zahrataraneh
|
پاسخ 62 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و یکم از ما بهترون 2 ************************************* چراغی توی ذهنم روشن میشه . نکنه این پیرمرد عاشق ساحل بوده ؟! خوش به حال ساحل ، چقد خاطر خواه داشته و خبر نداشته . البته نمی تونم با قاطعیت بگم ولی اگر واقعا جهانمیری ساحلو بخواد ، کاری از دست من ساخته نیست . برای جمله ی آخر میگم : پس بذارید ببینمش ، فقط یه بار. جهانمیری بر میگرده و نگاهم میکنه . برای قانع کردنش میگم : همین یه بار ، دیگه حتی اسمشم نمیارم. جهانمیری لبخند شیطنت آمیزی میزنه . احتمالا پیش خودش احساس موفقیت میکنه که تونسته دختر مورد علاقه شو از رفتن منصرف کنه . در کمال ناباوری ، به طرف گاوصندوقش میره تا بازش کنه . اصلن فکر نمی کردم که توی گاو صندوق باشه ، چون اصلن متوجه گاوصندوق نشده بودم . جهانمیر بر میگرده و نگاه دقیقی به در اتاق میندازه و میگه : محض احتیاط درو قفل کن . فورا کلون درو میندازم . جهانمیری از خرزهره ی چندش آورش رو نمایی میکنه . یه گل فلک زده ی معلق در ماده ای زرد رنگ که دارای ریشه ، ساقه ، برگ و گل است! خب ، میتونم بگم شیشه اش برای نگه داری مربا حرف نداره . رو به جهانمیری میگم : همین؟! جهانمیری با شنیدن ین حرف حالتی میشه که البته سعی میکنه به روی خودش نیاره . از همین الان نقشه ی دزدینشو توی ذهنم طراحی میکنم . نباید کار سختی باشه . ولی فعلا برای تمرکز کردن روی نقشه وقت دارم . لحظه ای بعد از اتاق جهانمیری بیرون میام . حالا دیگه دانشجو ها دارن از آزمایشگاه بیرون میان . از پله ها پایین میرم و راه خونه رو در پیش میگیرم . یه استراحت کوتاه ، بعد از یه روز پر رفت و آمد ، خیلی میچسبه ! لباسامو عوض میکنم و لنزا رو از توی چشمام در میارم . یه پولیور آب اناری و شلوار شیش جیب مشکی می پوشم . موهامو باز میکنم و قهوه درست میکنم . روی کاناپه میشینم و پامو روی پام میندازم . بهتر از این نمیشه . مدت ها بود که اینقدر احساس خوبو یه جا نداشتم . ********************************* |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:48 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 63 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و دوم از ما بهترون 2 ************************************* دارم از دستای عشقت ، یه جورایی رها میشم اگه شاه بازیه عشقه ، تو دیگه مات و من کیشم دارم میرم که از نو شم ، گلم نگو که بی رحمی می خوام حرف بزنم رو راست ، تو این حرفا رو می فهمی واسه این که خیلی چیزا ، بمونه باید نباشه گاهی ماهی واسه موندن ، باید از آب جدا شه گاهی هم باید بمیری ، تا که یه زندگی نوشه بهتره گلی نباشه ، تا باغ گلا درو شه . می دونم سخت جون میدم ، باور کن اینو فهمیدم ولی خسته شدم بس که ،دلم رنجید و خندیدم . . . تو همین موقع صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه . آرین پیام داده : میتونی ساعت 5 بیای کافی شاپ (...)؟ جواب میدم : آره. نگاهی به ساعتم میندازم . ساعت 2 بعد از ظهره . فعلا یه کم استراحت میکنم . . . . ساعت آخره . تا نیم ساعت دیگه مدرسه تعطیل میشه . روی یکی از صندلی های نرم گرمه دفتر نشستم . میز مخصوص مدیر خالیه . تا حالا زیاد اومدم این جا ، ولی هیچ وقت به جا سیگاری روی میز توجه نکرده بودم . ستار وارد دفتر میشه . اون یه معلم هوازیه . از دوستای صمیمی پدرمه . سیگاری توی دست داره . با دیدن من ، سری به نشانه ی تاسف تکون میده . در حالی که به طرف پنجره میره ، میگه : باز چیکار کردی آنی؟ با صدای نازک مخصوص به خودم میگم : پولای دوستمو دزدیدم . -آهان! ستار سیگارشو میکشه . کاری نداره که دختر دوست صمیمیش چقدر بی تربیته . خانم بصیرت وارد دفتر میشه . اون یه جن دو رگه ی آبزی و هوازیه . چهره ی ظریف و زیبایی داره . اخیرا متوجه شدم که بین اون و ستار ، روابط دوستانه ای برقراره. نفس راحتی میکشم . مطمئنم بصیرت به خاطر وجود نامزدشم که شده با من با خشونت برخورد نمیکنه . بصیرت یه نگاه به ستار میندازه که پشت به ما ، جلوی پنجره وایساده و یه نگاه به من که مستحق بزرگترین مجازات دنیام . البته از نظر اون . انگار خودشم متوجه شده که نمی تونه منو تنبیه کنه . درموندگی از چهرش پیداست . با ملایمت میگه : آنی ، بازم تو اینجایی ؟ بهش لبخندی میزنم . به در موندگیش . به ستار ، به بی عاریه خودم . پاهامو که از صندلی آویزونه تکون میدم . بصیرت میگه : مامانت هفته ی پیش اومد مدرسه ، وقتی رفتی خونه بهت چی گفت ؟ کمی فک می کنم و میگم : هیچی ..! ولی توی ذهنم جمله های مامانو مرور میکنم : من نمی دونم تو چرا اینجوری شدی بچه ، من چقدر از دست تو بکشم ؟ آخه یه کم به فکر آبروی ما باش ! بصیرت میگه : آنی تو دختر خوبی هستی ، این کارا چیه که انجام میدی ؟ به چشمای مرواریدی رنگش نگاه میکنم . خوشگله ! بصیرت دوباره میگه : اگه قول بدی دختر خوبی باشی ، منم تو رو مسئول باغچه ی خرزهره میکنم ! یاد باغچه ی توی حیاط میوفتم . اوم! پیشنهاد بدی نیست . اون جا میتونم بچه های بیشتری رو به بهونه ی دست زدن به گلا کتک بزنم ! لبخندی میزنم و این یعنی این که با پیشنهادت موافقم . بصیرت میگه : پس قول دادیا! خوشحال و مسرور دفتر معلما رو ترک میکنم . به طرف شیر آبخوری میرم . دیگه نزدیک سحره . تا ربع ساعت دیگه مدرسه تعطیل میشه . . . . با صدای آلارم گوشیم ، چشمامو باز میکنم . ساعت چهاره . برای رفتن سر ملاقات آماده میشم . ساپورت زمستونه ی مشکی با مانتوی بلند بافت مشکی می پوشم . کمی اسپری به موهام می زنم و شال زرشکی قشنگی رو روی سرم مرتب میکنم . آرایش ملایمی می کنم و افترشیو خوشبویی میزنم . پالتوی زرشکی رنگمو هم می پوشم و کیف زنونه ی مشکی و براقی رو روی دوشم میندازم . جلوی در ، بوت مشکی شهین رو هم بر میدارم . توی آیینه نگاهی به سر و وضعم میندازم . کسی که قراره باهاش ملاقات کنم رو به یاد میارم . فورا به اتاق بر میگردم و جین گل و گشاد سورمه ای رنگی رو میپوشم . آرایشمو پاک میکنم . به جای شال زرشکی یه شال مشکی می پوشم . کفش اسپرت مهینو پا میکنم و به راه میوفتم . ***************************************** |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:48 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 64 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و سوم از ما بهترون 2 ********************************************* از GPS گوشیم متوجه میشم که کافی شاپ همین نزدیکی هاست . توی پیاده رو به راه