از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 55

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 4:27 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 55 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجاه و چهارم از ما بهترون

******************************************

لبخندی میزنم ومیگم : خوبه ، مگه میشه بد تشریف داشته باشن ؟

-والا اگه من دختری مث تو داشته باشم ، به هزار جور مرض و بیماری گرفتار میشم !

هر

دو میخندیم . روی چشماش زوم میکنم . چشمای قهوه ای ...مث کی ؟ آهان ! مثل

آرش ! مثل کسی که از نارو زدن و بازی کردن باهاش لذت میبرم .

نگاهی به ساعت موبایلم میندازم و میگم : من باید برم کلاس ! بعد از برنامه می تونم بیام دفترتون؟

جهانمیری مکث میکنه . داره فک میکنه .

-آره ! چرا که نه ...جدی نمی خوای تو کنفرانسی که استادت توش شرکت داره حضور داشته باشی؟

-اصلن قصد بی احترامی به شما رو ندارم ، می دونید که ، من اصلن برای این جور بحثا ساخته نشدم .

باز هم به چهره ی مهربون و قابل اعتمادش نگاه میکنم .

لحظه

ای بعد از جهانمیری خداحافظی میکنم . از سالن بیرون میام و وارد محوطه ی

حیاط میشم . سوز سرما به صورتم برخورد میکنه . هنزفریمو توی گوشم میذارم و

به طرف کلاس بعدی ساحل ، توی دانشکده ی ادبیات به راه میوفتم . صدای محسن

یگانه ، منو یاد شبایی میندازه که توی کافه ی نیمه جون میگذروندم .

رو تو کم کن بی حیا ، دیگه سراغ من نیا

انگشت نمای شهر شدی ، بی آبروی رو سیاه

تحملت سخته چقدر ، اصلن خود مصیبته

می خوام یه عمر نبینمت ، یه لحظه شم غنیمته

تازگیام که را به راه ، وصله ی ناجور می زنی

زخم زبوناتو همش ، به نقطه ی کور می زنی

خبر میاد از چپ و راست ، سرت شلوغه را به راه

به لطف دور و بریات ، وقت نداری برای ما

به سرعت کوچه های برفی رو طی می کنم . سرم داغه از فکرای تازه . فکرایی برای از نو شروع کردن و از نو ساختن زندگیم . ...

من!...توی جاده !...آزادم....!

دیگه کسی رو آزار نمیده ....! فریادم!

صدای باد توی گوشم

اینو حس میکنم

همه چی شده فراموشم

اینو حس میکنم

چقد تنهام!

چقد سردم!

دیگه نمی خوام برگردم

آخه همه چی خوبه ....

همه چی خوبه ....

همه چی این جا خوبه .....

من...

توی جاده ....

قدم میزنم....

.

.

.

با

بی حوصلگی به بچه های کلاس که خواب آلود به نظر میرسن نگاه میکنم . پسر

عینکی و خرخونی رو میبینم که توسط پنج تا دختر قد و نیم قد محاصره شده و هر

هر و کرکرشون کل کلاسو برداشته . باید بگم که ترکیب نا جالبیه . آخه چن

نفر به یه نفر؟

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:45
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش