از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 14

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 5:36 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 14 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست پونزدهم از ما بهترون

**********************************

-مامان و بابای من حتما تا الآن فهمیدن و اگه ناراضی بودن بهم اطلاع میدادن!

-واه واه واه ، دختره ی زبون دراز ، من دیگه با تو حرفی ندارم!

-برو گمشو وجدان بی ادب...

با صدای آرش به خودم میام: چی شد لوبیا خانوم ، چرا یهو رفتی تو فکر ؟

-لوبیا خانوم؟

-آره ، یه کارتونیه ، عین خودت میره تو فکر و به یه جا زل میزنه .

-عجب ! ...چیز مهمی نبود ...برام لواشک می خری؟

آرش با لبخند میگه : برات لواشکم می خرم .

باز وجدانم بیدار میشه و میگه : خاک بر سرت آنی ، خیلی لوس شدی!

-تو دیگه خفه !

خودمو توی آیینه ی ماشین نگاه میکنم و خطاب به آرش میگم : تو وسایلتو جمع کردی؟

-او...کو تا فردا ...خیلی هیجان داری مگه نه؟

-آره ، میدونی آخه تا حالا با هواپیماهای شما مسافرت نکردم .

-اوپس...پس مطمئنا پشیمون میشی .

-چرا ؟!

-ولش کن ، می خواستم درباره ی یه چیز مهمی باهات حرف بزنم .

-خب...

-امروز یه پسره اومده بود پیشم که قبلا که...قبلا که تو دنیای شما بودم ، دیده بودمش ...

-آرین اومد پیش تو ؟!

-اوهوم.

آرش به رو به رو نگاه میکنه و مشغول رانندگیش میشه.

با کلافگی میگم : وای ! عجب رویی داره...

آرش میگه : حالا بهم نریز ، میگفت که تو رو با خودمو نبریم کویت !

یه لحظه مکث میکنم و بعد میگم : چی ! ؟ من نیام؟! اون به چه حقی این حرفو به تو زده؟

-ببین آنی این حرفا زو نزدم که عصبانی بشی ، این پسره میگفت که اگه تو از

مرز خارج بشی ، امکان داره که لو بری ، خب به نظر من بیراه نمی گفت .

با چشمای ورقلمبیده رو به آرش میگم : تو واقعا حرفاشو باور میکنی ؟

آرش همونطور که حواسش به جاده اس ، میگه : پسر خوبیه ، نمی دونم تو چرا اینقدر ازش بدت میاد .

-اما اون یه دروغ گوئه...

***************************

سه شنبه 01 بهمن 1392 - 23:13
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش