ضایع میشد ....کلید اسرار!

ماشین آرش جلوی پام ترمز میکنه .

در ماشینو باز میکنم و میپرم تو.

-چطوری دخدر ، کم پیدایی!

-همین دور و ورا ، زیر سایه ی شما ...

توی دلم به خودم طعنه ای میزنم و میگم : خیلی سبک شدیا!

-به تو چه نامزدمه .

-آره ، چجور نامزدیه که نه مامان و بابای تو میدونن نه مامان و بابای اون ؟

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:12
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 13 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست چهاردهم از ما بهترون

*************************

-مامان و بابای من حتما تا الآن فهمیدن و اگه ناراضی بودن بهم اطلاع میدادن!

-واه واه واه ، دختره ی زبون دراز ، من دیگه با تو حرفی ندارم!

-برو گمشو وجدان بی ادب...

با صدای آرش به خودم میام: چی شد لوبیا خانوم ، چرا یهو رفتی تو فکر ؟

-لوبیا خانوم؟

-آره ، یه کارتونیه ، عین خودت میره تو فکر و به یه جا زل میزنه .

-عجب ! ...چیز مهمی نبود ...برام لواشک می خری؟

آرش با لبخند میگه : برات لواشکم می خرم .

باز وجدانم بیدار میشه و میگه : خاک بر سرت آنی ، خیلی لوس شدی!

-تو دیگه خفه !

خودمو توی آیینه ی ماشین نگاه میکنم و خطاب به آرش میگم : تو وسایلتو جمع کردی؟

-او...کو تا فردا ...خیلی هیجان داری مگه نه؟

-آره ، میدونی آخه تا حالا با هواپیماهای شما مسافرت نکردم .

-اوپس...پس مطمئنا پشیمون میشی .

-چرا ؟!

-ولش کن ، می خواستم درباره ی یه چیز مهمی باهات حرف بزنم .

-خب...

-امروز یه پسره اومده بود پیشم که قبلا که...قبلا که تو دنیای شما بودم ، دیده بودمش ...

-آرین اومد پیش تو ؟!

-اوهوم.

آرش به رو به رو نگاه میکنه و مشغول رانندگیش میشه.

با کلافگی میگم : وای ! عجب رویی داره...

آرش میگه : حالا بهم نریز ، میگفت که تو رو با خودمو نبریم کویت !

یه لحظه مکث میکنم و بعد میگم : چی ! ؟ من نیام؟! اون به چه حقی این حرفو به تو زده؟

-ببین آنی این حرفا زو نزدم که عصبانی بشی ، این پسره میگفت که اگه تو از

مرز خارج بشی ، امکان داره که لو بری ، خب به نظر من بیراه نمی گفت .

با چشمای ورقلمبیده رو به آرش میگم : تو واقعا حرفاشو باور میکنی ؟

آرش همونطور که حواسش به جاده اس ، میگه : پسر خوبیه ، نمی دونم تو چرا اینقدر ازش بدت میاد .

-اما اون یه دروغ گوئه...

*************************

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:12
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 14 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست پونزدهم از ما بهترون

**********************************

-مامان و بابای من حتما تا الآن فهمیدن و اگه ناراضی بودن بهم اطلاع میدادن!

-واه واه واه ، دختره ی زبون دراز ، من دیگه با تو حرفی ندارم!

-برو گمشو وجدان بی ادب...

با صدای آرش به خودم میام: چی شد لوبیا خانوم ، چرا یهو رفتی تو فکر ؟

-لوبیا خانوم؟

-آره ، یه کارتونیه ، عین خودت میره تو فکر و به یه جا زل میزنه .

-عجب ! ...چیز مهمی نبود ...برام لواشک می خری؟

آرش با لبخند میگه : برات لواشکم می خرم .

باز وجدانم بیدار میشه و میگه : خاک بر سرت آنی ، خیلی لوس شدی!

-تو دیگه خفه !

خودمو توی آیینه ی ماشین نگاه میکنم و خطاب به آرش میگم : تو وسایلتو جمع کردی؟

-او...کو تا فردا ...خیلی هیجان داری مگه نه؟

-آره ، میدونی آخه تا حالا با هواپیماهای شما مسافرت نکردم .

-اوپس...پس مطمئنا پشیمون میشی .

-چرا ؟!

-ولش کن ، می خواستم درباره ی یه چیز مهمی باهات حرف بزنم .

-خب...

-امروز یه پسره اومده بود پیشم که قبلا که...قبلا که تو دنیای شما بودم ، دیده بودمش ...

-آرین اومد پیش تو ؟!

-اوهوم.

آرش به رو به رو نگاه میکنه و مشغول رانندگیش میشه.

با کلافگی میگم : وای ! عجب رویی داره...

آرش میگه : حالا بهم نریز ، میگفت که تو رو با خودمو نبریم کویت !

یه لحظه مکث میکنم و بعد میگم : چی ! ؟ من نیام؟! اون به چه حقی این حرفو به تو زده؟

-ببین آنی این حرفا زو نزدم که عصبانی بشی ، این پسره میگفت که اگه تو از

مرز خارج بشی ، امکان داره که لو بری ، خب به نظر من بیراه نمی گفت .

با چشمای ورقلمبیده رو به آرش میگم : تو واقعا حرفاشو باور میکنی ؟

آرش همونطور که حواسش به جاده اس ، میگه : پسر خوبیه ، نمی دونم تو چرا اینقدر ازش بدت میاد .

-اما اون یه دروغ گوئه...

***************************

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:13
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 15 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست شونزدهم از ما بهترون

**************************

-خب مگه اون چی گفته ؟

سعی میکنم با آرامش حرفمو بزنم و از خودم دفاع کنم : میدونی چیه آرش ، نقشه

ی اون بود که من خنگو از میون اون همه جن ، بفرستن به دنیای شما ، اون منو

یه احمق فرض کرد تا بتونه نقشه های خودشو عملی کنه...

آرش یه لحظه میره توی فکر . با تردید میگه : اینقد از این که اومدی توی این دنیا ناراحتی؟

حالا چی بگم ؟ معلومه که ناراحت نیستم . با لبخند میگم : ببین اصلن منظورم این نیست ، من فقط میگم که آرین موجود دغل بازیه .

آرش میگه ، آهان ، اینایی که میگی درست ، ولی یادت نره که اون توی سازمان جای خودشو داره و به نفع اونا کار میکنه .

-تو هم داری از اونا طرفداری میکنی .

آرش لبخندی میزنه و در حالی که کنار پارکی توقف میکنه ، میگه : ببین آنی

خانوم ، تو الان از دست آرین عصبانی هستی ، اون اگه قصد بدی داشت ، این همه

راه بلند نمی شد و بیاد این جا .

دست به سینه میشینم و اخم میکنم .

آرش میگه : حالا اخم نکن ، مگه نمی خواستی برات لواشک بخرم ؟

وجدانم بلافاصله میگه : خاک بر سرت ! نگاه کن چطوری داره از بچه بازیات سوء استفاده میکنه .

خطاب به وجدان بی ادب میگم : خفه شو داره نازمو میکشه حسود!

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:13
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 16 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست هفدهم از ما بهترون

**********************************

در حال حاضر ، همراه آرش در حال قدم زدن در امتداد دریاچه ی زیبای توی پارک هستیم . از اون لحظه های فراموش نشدنیه .

دستمو توی جیب پالتوم فرو میبرم . مثل آرش که دستاش توی جیب کاپشنشه .

آرش با لحنی که تا به حال توی عمرم ازش ندیده بودم ، میگه : آنیا!

منم با لحنی که توی تمام عمرم به کار نبردم میگم : جانم!

آرش با یه لحن جدی میگه : ایش ...هیچ وقت به من نگو جانم ، وقتی من میگم

آنیا ، تو باید بگی ؛ بله آغا ، امرتون...تازه باید کلی سرخ و سفید بشی !

عین ماست به کف زمین می چسبم . بعد که به خودم میام ، به صورت آرش که حالا

با یه لبخند شیطانی جذاب ترم شده نگاه میکنم و میگم : خیلی لوسی! اصلن

لیاقت محبت منو نداری!

و قدم هامو تند میکنم و میرم و به این حرکت آرش یواش میخندم .

آرش سرعتشو زیاد میکنه و میگه : نه آنی ! جون مادرت ناراحت نشو !

-ای بابا ، کشتی ما رو با این قسم دادنات ، کی حالا ناراحت شد !

هر دو لبخند می زنیم و دوباره به راه میوفتیم .

آرش میگه : ببین آنی ، کدوم یکی از این دو تا رو بیشتر دوس داری ؟ این که

من یه جن شم و بیام تو دنیای شما و با هم زندگی کنیم یا این که تو یه آدم

بمونی و همینجا ، توی این دنیا زندگی کنیم ؟

یه کم فکر میکنم و میگم : اصلن کی گفته که من دوس دارم با تو زندگی کنم؟

آرش به دستم اشاره میکنه و میگه : پس این حلقه چیه؟

-نمی دونم والا ، اینو خودت بهم دادی ، باید از خودت بپرسی .

دختر کوچولوی پنج ، شیش ساله ای همراه با مادرش از کنارمون رد میشن . توجه

من و آرش همزمان به دختر کوچولو جلب میشه . دختر یه شنل و کلاه صورتی

کوچولو داره و خیلی کپل و نازه . تازه یه بوت صورتی هم پوشیده که بیا و

ببین !

مادر و دختر از کنارمون رد میشن و همزمان کله ی من عین جغد میچرخه تا بازم

دید بزنه . آرش تیکی به من میندازه و میگه : دختر ما هم همینجوریه ها....

بر میگردم و میگم : هوم؟...گفی دختر ما ؟اوو...پسر تو چقد آینده نگری .

کمی سکوت میکنیم. آرش میگه : می تونی این چن روز ، تنهایی از پس کارات بر بیای ؟

بلافاصله میگم : می خواید همتون منو تنها بذارید؟

-معلومه که نه ، مهینم پیشت می مونه .

نفس راحتی میکشم و میگم : من فقط به خاطر حرف تو می مونم وگر نه حرفای اون نیمچه افسر ، واسه ی من دوزار ارزش نداره .

آرش نگاهی عمیق به من میندازه و میگه : آنی ، توی ایم ماموریت زیادی خودتو توی دردسر ننداز .

-چرا ؟ می ترسی اتفاقی برام بیوفته ؟

آرش نگاهی به دریاچه میندازه و میگه : خب ، بذار من و آرین و شهین کارو

تموم کنیم . خب اومدن تو تا همین جا هم خیلی برای سازمان ارزش داره و اونا

تونستن به روسیه ثابت کنن که تونستن دز نهایی رو به دست بیارن ...

وسط حرف آرش میپرم و میگم : دقیقا بگو از چی میترسی آرش؟

آرش زیر لب میگه : از این که یه اتفاقی برات بیوفته و نتونم کاری برات انجام بدم .

-این حرفا رو آرین بهت زده ؟

آرش به روبه رو نگاه میکنه و دیگه هیچی نمیگه . منم سکوت میکنم و به قدم زدن ادامه میدیم .

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:13
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 17 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست هجدهم از ما بهترون

***********************************

صبح روز بعد فرا میرسه . حتی سرمو از زیر پتو بیرون نمیارم . پرواز آرش اینا ساعت دهه و هنوز یه ساعت مونده .

سر و صدای مهین و شهین از بیرون به گوش میرسه .

شهین میگه : مهین ، اون حوله ی من کجاست ؟

مهین هم از اون ور جواب میده : خیلی شلخته ای ، الان باید دنبال حولت بگردی ؟

شهین داد میزنه : مهین تو باز این خمیر دندونو تموم کردی ؟

یاد کوله پشتیم میوفتم که همه چیزمو توش گذاشته بودم ، حتی لاک صورتی خوشگلمو ! حالا این شهین خانم باید با آرش بره فرودگاه....

متوجه باز شدن در میشم و صدای مهینو میشنوم که میگه : آنی پاشو ، شهین داره میره ها...

هیچ چی نمیگم تا مهین خودش بره . اما مهین بی خیال بشو نیست .

-پاشو دیگه آنی ، نمی خوای آرشو ببینی، الان میره ها...

دوس دارم بلند شم و کیسه ی آب گرمو محکم بکوبم توی صورت مهین ! اما بازم سکوت میکنم .

صدای شهین دوباره به گوش میرسه .

-مهین ! بیا این شالو اتو کن....

از صدا ها متوجه میشم که شهین هم حالا جلوی در وایساده .

شهین میگه : چی شده مهین ؟ آنی هنوز بیدار نشده ؟

متوجه میشم یکیشون دستشو میاره سمت پتو ، برای همین سریع لبه ی پتو رو میگیرم و میکشم .

شهین با تعجب میگه : آنی ! تو بیداری ؟

مهین میگه : چرا پا نمیشی ؟

شهین مکثی میکنه و میگه : نکنه با ما قهری ؟

آره ، باهاشون قهرم . چشم دیدن هیچ کدومشونو ندارم .

شهین با دست چند بار تکونم میده . با عصبانیت میگم : ولم کنید ، دست از سرم بردارید !

میهن میگه : وای آنی ! تو واقعا قهر کردی !؟

پتو رو محکم تر میگیرم و مچاله میکنم . شهین میگه : واقعا که خیلی لوسی!

در همین موقه زنگ در به صدا درمیاد و همین طور که شهین داره از اتاق بیرون میره ، میگم : آره ، لوسم ، به تو چه ربطی داره ؟

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:14
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 18 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست نوزدهم از ما بهترون

************************

صدای مهینو میشنوم که داره میخنده . وجدانم میگه : هه ! فک نمی کردم این قد بچه باشی !

-تو دیگه گمشو که الان هر چی از دهنم در اومد بهت میگم !

-تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی ، فعلا خودتو جمع و جور کن که همه دارن بهت میخندن .

-وای دیدی وجدان ! الان آرش میاد و کلی بهم میخنده .

-خب نذار بهت بخنده ، بلند شو و تا فرودگاه بدرقه اش کن.

-اُکی.

فورا بلند میشم و خودمو جلوی آیینه مرتب میکنم و شال آبی آسمونی ای که با رنگ چشمام هم ترازه رو ، روی سرم مرتب میکنم .

فورا توی هال میپرم و میگم : سلام آرش!

شهین

که در حال حرف زدن با آرشه ، مکث میکنه و با تعجب به من خیره میشه . آرش

هم کپ میکنه . با دیدن سر و وضعش باز هم به شهین حسودیم میشه و ارواح

پاتوژن میگن که همین جا سرشو ببر!

آرش کث اسپرت قهوه ای تیره با پیرهن مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده .

آرش لبخندی میزنه و میگه : سلم! چی شده ؟ خیلی شنگولی!

مکثی میکنم و با لحنی جدی میگم : اهم اهم ...من الان هموم خانوم رئیسم .

متوجه شهین میشم که چشماش از تعجب چهارتا شده .

آرش میگه : اوه خانوم رئیس دستور چیه؟

-خب من تصمیم گرفتم شما رو تا فرودگاه همراهی کنم ....

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:14
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 19 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیستم از ما بهترون

**********************************

در حال حاضر توی فرودگاه نشستیم . برای هزارمین بار نگاهی به ساعتم میندازم و رو به میهن میگم : به نظرت پرواز یه کم تاخیر نداره؟

مهین خمیازه ای میکشه و میگه :این پروازا که همیشه تاخیر دارن .

سر میچرخونم و به جایی که شهین و آرش در حال پچ پچن نگاه میکنم .

سرمو کنار گوش مهین می برم و میگم : یه چیزی بهت بگم از دستم عصبانی نمیشی ؟

مهین تعجب میکنه و میگه : چی؟!

-راستش وقتی میبینم شهین این طوری داره با آرش حرف میزنه ، دوس دارم بلند شم و خواهرتو خفه کنم .

مهین باز هم تعجب میکنه و بعد میزنه زیر خنده و میگه : چقد تو بامزه ای دختر !چرا همیشه خودتو ضایع میکنی ؟

با تعجب به مهین نگاه میکنم و میگم : من ؟ من خودمو ضایع میکنم ؟

-آره ، آنی تو همیشه یه کارایی می کنی یا یه حرفایی میزنی که باعث میشه خودتو لو بدی و ما بخندیم ، تو واقعا خیلی عجیبی !

-هه

، میدونی چیه مهین ، من به این چیزا نمیگم ضایع شدن ، خب هر الفی امکان

داره یه سوتی ای بده ، به نظرم بهتره همون موقع با کسایی که می خوان بهت

بخندن ، خودتم بخندی ، این طوری با جنبه ترم به نظر میرسی .

مهین کمی فکر میکنه و میگه : اوم...تا حالا به این توجه نکرده بودم .

در همین موقع ، صدای خانومی توی فرودگاه می پیچه و مسافرای پرواز کویت رو فرا میخونه .

من و میهن همراه با آرش و شهین بلند میشیم .

شهین بلافاصله میوفته به جون مهین و دوباره تذکرای لازمو بهش میده .

آرش میاد ، روبه روی من می ایسته و کمی این پا و اون پا میکنه .

با قاطعیت میگم : نیازی نیست خداحافظی کنی ، قرار نیست که دیگه همدیگه رو نبینیم .

آرش لبخندی میزنه . چشمکی میزنم و میگم : راستی حواسم بود که پدر و مادرتو خبر نکردی ، ممنون که احتیاط می کنی .

آرش میگه : کار خاصی نکردم ، در کل آدمی نیستم که...

وسط حرفش میپرم و میگم : ...که خونوادتو در جریان کارات قرار بدی.

لحظه ای هر دو سکوت میکنیم .

شهین که چند متر اون طرف تر وایساده ، میگه : داره دیر میشه .

آرش کوله پشتیشو بر میداره و میگه : سعی کن زیاد پشت سرم گریه نکنی !

و همزمان لبخندی شیطانی روی لبش نقش میبنده .

-کی خواس حالا پشت سرت گریه کنه ؟ لوس!

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:06
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 20 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و یکم از ما بهترون

***********************************

کنار آرش شروع به راه رفتن میکنم و میگم : زیاد بهم فک نکن ، داغون میشی !

آرش نیشش باز میشه و میگه : ای شیطون ! تو هم داری راه میوفتیا !

.

.

.

آرشم میره . مثل هر مسافری . حس بدیه ..خیلی بد ...اصن دوس ندارم بهش فک کنم . اصن.

ساعت

دوازده ظهر ، همراه با مهین به خونه بر میگردیم . هرا ابریه و این به سکوت

بی حد و اندازه ی خونه اضافه میکنه تا بعد از ظهر رقت انگیزی رو به وجود

بیاره .

مهین هنزفری رو توی گوشش گذاشته و روی کاناپه لم داده و تو چت روم پرسه میزنه .

در حال شستن ظرفای ناهارم که مهین از توی هال داد میزنه : آنی ! شهین اینا رسیدن ، خودش همین الان بهم پیام داد .

با

کف های روی اسکاج حبابی درست میکنم و قاشق چنگالا رو آبکشی میکنم . به

اتاقم میرم و برای این که خوابم نبره ، سراغ دفترای ساحل میرم . دفتر نقاشی

خوشگلی با جلد مشکی که روش دونه های برف داره رو باز میکنم .

صفحه

ی اول یه کار سیاه قلم از یه پری دریائیه که سرشو از آب بیرون آورده و به

یه نیلوفر آبی نگاه میکنه .میشه گفت طراحی ماهرانه ایه و من بهش امتیاز 100

رو میدم .

توی

صفحه ی دوم ، طراحی ظریفی از یه خرگوش پشمالو و دو رنگه که با مداد رنگی

های درجه ی یکی کشیده شده . ظاهرا ساحل یه گرافیست بوده .

توی

صفحه ی سوم طرحی از ...آه! ....باورم نمیشه !...آرین !.....خدای من ، چی

دارم میبینم ؟ چرا ساحل باید توی دفترش چهره ی آرین رو طراحی کنه ؟ چرا

آرین توی همه چیز دست داره ؟

دفتر رو بر میدارم و به هال بر میگردم .

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:07
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش