از ما بهترون 2|zahrataraneh - 6

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:10 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 52 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

زیر لب میگم : تو جیم شدی رامبد ؟

-یه همچین چیزی ، حالا بنویس ...

سوالات

رو دونه دونه جواب میدم و در نهایت هیچ سوالی رو بی جواب نمیذارم . برگه

مو روی میز میذارم و از سالن میزنم بیرون . از هوای سرد صبح تنفس میکنم .

از خوشحالی خودمو بغل میکنم و به سرعت از پله های سکو پایین میرم . خودمو

به نیمکتی یخ زده میرسونم و با خوشحالی روش میشینم . چشمامو میبندم و

دوباره نفس راحتی میکشم .

-خسته نباشی آنی خانوم !

چشمامو باز میکنم و به رابمد که کنارم نشسته نگاهی میندازم . اونم مث من خوشحاله .

-چطوری این کارو کردی رامبد ؟

-بماند ، اگه می خوای به کنفرانس جهانمیری برسی پاشو !

همراه

با رامبد به طرف سالن شماره ی 3 به راه میوفتیم . هوا سرد تر شده و برف ،

کم کم شروع به باریدن میکنه . هر دو تند تند پاهامونو توی برفا فرو می بریم

.

رامبد همونطور که به برفا نگاه میکنه ، میگه : خیلی دوس داری زود تر برگردی خونه ؟ پیش مامان و بابا ؟

صورتم آتیش میگیره و حلقه ی سفیدی که روی انگشتمه مثل آهن سرخ میشه .

پوزخندی میزنم وبا صدایی برزون میگم : آره ....مگه میشه دوس نداشته باشم ؟

حس میکنم رامبد می خواد کاری کنه . کاری که همیشه میکنه . اون می خواد منو تحقیر کنه و همین کارم میکنه .

رامبد طی یه حرکت ناگهانی ، دستمو از توی جیب پالتوم در میاره و میگه : اینو می خوای چیکار کنی ؟

رامبد این حرفو اینقدر ریلکس میگه که فک می کنم جلوی یه افسر بازجو ایستادم که هر لحظه منتظر شکنجه دادن منه .

هر

دو لحظه ای به حلقه ای که توی دستمه نگاه میکنیم . اینبار بیشتر می سوزم .

دوست دارم زار بزنم . بخار سفید رنگی در نتیجه ی نفس کشیدن از دهانم بیرون

میاد . مطمئنم که اون داره از تحقیر شدن و آتیش گرفتنم لذت می بره .

دارم

آتیش میگیرم ، عصبانیت از اعماق وجودم فوران میکنه . رو به رامبد میگم :

اون منو ول کرده ، نمی بینی؟ ....هیچ خبری ازش نیست ....چرا اینطوری نگام

می کنی ؟ ...، خوشحال باش ، خوشحال باش که تونستی تحقیر شدن منو ببینی ،

مگه همیشه اینو نمی خواستی ؟ مگه از بچگی اینو دوس نداشتی ؟ ...مگه خودت

لوم ندادی که از سوپر مارکتیا ویفر می دزدیم ؟ مگه همون شبی که عکس آرشو

توی اتاقم دیدی ، تحدیدم نکردی که به بابا میگی؟ ......لذت ببر رامبد خان ،

لذت ببر ، من ناراحت نمیشم ، همه ی اینا تقصیر خودمه ، اینکه هیشکی دوسم

نداره تقصیر خودمه . این که الان این جا وایسادم تقصیر خوده ...یه گهی

خوردم و تا آخرشم وا میستم .

دیگه تمو شد ، عصبانیت همه ی این سال ها توی یه لحظه بیرون ریخت .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 53 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و دوم از ما بهترون 2

***************************************

بی

وقفه اشک میریزم . رامبد بهت کرده . دستمو ول میکنه و باز هم به کوچیک شدن

من نگاه میکنه . خم میشم . زانو هام دیگه تحمل نداره . روی زمین میشینم .

این گریه ی اعلام شکسته . کهنه قبرا باز میشن و مرده ها به راه میوفتن .

یه

بعد از ظهر نسبتا تیره است و تازه وارد مدرسه شدیم . به عنوان مراسم

صبحگاه جن خطاکار رو به تیرک دروازه بستن . بچه ها باید سنگش بزنن . به

خاطر این که آدما رو وقتی که از مدرسه ی ابتدایی تعطیل میشن میزنه . من

هنوز پوزخند میزنم . چون لذت میبرم از این که آدمی رو اذیت میکنم . من اون

جن خطاکارم که حالا بزرگ شدم . و هنوزم لذت میبرم . هنوزم از انجام کارای

بد و غیر قانونی لذت میبرم . من با این خصلتا دنیا اومدم و با این خصلتا هم

میمیرم . من کار چندش آور تبدیل شدن به یه آدمو انجام دادم ، چون از این

کار لذت میبردم . خیلی راحت با زندگیشون کنار اومدم چون اون قدر رمانای

آدما رو خونده بودم که کاملا رفتارا و احساساتشون رو درک میکردم . من یه

گناهکارم و تقاصشم میدم ولی لذت میبرم ....چون ذاتم اینه ...

بعد

از رب ساعت گریه و زاری سرمو بالا میارم . دیگه خبری از رامبد نیست . کار

خوبی کرد که رفت . دیگه تحمل بودن در کنارشو نداشتم . به سرعت به طرف سالن

کنفرانس میرم .

از

این به بعد دیگه من نمیدونم قراره چی بشه ....من همه رو از خودم روندم .

....چون اونا تحمل رو به رو شدن با ذات منو نداشتن . ....هر کی باشه حالش

از موجودی مث من به هم میخوره . ...گاهی اوقات خود منم تعجب میکردم که

چجوری با آدم شدن کنار اومدم چون هیچ جنی حاضر به انجام چنین کاری نبود ولی

من خیلی خوشحال بودم که قراره یه ادم بشم و الانم مشکلی ندارم . من حتی

میدونستم که آدما به قیافه اهمیت میدن ، میدونستم که آدما روزای بارونی

کاپشن و روزای برفی پالتو میپوشن ....میدونستم که عادت دارن اول صبح غذا

بخورن وسط ظهر ناهار بخورن . ...من میدونستم که اونا تو کافه هاشون نخود

بوداده نمی خورن و در عوض قهوه و کیک شکلاتی می خورن ....

این

چیزا رو اکثر جنا نمی دونن . ...اما من میدونستم . ...من میدونستم که اونا

معمولا هفته ای یه بار ای بیشتر به حموم میرن ...من حتی میدونستم که چجوری

آرایش میکنن و مهمونیاشون چقدر با ما فرق داره .

من

جن خطا کاری بودم اما خب از نظر هم نوعای خودم . گناه من مث ساحل میمونه

که دوس داشت روح سرگردون بشه و من خودمو بی گناه تر از اون نمی دونم .

کارای غیر قانونیه من میلیون ها میلیون جریمه داره ....

حواسم

نیست که وارد سالن کنفرانس میشم . کمی به دور و اطراف نگاه میکنم . میشه

گفت کنفرانس خلوتیه . جهانمیری به عنوان یه فرد سرشناس توی ردیف جلو میشینه

. از پله ها پایین میرم تا توی ردیف دوم جا گیر شم . کوله پشتیمو روی شونه

ام جا به جا میکنم و از خودم میپرسم : چرا به رامبد گفتم که آرش ولم کرده ؟

خب ولم کرده دیگه ...کسی که ول میکنه و میره و دیگه خبری ازت نمیگیره ،

یعنی این که دیگه ولت کرده . مگه چیزی غیر از اینم میتونه باشه ؟ تازه به

فرضم که مشکلی براش پیش اومده باشه . من دیگه نمی خوامش ! چون تازه دارم می

فهمم که دوس داشتنش از سر سرگرمی بوده . فقط همین ! اگه آرش بفهمه چی میشه

؟ اونم فک میکنه بهش نارو زدم ...مگه نزدم ؟ معلومه که زدم ...معلومه که

دورش زدم ، معلومه که از اولشم سر کار بوده ...دلیلشم اینه ....من از این

کار لذت میبرم ....مگه غیر از اینه ؟ بذار تاوان بی محلی هاشو بده ،

همونطور که من دارم تاوان بی محلی هامو میدم .

شاید اگه بهش محل میذاشتم ، الان پیشش بودم . ..توی این یه مورد خیلی استادم ، توی بی محبتی کردن ....

اگر ذره ای محبت داشتم که الان تنها نبودم ، اگه با محبت بودم که مهین ولم نمی کرد . اگه با محبت بودم که رامبد الان پیشم بود .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:44
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 54 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و سوم از ما بهترون 2

**************************************

نگاهی

به ردیف جلو میندازم تا جهانمیری رو پیدا کنم . روی صندلی آخر ، کنار مرد

چاقی نشسته . لباس چهارخونه ی سبز پوشیده که اصلا بهش نمیاد . موهاش جو

گندمی تر از عکسشه . به قیافش میاد مهربون باشه و مهربونی هم مساویه با

احمق بودن!

مرد چاقی که کنارش نشسته تلفن همراهشو به گوشش میچسبونه . استراق سمع میکنم .

صدای دختر جوونی از اون ور خط میگه : سلام بابا ، خوبی ؟ کجایی؟

-من الان دانشگاهم ، کاری داری؟

-آره بابایی ، میشه ماشینتو بهم قرض بدی ؟ میخوایم با نگین اینا بریم خرید.

-معلومه که نه ، یادت نیس دفه ی قبل چه بلایی سرش آوردی ؟

مرد چاق از جاش بلند میشه و از جهانمیری فاصله میگیره .

-ناچ نکن دیگه بابایی ! قول میدم بلایی سرش نیاد ....

-نگران خراب شدن ماشین نیستم ، نگران خود خرابتم که با هر ادم لات و کثیفی میگردی .

-پس

بهونت همینه ، همین خود تو نبودی که ادعای روشن فکری می کردی ؟ این ادعا

هاتون فقط تو اون جمع دانشگاهی مسخره اس مگه نه ؟ ازتون بدم میاد بابا !

بدم میاد !

صدای بوق اشغالی نشون میده که دختر تماس رو قطع کرده .

مرد چاق لحظه ای مکث میکنه و زیر لب میگه : نمک به حروم عوضی!

پوزخندی میزنم . درودی به دختر مرد چاق میفرستم و خودمو به جهانمیری می رسونم .

جهانمیری نگاهی ناباورانه میندازه . لبخند معصوما نه ای میزنم و صدامو نازک میکنم و یواش میگم : سلام!

جهانمیری

لبخند پدرانه ای میزنه . نگاهی به مرد چاق میندازم که هنوز از عصبانیت

قرمزه . به اونم سلام میکنم . به خودش زحمت حرف زدن نمیده و فقط سرشو تکون

میده .

آقای جهانمیری میگه : را گم کردی ساحل ، شنیدم با از ما بهترون میگردی !

-من

خودم یه پا از ما بهترونم ، همین دیروز اومدم ، نمی خواستم زحمات شما به

باد بره . من قول داده بودم که توی پروژه کمکتون کنم ، حالا هم میگم که سر

حرفم هستم .

-بعدا رجبش حرف میزنیم ، بابات چطوره ؟ چیکار میکنه ؟

پیشونیم آتیش میگیره . بابام چجوره ؟! بابای ساحلو نمی دونم ولی بابای خودم سالمه سالمه ، شاد و سرخوش!

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:45
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 55 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و چهارم از ما بهترون

******************************************

لبخندی میزنم ومیگم : خوبه ، مگه میشه بد تشریف داشته باشن ؟

-والا اگه من دختری مث تو داشته باشم ، به هزار جور مرض و بیماری گرفتار میشم !

هر

دو میخندیم . روی چشماش زوم میکنم . چشمای قهوه ای ...مث کی ؟ آهان ! مثل

آرش ! مثل کسی که از نارو زدن و بازی کردن باهاش لذت میبرم .

نگاهی به ساعت موبایلم میندازم و میگم : من باید برم کلاس ! بعد از برنامه می تونم بیام دفترتون؟

جهانمیری مکث میکنه . داره فک میکنه .

-آره ! چرا که نه ...جدی نمی خوای تو کنفرانسی که استادت توش شرکت داره حضور داشته باشی؟

-اصلن قصد بی احترامی به شما رو ندارم ، می دونید که ، من اصلن برای این جور بحثا ساخته نشدم .

باز هم به چهره ی مهربون و قابل اعتمادش نگاه میکنم .

لحظه

ای بعد از جهانمیری خداحافظی میکنم . از سالن بیرون میام و وارد محوطه ی

حیاط میشم . سوز سرما به صورتم برخورد میکنه . هنزفریمو توی گوشم میذارم و

به طرف کلاس بعدی ساحل ، توی دانشکده ی ادبیات به راه میوفتم . صدای محسن

یگانه ، منو یاد شبایی میندازه که توی کافه ی نیمه جون میگذروندم .

رو تو کم کن بی حیا ، دیگه سراغ من نیا

انگشت نمای شهر شدی ، بی آبروی رو سیاه

تحملت سخته چقدر ، اصلن خود مصیبته

می خوام یه عمر نبینمت ، یه لحظه شم غنیمته

تازگیام که را به راه ، وصله ی ناجور می زنی

زخم زبوناتو همش ، به نقطه ی کور می زنی

خبر میاد از چپ و راست ، سرت شلوغه را به راه

به لطف دور و بریات ، وقت نداری برای ما

به سرعت کوچه های برفی رو طی می کنم . سرم داغه از فکرای تازه . فکرایی برای از نو شروع کردن و از نو ساختن زندگیم . ...

من!...توی جاده !...آزادم....!

دیگه کسی رو آزار نمیده ....! فریادم!

صدای باد توی گوشم

اینو حس میکنم

همه چی شده فراموشم

اینو حس میکنم

چقد تنهام!

چقد سردم!

دیگه نمی خوام برگردم

آخه همه چی خوبه ....

همه چی خوبه ....

همه چی این جا خوبه .....

من...

توی جاده ....

قدم میزنم....

.

.

.

با

بی حوصلگی به بچه های کلاس که خواب آلود به نظر میرسن نگاه میکنم . پسر

عینکی و خرخونی رو میبینم که توسط پنج تا دختر قد و نیم قد محاصره شده و هر

هر و کرکرشون کل کلاسو برداشته . باید بگم که ترکیب نا جالبیه . آخه چن

نفر به یه نفر؟

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:45
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 56 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و پنجم از ما بهترون 2

*******************************************

چن

تا صندلی اون طرف تر ، چن تا پسر رو میبینم که یواش یواش حرف می زنن و هر

از گاهی زیر چشمی به من نگاه میکنن! روشون زوم میکنم . کم کم صداشون واضح

میشه ....

-بچه ها حامی اس داده تا رب ساعت دیگه اون جام.

-خاک بر سرت فرشاد ، چی بهش گفتی یهو هوایی شد؟

-همونی که شما گفتین ، بهش گفتم دختره برگشته .

-حالا جدا از اینا ، ببینین دختره چجور افه میاد ، با اون چشای گربه ایش!

-سرتو بنداز سیروس آبرومونو بردی!

-اوه اوه اوه بچه ها گمونم فهمید !

-بی خیال بابا ، بذار بفهمه ، دختره ی روانی !

-من از اولشم میدونستم این دختره یه کاسه ای زیر نیم کاسه شه !

-گوساله ! خودت نبودی روش موس موس میکردی؟

-ای بابا...داداشمون می خواسته آمار دختره رو در بیاره ، مگه نه کیوان؟

چرت و پرتاشون سرمو درد میاره . از این پسرای کنجکاو زیاد دیدم و اصلن حال و حوصله شونو ندارم .

نگاهی

به ساعتم میندازم . یه ساعت و نیم دیگه کنفرانس تموم میشه . این کلاسم

حدود دو ساعت طول میکشه . خوبه ! می تونم تو رب ساعت آخر بزنم به چاک!

در

همین موقع خانوم جوونی با اندام باریک و مانکنی وارد کلاس میشه و از ولوله

ی دانشجو ها می فهمم که خود استاده. نمردیم و چشم مون به جمال یه استاد

خوش بر و رو روشن شد .

بازم سیر فلاکت بار حضور و غیاب و باز هم کنجکاوی پسرا با خوندن اسم ساحل .

ایندفه حتی یکی از پسرا که پولیور سبز پر رنگی پوشیده بهم نیشخند میزنه . منم براش ادای آدمای معتادو در میارم !

هنوز عرق استاد خشک نشده که دختری از ردیف اول بلند میشه و میگه : خانم نادری ! برای میان ترم هیچ کدوم از فصلا رو حذف نمی کنین ؟

استاد با قاطعیت میگه : معلومه که نه ، این کتاب که حجمی نداره .

پچ پچا بلند میشه.

جمله هایی با این مضامین از طرف دخترا به گوش میرسه :

-خانم تو رو خدا!...

-خانم نادری ، ادبیات کم درسی نیست

یکی

از پسرا کله شو کچل کرده و کلاه فرانسوی مشکی رنگی گذاشته ، بلند میشه و

میگه : ببینید خانم نادری ! شما این فصل 3 و 5 رو واسه میان ترم حذف

کنین...

دختری با قیافه ی تخس و شیطون به پسره می پره و میگه : پس فصل 8 چی ؟ ادبیات حماسی رو ول کردی رفتی اون فصلای آسونو خذف میکنی؟

پسره

هم کم نمیاره و میگه : خب آره ، واسه شما دختر خانوما خوندن لیلی و مجنون و

ویس و رامین آسون تره ، کاری ندارین که 600 صفحه رو باس حفظ کرد .

جیغ خفیفی به نشونه ی حرص خوردن از طرف دخترا بلند میشه و خود به خود منو میخندونه.

نادری میزنه تو کل کل و میگه : بس کنید بچه ها ، خیلی مسخره اس که می خواین از ادبیات به این آسونی ، حذف کنین !

فریاد اعتراض بچه ها یه بار دیگه بلند میشه .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:46
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 57 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و ششم از ما بهترون 2

***********************************

نگاهی

به کتاب ادبیات ردیف جلوئیم میندازم . خب حتی اگه یک سوم این کتاب هم برای

ترم اول باشه ، بازم خیلی زیاده . نگاه عمیقی به استاد میندازم . دستمو

بلند میکنم تا استاد منو ببینه . با صدای رسایی میگم : خب اینجوری که ما

چیزی یاد نمیگیریم ، شما الان نگاه کنید تو دانشگاهای خارجی چجور تدریس

میشه...د بخاطر همین چیزاس که ما عقب افتادیم ، یادگیری باید متنوع باشه ،

ینی برای دانشجو جذاب باشه ...

حالا

دیگه همه حواسشون به این جمعه که ساحل می خواد چی بگه : ما از همون روز

اول پیش خودمو گفتیم بالاخره یه استاد روشن فکر نصیبمون شد که رو همه ی

سبکای کلاسیک آموزشی خط میکشه . اما انگار بازم باید بریم سراغ جزوه های

پیر پلاسیده و موریانه خورده ی سال بالائیا ! به هر حال من چیزی رو که

میدونستم گفتم . از این دانشجوهایی نیستم که برای استادم تعیین تکلیف کنم .

میل خودتونه ، اتفاقا خودم هم یه هم اتاقی دارم که می تونه جزوه شو بهم

قرض بده ، هر کدوم از بچه ها هم خواست میتونه بیاد قرض بگیره ....

همه

سکوت کردن و با دقت گوش میدن . استاد هنوز هم ژست پیروز مندانه شو حفظ

کرده ، اما میتونم حس کنم که پشت اون چشمای کشیده و قهوه ای رنگش ، داره به

جد آبادم فحش میده .

دیگه جو کلاس خاموش میشه و نادری هم درسشو میده و حرف اضافه ای نمیزنه .

گمونم حرفام تاثیری نداشته ....به این میگن آرامش قبل از طوفان !

بقیه

ی کلاس رو چرت میزنم . یاد سالای آخر تحصیلم توی دنیای اجنه میوفتم . یه

زمانی آرزوم این بود که توی گندی شاپور ادبیات بخونم . آخر سر نمره ی

ادبیاتم سیزده شد ! هیچ وقت توی عمرم تا این اندازه جا نخورده بودم . حتی

وقتی فهمیدم سازمان مرکزی با نقشه ی قبلی منو مامور کرده تا وارد پرونده ی

غلام هجی بشم.

کلاس،

نیم ساعت زود تر تموم میشه و خانوم نادری بدون گفتن کلمه ای کلاس رو ترک

میکنه . می تونم حدس بزنم که بقیه دارن درباره ی من فکر می کنن و با هم

دیگه پچ پچ می کنن. حتی میتونم افکارشونم حدس بزنم . مثلا اون پسره که

پیرهن چهارخونه ی سفید و قهوه ای پوشیده ، داره پیش خودش فک میکنه که عجب

زبون درازی داشت! واقعا که ، ....جا داره همین جا بلند شم و بزنمش!