میوفتم . برف ، برف ، برف ، و بازم برف . توی یه کتاب میخوندم که یه بیماری وجود داره به اسم اختلال خلقی فصلی که از شهریور ماه که روز ها کوتاه تر میشن شروع میشه و تا ماه اسفند ادامه پیدا میکنه . باعث افسردگی ، خستگی ، افزایش وزن ، سستی و تنبلی و احساس شادی کمتر میشه . دلیلشم نبود گرماست! نگاهی به آسمون میندازم . خبری از خورشید نیست . از روی جوی آبی رد میشم . توی ادامه ی کتاب نوشته شده بود این بیماری باعث میشه که تمایل کمتری به فعالیت اجتماعی داشته باشیم و توی تطبیق دادن خودمون با زندگی دچار مشکل بشیم . میگم چرا این مدت حال و حوصله ی انجام ماموریت رو نداشتم ، پس بگو! برای همین بوده ...چه فکرایی پیش خودم میکردم . چقدر با خودم خیالات منفی بافتم . فورا گوشیمو از توی کیفم بیرون میارم . اول شماره ی شهینو میگیرم . روی پیغام گیره ....واه واه واه1 چقدر خودشو بالا میگیره ، انگار کل دنیا می خوان با این خانوم صحبت کنن . مانتوی آب اناری خوشگلی ، پشت ویترین مغازه ای ، بهم میگه : بی سلیقه ! یه لحظه وایسا نگام کن! منتظرم که آرش گوشیشو جواب بده . خودمو در حاتی میبینم که مانتوی آب اناریو به تن دارم . چه جیگیری بشم من ! -در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد . دارم به این نتیجه میرسم که اصلنشم عقلمو ز دست ندادم و توی این مدت هم خیلی منطقی با اتفاقات زندگیم برخورد کردم . قدم هامو تند تر میکنم و گوشیمو با عصبانیت توی کیفم پرت میکنم . وارد کافی شاپ میشم . یه نگا به چپ ، یه نگا به راست . آرین ، تو گوشه ی کافه نشسته . یه میز که برای حرفای خصوصیه . مخصوص حرفای محرمانه . از اون حرفایی که حتی جنا هم نباید بفهمن . توی دلم به این حرفام می خندم . آرین یه چیز چندش آوری به موهاش زده . خوشحالم که میبینم ابروشو بر نداشته . کت اسپرت مشکی و پیرهن خاکستری پوشیده . ته ریش گذاشته . به سر و وضعش نمره ی 15 میدم . البته دو نمره هم به خاطر دل خودم ازش کم میکنم و کسی هم حق اعتراض نداره ! -خیلی وقته منتظری؟ آرین به سر و وضعم نگاهی میندازه و میگه : نه ، تازه اومدم . |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:49 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 65 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و چهارم از ما بهترون 2 *************************************** خب میتونم حدس بزنم که اون داره پیش خودش میگه این دختر ذره ای سلیقه نداره . پسره ی پر روی بی ادب! خودشو در چه حدی میدونه که درباره ی من یه همچین فکری میکنه؟ بلند شم بزنم تو گوشش ؟ گارسون که پسر چاقیه ، کنار میز می ایسته و قری به کمرش میده و میگه :چی میل دارین ؟ به سختی خنده ی خودمو کنترل میکنم . آرین با کمال خونسردی میگه : چی میخوری؟ از این که از من نظر میخواد خوشحال میشم و میگم : بستنی! حتما دوباره داره پیش خودش فک میگه این دختره خله که می خواد تو این سرما بستنی بخوره . برای خودشم قهوه سفارش میده . گارسون قرمیده و میره . به رفتن گارسون خیره ام که آرین میگه : تونستی خرزهره رو بدزدی؟ -نه، فقط تونستم ببینمش . -میتونی ورش داری؟ -ورش دارم ؟ ورداشتنش کار سختی نیست . دزدیدنش کار سختیه ، چون توی یه گاو صندوقه ، توی طبقه ی بالای یه دانشگاه . آرین با عجولی میگه : ینی می خوای ماموریتو پس بدی؟ -نه! معلومه که نه ! چی شده آرین ؟ امروز زیاد رو فرم نیستی ، نکنه خبری شده؟ -من فقط می خوام راحت حرفتو بزنی . اگه از پسش بر نمیای خودم انجامش بدم . -نگران نباش ، دزدیدنش کار سختی نیست . البته به کمک شما هم نیاز دارم . -چه کمکی ؟ -نقشه رو بعدا بهتون میگم، اول باید به سوال من جواب بدین . -سوال؟ -شهین و آرین و مهین کجان ؟ چه بلایی سرشون آوردی ؟ آرین پوزخندی میزنه و میگه : از شهین و آرش خبری ندارم ، اونا دارن کاری رو که خشایث ازشون خواسته انجام میدن . -و مهین ؟ -اون خودش خواست بره چون.... -بهش بگو برگرده . -بی خیالش شو آنی ، اون خودش خواست که از ماموریت خط بخوره . -خب! بهش بگو برگرده ، شرط من اینه . آرین پشت چشمی نازک میکنه و میگه : تند نرو ، قرار نبود شرط بذاری . -چه بلایی سر مهین آوردی؟ -بلایی سرش نیاوردم ، اون از دست تو فرار کرد . عین ماست به صندلی میچسبم . سریع خودمو جمع و جور میکنم و میگم : من باهاش بد برخورد کردم ، بهش بگو برگرده آرین! نمی خوام خاطره ی بدی از من توی ذهنش باشه و نسبت به همه ی جنا بد بین بشه . آرین پوزخندی میزنه و میگه : چرا یه کاری می کنی که بعدش پشیمون بشی ؟ لحظه ای به آرین خیره میمونم . دیگه دارم زیاده روی میکنم . این طور حرف زدنای من فقط مال زمانیه که مخاطبم آرش باشه . این جوجه فکلی داره پاشو از گلیمش دراز تر میکنه . از جام بلند میشم و میگم : اون شماره ای بود که اولین بار باهاش بهم پیام دادی ، فقط از طریق اون تو جریان کارام قرارات میدم ! به آرین فرصت حرف زدن نمی دم و از کافی شاپ میزنم بیرون . می تونم حدس بزنم که هزاران فحش رکیک توی ذهن آرین قطار شده که مخاطب همه ی اونا منم ! واقعا شانس آوردم که کتک نخوردم ! حتما باید این قدرت نمائیمو برای آرش تعریف کنم ! خیالم از بابت شهین و آرش راحته اگه واقعا تحت حمایت خشایثن . گرچه خشایث هم در آینده باید تاوان پس بده . ****************************** |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:49 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 66 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و پنجم از ما بهترون 2 ************************************* فورا راه خونه رو در پیش میگیرم . هوا داره رو به تاریکی میره . از جلوی ساندویچی رد میشم . بوی خوب همبرگر توی دماغم میپیچه . دوباره سرعتمو زیاد میکنم . این بار از جلوی طلافروشی ای رد میشم . حیف اون گردنبند ظریف قلبی نیست که داره پشت ویترین خاک میخوره ؟ تون باید دور گردن من باشه ! لبخندی میزنم و از خیابون شلوغ رد میشم . با به صدا در اومدن اولین رعد و برق امشب ، به خونه میرسم و فورا خودمو داخل حیاط پرت میکنم و درو میبندم . فورا به داخل خونه میرم و گرمای خونه رو بغل میکنم . لباسامو عوض میکنم و سماورو روشن میکنم . لباسای پخش و پلا شده روی مبل و صندلی ها رو جمع میکنم و توی کمد میچینم . خوشحالم ، ...خوشحالم که ترک نشدم ، خوشحالم که فراموش نشدم ...خوشحالم که آرش ترکم نکرده ، خوشحالم که خشایث مواظبشه . خوشحالم ...خوشحالم که خودمو جلوی آرین نباختم . تب لتمو بر میدارم و به اینترنت وصل میشم . چراغ هیچ کدوم روشن نیست . اما مهم نیست ، فعلا منتظر میمونم . باید دنبال خرزهره بگردم . باید یه خرزهره ی قلابی درست کنم و با خرزهره ی واقعی عوض کنم . نمی دونم توی فروشگاهای اینترنتی خرزهره هم میفروشن ؟ اگه بفروشن عالی میشه . سایتا رو زیر و رو میکنم . کیف پول ، گردنبند ، ساعت ، تی شرت، لاک ناخن، ....اسمارتیز فله ای! گیاهان زینتی ...سم پاش ، ...بیلچه ....گلدون ......همه چیز فروخته میشه الا خرزهره ! به آشپزخونه میرم و کابینتا رو دونه دونه باز میکنم . دنبال یه شیشه ام ، درست هم اندازه و همشکل چیزی که جهانمیری داشت و بالاخره هم پیدا میکنم . یه شیشه ی خیارشور خالی! کوفتش بشه هر کی خیارشورا شو خورده ! نگاهی به ساعت میندازم . دیگه ساعت هشته ! چقدر زمان زود میگذره .... آیفون به صدا در میاد . کی این موقع شب با من کار داره ؟ -بفرماید! -رامبدم آنی ، درو باز کن... به کل فراموشش کرده بودم .نچ نچ نچ ....واقعا عین یه بچه باهاش برخورد کردم . دکمه ی در باز کن رو میزنم و به اتاق بر میگردم . موهامو برس میکشم و به جای تی شرت رنگ پریده ام یه ژاکت یقه اسکی کرم میپوشم . |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:50 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 67 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و ششم از ما بهترون 2 *************************************** صدای رامبد از جلوی در به گوش میرسه . -آنی کوچولو! مهمون نمی خوای؟! از اتاق بیرون میام و به حالت حرکت آهسته میدوم و میگم : داداش رامبد .... رامبد با تعجب به این حرکت مسخره و بچه گانه ام نگاه میکنه . داره از تعجب شاخ در میاره . کم کم شروع میکنه به خندیدن . همدیگه رو بغل میکنیم . البته زیاد محکم فشارش نمیدم چون بدنش مث اسفنج میره تو . خودشو روی مبل میندازه و میگه : وای ! مردم از خستگی! در حالی که سینی چای رو روی میز میذارم ، میگم : کجا ها رفتی ؟ فک کردم دیگه ازم نا امید شدی و برگشتی خونه . -نه دختر ، من دیگه به دیوونه بازی هات عادت کردم ، من موندم این آرش چجوری تو رو تحمل میکنه ، واقعا خدا صبرش بده ..... -واه واه واه ، دلشم بخواد ، ...راستی رامبد ! حدس بزن عصری کجا رفتم ... رامبد حالتی متفکر به خودش میگیره و میگه :تیمارستان؟ دندونامو روی هم میسابم و میگم: خیلی لوسی!...رفتم پیش آرین! -چی میگفت؟ -میگفت آرش و شهین دارن برای خشایث کار میکنن . رامبد در حالی که چاییشو بر میداره ، میگه : دیگه چی گف؟ -ببینم ، نکنه تو این موضوعو می دونستی؟ -حدس می زدم ، ...ببین آنی ! این که آرین میگه اون دو تا دارن برای خشایث کار میکنن به این معنی نیس که خشایث بین خودش و سازمان یه خط قرمز کشیده ، یه جورایی رفتن شهین و آرش ایده ی خشایث بود، برای همین آرین میگه اونا دارن برای خشایث کار می کنن. کمی فک می کنم و میگم : ولی این ایده ی من بود که آرش و شهین برن کویت ! رامبد همین طور که چاییشو سر میکشه ، به حرف من لبخند میزنه و بعد استکانشو بر میگردونه و میگه : از دست این خشایث بی ادب که همیشه ایده های تو رو میدزده . لب و لوچه مو جمع میکنم و میگم : راس میگم رامبد ، ایده ی من بود که اونا برن کویت ...آخه چطوری ؟ شهین و آرش که اصن حرفی از خشایث نزدن . -خواهر من ، مگه تو میدونستی توی لب تاپ شهین و آرش چی میگذره ؟ هان؟ از جام بلند میشم و سر افکنده میگم : من از اولشم یه نخاله بودم ! رامبد میگه : باز شروع نکن آنی! دستمو به نشانه ی سکوت ، جلوی رامبد میگیرم و میگم : هیچی نگو رامبد ! بهم تلقین نکن که هنوز مهمم ، از اولشم میدونستم اضافی ام . و بدون هیچ حرف اضافه ای به طرف اتاقم میرم . |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:50 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 68 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت هفتم از ما بهترون2 ************************************* رامبد دنبالم راه میوفته و میگه : دختره ی لوس! صب کن ببینم! آنی تو کی بزرگ میشی ؟....ینی هنوز باید پستونک بذارن توی دهنت! بی اهمیت به حرفای رامبد ، گوشیمو بر میدارم و روی تختم میشینم . رامبد جلوی در می ایسته و میگه : داری به کی زنگ میزنی؟ محلش نمیذارم . رامبد جلوتر میاد و میگه : قهر کردی که بیای انگری بردز بازی کنی؟ پرنده ها رو دونه دونه پرت میکنم . رامبد توی اتاق میگرده و وسایلو از نظر میگذرونه . دخترای ساحلو از روی میز برمیداره و نگاه میکنه . رب ساعتی میگذره . رامبد میگه : هی آنی! یه لحظه نگام کن! بالاخره از خر شیطون پایین میام و نگاهش میکنم . یهویی میخندم . رامبد با تعجب میگه : بی چی میخندی؟ -یه نیگا به خودت بنداز رامبد ! چرا اینطوری کنج دیوار نشستی؟ عین یه خرس کوچولو شدی! -وا...دختره ی دیوونه .... -اصن من قهر بودم ، سعی نکن توجه منو جلب کنی! -حالا کی خواست توجه تو رو جلب کنه ...دختره ی از خود راضی ! دقیقه ای میگذره . رامبد هوفی میکشه و میگه : آنی! دوست داشتی الان چه اتفاقی بیوفته ...منظورم اینه که آرزوت تو این لحظه چیه؟ چی تو رو الان خوشحال میکنه ؟ همین طور که با موبایلم ور میرم ، شونه ای بالا میندازم و میگم : خب...چیز خاصی توی ذهنم نمیاد . -واقعا الان آرزوی خاصی نداری؟ البته به جز این که آرش زود تر بیاد و تو از ترشیدگی در بیای... چشم غره ای به رامبد میرم و میگم : به من میگی ترشیده ؟! خودت چی که قد یه خرس شدی و هیشکی بهت زن نمیده . رامبد از جاش بلند میشه و میگه : من که کافیه لب تر کنم تا همه ی دخترا دلشون برام ضعف بره. -آره جون عمه ات ! به من باشه که اصلن دوس ندارم با پسری که نصفش آدمه و نصفش جنه عروسی کنم . هر دو میخندیم . رامبد میگه : اگه من بخوام حاضری با آرش ازدواج نکنی؟ نگاهی به چشمای خاکستری رامبد میندازم تا میزان جدیت حرفش رو بفهمم. -این چه حرفیه ؟ چیزی شده ؟ -نه فقط یه سوال پرسیدم .... سرمو پایین میندازم . یکی نیس بگه آخه جن فهمیده و تحصیل کرده ، تو این حلقه رو روی دست من نمیبینی؟! رامبد معنی سکوتمو میفهمه و میگه : گیریم اومدیم و تو با آرش ازدواج کردی ، اگه فردا روزی دعواتون شد و تو رو از خونه انداخت بیرون چی ؟ اون وقت می خوای چیکار کنی؟ -رامبد جان! آدما زنشونو از خونه بیرون نمیندازن ! رامبد کنارم میشینه و میگه : من خودم مردم و مردا رو بهتر از تو میشناسم ، فقط میگم فرض کن که یه همچین اتفاقی بیوفته ، تو می خوای چیکار کنی؟ -آرش اینکارو نمیکنه .... -اومدیم و این اتفاق افتاد ، تو خودت روزی صد بار به دیگرون می پری ، تازه ! پدر و مادر آرش نمی خوان بدونن خونواده ی عروسشون چطورین؟ به چهره ی رامبد نگاه میکنم . -داری میترسونیم رامبد! نکنه می خوای برم گردونی! رامبد دستشو روی دستای سردم میذاره و میگه : اون خرزهره کلید برگشتنته ، ... |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:50 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 69 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و هشتم از ما بهترون 2 ********************************************* نفسم حبس میشه . برج آرزوهام دود میشه و میره تو هوا ...چرا همیشه آرزوهام میسوزه ؟ انگار باید از نو قصر آرزو هامو بسازم . درست مثل اون موقعی که توی این دنیا پرت شدم و همه ی گذشته مو ازم گرفتن . رامبد تکونم میده و میگه : چی میگی آنی ؟ بر میگردی ؟ مگه نه؟ -میدونی چیه رامبد ، ...تو خودت جوابی رو که می خواستی توی دهنم گذاشتی ، دیگه چی رو میخوای بدونی؟ رامبد بلند میشه و میره . سکوت حاکم میشه . سکوت سرد ....بی روحی....بی حسی ....من باید جلوی رامبد می ایستادم ....اما چجوری؟ یه همچین کاری تا حالا از من سر نزده . ...رامبد اصلن محلت نداد حرف بزنم . برای خودش برید و دوخت . با حرفاش بهم فهموند که اگه نخوای برگردی واقعا نمک به حرومی . ...نمی تونم بگم خودخواهه ...نمی تونم بگم بدجنسه ....ولی ....اون باید منو درک میکرد ...فک میکردم با وضعیت من کنار اومده ، فک میکردم درک میکنه که من چقدر آرشو دوس دارم . ...ولی انگار خودخواهیش قدرتمند تره . قدرتمند تر از قدرت درکش ! . . . صبح راس ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشم . تا روزی که مجبور بشم بین رفتن یا موندن تصمیم بگیرم اتفاقای زیادی میوفته ، پس دلیلی نداره که غصه بخورم . فعلا کاری رو که باید انجام بدم رو مد نظر قرار میدم . نگاهی به برنامه ی ساحل میندازم . امروز از ساعت 8 تا 10 کلاس گیاه شناسی داره و از 10 تا 12 هم کلاس زبان ! بعد از ظهر هم کلاس نقاشی داره ! فورا لباسامو عوض میکنم و صورتمو گریم میکنم . به هال میرم . -رامبد! رامبد کجایی ؟ بازم جیم کردی؟ -من اینجام.... به سرعت بر میگردم . رامبد از آشپز خونه بیرون میاد . نگاهی به سرتاپاش میندازم . گرم کن آبی با جین سورمه ای پوشیده و خوشبختانه خبری از اون مو های پخش و پلا و بلند نیست . -تو آشپز خونه چیکار میکردی؟ من دارم میرم دانشگاه... رامبد ادکلنی رو به خودش میزنه و میگه : تو برو ، منم دارم میرم .... -کجا؟ -همین دور و ورا ... -آهان ! پس لطفا درو هم پشت سرت ببند ....فعلا... |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:51 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 70 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و نهم از ما بهترون 2 ************************************** از خونه میزنم بیرون . این پسرا همشون اعصاب خورد کنن. باید همه شونو از لبه ی تیغ گذروند ...فک می کنن چون پسرن دیگه کسی حق نداره تو کاراشون دخالت کنه . باشه ...منم میدونم چیکار کنم. نور بیشتری از پشت ابرا به چشم میرسه و برفا کمتر شده . ینی دیگه مث دیروز نرم و لطیف نیستن . الان دیگه صاب خونه ی زمین شدن . سوار اتوبوس میشم و کنار زن جوونی میشینم . رو به خانومه میگم : کی میشه این دانشگاه تموم بشه . خانومه اول جا میخوره ، بعد لبخندی میزنه و میگه : دانشجویی؟ -آره ، ترم 5 گیاه شناسی . -جدی؟ مگه چن سالته ؟ -بهم میخوره چن باشم ؟ زیاد زیادش 20 ....ولی اگه ترم 5 باشی باید 22 ...23 سالت باشه . -هنوز 21 سالم نشده ، یه کم جهشی خوندم . خانومه چهره ی کپلی و مهربونی داره . خوش بحال بچه هاش که مامان به این نازی دارن . خطاب بهش میگم : شما کارمندین؟ -اوه! نه....تو یکی از آموزشگاه ها خیاطی تدریس میکنم . -خیاطی ؟ باید کار سختی باشه ، درست میگم : -نه ، اون قدرا هم سخت نیست ، فقط نیاز به ظرافت داره . سری به نشانه ی تحسین تکون میدم و میگم : استادمون ازمون خواسته که خرزهره پرورش بدیم ، شما نمی دونید از کجا میتونم خرزهره پیدا کنم؟ -خرزهره ؟! از همینایی که تو پارکا میکارن؟ تعجب میکنم و میگم : مگه تو پارکا خرزهره میکارن ؟ -آره بابا !...یه عالمه خرزهره تو پارکا هست ، مگه تا حالا ندیدی؟ -اوم...راستش... خانومه با خنده میگه : نکنه از فضا اومدی؟ لبخند شیطنت امیزی میزنم و میگم : نه ...من یه جنم ، زیاد دنیای آدما رو نمیشناسم .... خانومه بیشتر میخنده . گرچه حرفم اصلن خنده دار نبود . آیا واقعیت تا این اندازه خنده دار می باشد ؟ توی ایستگاه بعدی از خانومه خداحافظی میکنم و فورا خودمو به کلاس جهانمیری میرسونم . بازم دانشگاه .....باید توی گزارش ماموریتم چیزای زیادی درباره ی دانشگاه بنویسم . |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:51 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 71 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست هفتادم از ما بهترون 2 *********************************** مطمئنم یه پژوهش تاریخی میشه . از جمله موضوعاتی که تصمیم دارم دربارش بنویسم همین جذابیت تو خالی دانشگاه برای نوجووناست . مگه این جا چی داره ؟ پسراش که صبحا با چشمای پف کرده میان و بعضیاشونم یه سر و وضع ناجالب و مسخره ای دارن . دخترا هم که همه مث هم شدن . استادا هم که اصلن حرفشونو نزن. یکی از یکی اعصاب خورد کن تر ،...انگار باباشونو کشتی ...یه درس درست و حسابی هم که به دانشجوهاشون نمیدن . ....در و دیواراشم که منو یاد خونه ی مرحوم عمه خانوم میندازه که حتی سلیقه نداشت یه عنکبوت لاغر مردنی تو طاقچه اش بذاره . . بی اعتنا به جهانمیری ، که با صدای کلفتش در حال سخنرانیه ، از در پایین کلاس وارد میشم . در طول عمرم کلاسی به این عجیبی ندیدم . صد رحمت به کلاسای پاسارگاد که توش جرات نفس گشیدن هم نداشتیم . کنار دختری میشینم . به علت آرایش زیاد ، قادر به دادن نمره به قیافه ی این دانشجوی عزیز نیستم! نگاهی به جهانمیری میندازم. ظاهرا به دلیل این که عینکشو نزده ، متوجه حضور من توی کلاس بی مزه اش نشده . در همین موقع سه تا پسر وارد کلاس درس میشن و پشت ردیف دخترا میشینن . درست پشت سر من . چون که من ردیف یکی مونده به آخریه کلاسم . امواج خباثت و شیطنت رو به سرعت دریافت میکنم ....این جا بوی جنایت میاد! رب ساعتی میگذره و صدای خمیازه کلاسو پز میکنه . یکی از پسرای پشت سرم میگه : چه کلاس جذاب و سرگرم کننده ای! جهانمیری بیچاره .....چقد با این کاپشن قهوه ای و ژاکت خاکستری زشت شده . ************************************** |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:52 |
|