zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 14 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست پونزدهم از ما بهترون ********************************** -مامان و بابای من حتما تا الآن فهمیدن و اگه ناراضی بودن بهم اطلاع میدادن! -واه واه واه ، دختره ی زبون دراز ، من دیگه با تو حرفی ندارم! -برو گمشو وجدان بی ادب... با صدای آرش به خودم میام: چی شد لوبیا خانوم ، چرا یهو رفتی تو فکر ؟ -لوبیا خانوم؟ -آره ، یه کارتونیه ، عین خودت میره تو فکر و به یه جا زل میزنه . -عجب ! ...چیز مهمی نبود ...برام لواشک می خری؟ آرش با لبخند میگه : برات لواشکم می خرم . باز وجدانم بیدار میشه و میگه : خاک بر سرت آنی ، خیلی لوس شدی! -تو دیگه خفه ! خودمو توی آیینه ی ماشین نگاه میکنم و خطاب به آرش میگم : تو وسایلتو جمع کردی؟ -او...کو تا فردا ...خیلی هیجان داری مگه نه؟ -آره ، میدونی آخه تا حالا با هواپیماهای شما مسافرت نکردم . -اوپس...پس مطمئنا پشیمون میشی . -چرا ؟! -ولش کن ، می خواستم درباره ی یه چیز مهمی باهات حرف بزنم . -خب... -امروز یه پسره اومده بود پیشم که قبلا که...قبلا که تو دنیای شما بودم ، دیده بودمش ... -آرین اومد پیش تو ؟! -اوهوم. آرش به رو به رو نگاه میکنه و مشغول رانندگیش میشه. با کلافگی میگم : وای ! عجب رویی داره... آرش میگه : حالا بهم نریز ، میگفت که تو رو با خودمو نبریم کویت ! یه لحظه مکث میکنم و بعد میگم : چی ! ؟ من نیام؟! اون به چه حقی این حرفو به تو زده؟ -ببین آنی این حرفا زو نزدم که عصبانی بشی ، این پسره میگفت که اگه تو از مرز خارج بشی ، امکان داره که لو بری ، خب به نظر من بیراه نمی گفت . با چشمای ورقلمبیده رو به آرش میگم : تو واقعا حرفاشو باور میکنی ؟ آرش همونطور که حواسش به جاده اس ، میگه : پسر خوبیه ، نمی دونم تو چرا اینقدر ازش بدت میاد . -اما اون یه دروغ گوئه... *************************** |
||||||||||
سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:13 |
|