پوزخندی میزنم و پیش خودم به خودستیزی افکارم می خندم . کوله پشتیمو میندازم و به طرف در خروجی که حالا خلوت تر شده میرم .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:46
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 58 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و هفتم از ما بهترون 2

***************************************

چند قدم توی سالن راه نرفتم که دختری از پشت سرم میگه : ساحل!

توقف

میکنم و دختره که کوتاه و خپله خودشو به من میرسونه . چشمای قشنگی داره و

من بهش نمره ی 17 میدم! انتظار ندارم که با این اعصاب داغونم نمره ی بیشتری

بدم . دختره به خودش قری میده و میگه : می خواستم یه چیزی بهت بگم....

وای! حالا من باید اینم بشناسم ؟ اصلن این کی هست ؟ از این وضعیت ناخودآگاه پوزخندی می زنم . دختره میگه : چرا اینطوری نگام می کنی؟

بی اعتنا به واکنشش ، لبخندی میزنم و میگم : حتما می خوای بگی که امروز خیلی جذاب شدم درسته ؟....میدونم ،میدونم.....

دخت تعجب میکنه و لپای چاقش ، چاق تر هم میشه .

-نه بابا ، می خواستم ببینم تو هم موافقی فصل 7 و8 حذف بشن ؟

ماشین دروغ گویی رو توی خودم روشن میکنم و میگم : فصل 8 زیادم سخت نیست ، ولی فصل 7 آره ، به نظرم حذف بشه بهتره ....

دختر برای دومین بار تعجب میکنه . قیافش داره میگه : ساحل جون تو امروز کاملا عقلتو از دست دادی!

اعتنایی نمی کنم و میگم : خانومی! من دیگه باید برم ، کاری نداری؟

-کلاس بعدیت چیه ؟

ماشین دروغ گوییم میگه : کلاس ندارم ، با یکی از دوس پسرام قرار دارم!

تعجب های پی در پی این دختر منو خسته میکنه . ازش خداحافظی میکنم و به سرعت از پله ها پایین میرم و وارد محوطه ی حیاط میشم.

پیاده رو هایی که طی کردم رو بر میگردم تا به دانشگاهی برسم که آقای جهانمیری توی اتاق شماره 15 طبقه ی دومش ، منتظر منه.

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:46
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 59 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و هشتم از ما بهترون2

**********************************

-ساحل....!

وسط پیاده رو توقف میکنم . کیه که داره منو صدا میزنه ؟

پسری عینکی با کاپشن توسی و جین سورمه ای ، جلوی روم ظاهر میشه .

خب احتمالا باید اینو هم بشناسم ، چون دارم از قیافش میخونم که میگه : تعجب نکردی یهویی منو دیدی؟

خب ، قیافش یه نموره مثبت میزنه ،

صورتش روشنه و چشم و ابروی مشکی داره . نوک دماغشم قرمز شده . واقعا کسی

با این سر و وضع مثبت حاضره دوس پسر آدم بشه ؟ من و من کنان میگم :

اِ....سلام....

آب دهانمو قورت میدم و ادامه میدم : ام....چطوری؟

پسره به خنگی و گیجی فاحشم پی میبره و سرشو تکون میده و میگه : مگه جن دیدی؟

لبخندی میزنم ومیگم : نه بابا ....من خودم یه پا از ما بهترونم،...

-هه! مگه نگفتی می خوای انصراف بدی و بری مانکن بشی؟

-من؟ آره ....اون موقع یه چیزی گفتم ، ولی دیگه پشیمون شدم . بابام اینا زیاد راضی نبودن .

با هم دیگه توی پیاده رو قدم

میزنیم . پسره میگه : تو که میگفتی نظر پدرت اهمیتی نداره و اگه بخوای یه

کاری انجام بدی هیشکی جلو دارت نیست .

واقعا ساحل قبلا یه همچین حرفی

زده ؟ معلومه که نه ، این دروغ گنده رو اونایی که این مدت جای ساحل زندگی

میکردن ، گفتن . خطاب به پسره میگم : حالا بده دختر خوب و سر به راهی شدم ؟

-نه بابا .....خیلیم خوبه ، چرا خبر ندادی که برگشتی؟

-تو از کجا فهمیدی که برگشتم ؟

-سیروس بهم پیام داد.

یاد پسرای توی کلاس میوفتم . پس حامی اینه . نگاهی به سرتاپاش میندازم و میگم : حامی!

-چیه ؟

-تو دوس پسرمی؟

ابروهای حامی از تعجب بالا میپره

. لحظه ای بعد میگه : از نظر تو همیشه یه دوس پسر بودم ، ولی خودت میدونی

که تا آخرین روزی که می خواستی بری ، چقدر اصرار کردم که بذاری بیام پیش

بابات....

کمی فکر میکنم و میگم : حیف تو نیست ؟ تو جوونی ، قشنگی ، مهربونی ، میخوای ازدواج کنی که چی بشه ؟ برو زندگیتو کن ...

حامی پوزخندی میزنه و میگه: اینا رو میگی تا اون حلقه ی توی دستتو ندید بگیرم ؟

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:47
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 60 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و نهم از ما بهترون 2

*******************************************

نگاهی به حلقه میندازم و میگم : اینم یکی مث تو بهم داده ، همین امروز و فردا پسش میدم ، آدمی نیستم که پای زندگی وایسم .

-نکنه می خوای تا آخر عمرت بترشی ؟

-هی....یه همچین چیزی ، ...شاید اگه یه پیرمرد پولدار اومد خواستگاریم ، باهاش ازدواج کردم .

حامی دوباره پوزخند میزنه و میگه : تو از اولشم دیوونه بودی ساحل ! می خوای به بابام بگم بیاد خواستگاریت؟

-نه ، آخه اونوقت مجبورم تو رو هم بزرگ کنم ، میدونی که من بچه داری بلد نیستم .

حامی به این جا که میرسیم توقف میکنه و میگه : حرف آخرت همینه ؟ نمی خوای بیشتر فک کنی ؟

به چشماش نگاهی میندازم . با چه اجازه ای دارم خواستگار ساحلو رد میکنم ؟ چطور به خودم اجازه میدم دل این پسرو بشکونم .

هر دو لحظه ای به هم خیره میمونیم . حامی راهشو میگیره و میره . به رفتنش خیره میمونم .

پایان

بدی نبود ، بهتر از این بود که بفهمه دختری که عاشقش بوده ، مرده . شاید

اونطوری تا اخر عمر سرخورده می شد . جدا از اون اگر من تا فردا هم براش

توضح می دادم که من ساحل نیستم و یه جنم که به دنیای آدما اومدم اون به هیچ

عنوان باور نمی کرد و فک می کرد که نامزدش دیوونه شده و نیاز به تیمارستان

داره .

دقیقه

ای بعد وارد ساختمون دانشگاه میشم . یه سر میرم سرویس بهداشتی تا گریم

خودمو تجدیدی کنم . صدای دختری رو میشنوم که داره توی دستشویی اواز میخونه .

توی آیینه نگاهی به خودم میندازم . لوسیون برنزه کننده رو از توی کیفم

بیرون میارم و شروع میکنم به مالیدن .

دختر آوازه خون از دستشویی بیرون میاد وشروع میکنه به شستن دستاش . حواسم هست که داره زیر چشمی نگاهم میکنه .

نگاهی بهش میندازم . به چشمای سبزآبیش نمره ی بیست میدم!

بی مهابا ازش میپرسم : ساعت چنده ؟

دختره

نگاهی به دور ورش میندازه که مطمئن بشه مخاطب خودش بوده . با دستپاچگی

میگه : نمی دونم ، صب کن ، گوشیم تو کیفمه ، الان نگا میکنم .

لبخندی میزنم و میگم : رشتت چیه ؟

-حقوق میخونم .

-او...پس بچه درس خونی،...

-ای...همچی ، به تو هم میاد بچه درس خون باشی.

-کی ؟من؟

به حرف دختر میخندم . اونم میخنده .

دختره می پرسه : اسم کرمت چیه ؟

نگاهی به کرم میندازم و در همون حالت میگم : راستش نمی دونم ، فقط میدونم برنزه کننده اس ، چطور؟

-عالیه!

-جدی!؟ به نظرت پسرا بیشتر از برنزه خوششون میاد یا سفید؟

دختر تعجب میکنه . حالا پوزخند میزنه ....حالا نیشخند میزنه . با هیجان میگه : برای چی این سوالو میپرسی؟

در جوابش میگم : ای بابا چقد تو منحرفی ، میخوام برم مخ یکی از استادا رو بزنم ، کارم پیشش گیره .

-آهان!

در حالی که کرم برنزه رو توی کیفم میندازم ، میگم : ای شیطون!

دوباره میخنده . کیفمو روی کولم میذارم و در حالی که از کنار دختره رد مشم تا برم بیرون ، میگم : فعلا....

-به سلامت خوشگل خانوم!

***************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:47
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 61 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصتم از ما بهترون 2

**********************************

این

آدما هم عجب دنیایی دارنا....به طبقه ی بالا میرم . سالن مثل همیشه خلوته .

متوجه آزمایشگاه گیاه شناسی میشم . عجیبه که دفه ی قبل ندیده بودمش . چن

تا دانشجو رو میبینم که با روپوشای سفید ، توی آزمایشگاه در رفت و آمدن .

جلوی در اتاق جهانمیری توقف میکنم . نفس عمیقی میکشم و تق تق تق.....

صدای کلفت جهانمیری از اون طرف میگه : یه لحظه صب کنید .

با

نوک پام روی زمین ضرب میگیرم و دوباره به آزمایشگاه اون طرف سالن نگاه

میکنم . کنجکاوم بدوم ، دارن چیکار میکنن . پسری از توی آزمایشگاه بیرون

میاد و روی صندلی کنار سالن میشینه . پایین موهاشو که تا گردنش میرسه ، فر

کرده . هنزفری توی گوششه . سیگاری رو روشن میکنه و میره توی فکر .

روی هنزفریش زوم میکنم . آهنگی از ابی که بهش نمره ای نمیدم چون زیاد حوصله ندارم .

در همین موقع آقای جهانمیری میگه : بفرمایید تو!

لای در رو باز میکنم و سرمو داخل میبرم . لبخندی میزنم و میگم : سلام! دیر که نرسیدم ؟

چهره ی جهانمیری رو میبینم که از پشت میز بلند میشه . از هنوم پیرهنش باید می فهمیدم که اتاق بی سلیقه ای هم داره .

با مهربونی میگه : سلام! بیا تو ، منتظرت بودم .

آره جون عمه ات ، گه منتظرم بودی که منو دو ساعت پشت در نمیکاشتی!

-خب نمی خواین اون اختراع خوشکلتونو نشونم بدین ؟

جهانمیری کشوی میزشو باز میکنه و در حالی که توی خرت و پرتاش دنبال چیزی میگرده ، میگه : ببینیش که چی بشه ؟

-خو من باید ببینمش یا نه ؟

-خب معلومه که نه ، اون به چه درد تو میخوره ..

نگاهی مشکوک به جهانمیری میندازم که حالا دسته کلیدی رو از توی کشو در آورده و داره وارسیش می کنه .

دستمو روی میزش میذارم و میگم : نکنه همه چیزو فراموش کردین؟

-من قولی بهت ندادم .

-اگه قول ندادین پس چرا ساختینش ؟

جهانمیری دوباره کشو رو باز میکنه . دارم پی میبرم که این پیرمرد بی اندازه شلخته اس.

-فکرشو از سرت بیرون کن ، خودتو درگیر ماجراجویی های پیرمرد نکن .

جهانمیری

دیگه داره اعصابمو خورد میکنه . با حالتی که سعی دارم عصبانیتم توش معلوم

نباشه ، میگم : چرا دارین میزنین زیر همه چیز، اونم الان که دیگه همه چیز

جوره ؟

جهانمیری باز هم با مهربونی نگاهم میکنه . با لحنی که منو یاد پدربزرگم میندازه ، میگه : تو جوونی دختر ، حیف تو نیست ؟

یاد حرفایی که به حامی زدم ، میوفتم . پوزخندی میزنم و میگم : فقط به خاطر همین ؟

جهانمیری بلند میشه و چن تا کابو توی کتاب خونه ی شلوغ و پلوغش می چپونه.

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:48
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش