از ما بهترون 2|zahrataraneh - 7

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:31 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 62 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و یکم از ما بهترون 2

*************************************

چراغی توی ذهنم روشن میشه . نکنه این پیرمرد عاشق ساحل بوده ؟!

خوش به حال ساحل ، چقد خاطر خواه

داشته و خبر نداشته . البته نمی تونم با قاطعیت بگم ولی اگر واقعا

جهانمیری ساحلو بخواد ، کاری از دست من ساخته نیست .

برای جمله ی آخر میگم : پس بذارید ببینمش ، فقط یه بار.

جهانمیری بر میگرده و نگاهم میکنه . برای قانع کردنش میگم : همین یه بار ، دیگه حتی اسمشم نمیارم.

جهانمیری لبخند شیطنت آمیزی میزنه . احتمالا پیش خودش احساس موفقیت میکنه که تونسته دختر مورد علاقه شو از رفتن منصرف کنه .

در کمال ناباوری ، به طرف

گاوصندوقش میره تا بازش کنه . اصلن فکر نمی کردم که توی گاو صندوق باشه ،

چون اصلن متوجه گاوصندوق نشده بودم .

جهانمیر بر میگرده و نگاه دقیقی به در اتاق میندازه و میگه : محض احتیاط درو قفل کن .

فورا کلون درو میندازم .

جهانمیری از خرزهره ی چندش آورش رو نمایی میکنه . یه گل فلک زده ی معلق در

ماده ای زرد رنگ که دارای ریشه ، ساقه ، برگ و گل است!

خب ، میتونم بگم شیشه اش برای نگه داری مربا حرف نداره .

رو به جهانمیری میگم : همین؟!

جهانمیری با شنیدن ین حرف حالتی میشه که البته سعی میکنه به روی خودش نیاره . از همین الان نقشه ی دزدینشو توی ذهنم طراحی میکنم .

نباید کار سختی باشه . ولی فعلا برای تمرکز کردن روی نقشه وقت دارم .

لحظه ای بعد از اتاق جهانمیری

بیرون میام . حالا دیگه دانشجو ها دارن از آزمایشگاه بیرون میان . از پله

ها پایین میرم و راه خونه رو در پیش میگیرم .

یه استراحت کوتاه ، بعد از یه روز پر رفت و آمد ، خیلی میچسبه !

لباسامو عوض میکنم و لنزا رو از

توی چشمام در میارم . یه پولیور آب اناری و شلوار شیش جیب مشکی می پوشم .

موهامو باز میکنم و قهوه درست میکنم . روی کاناپه میشینم و پامو روی پام

میندازم . بهتر از این نمیشه . مدت ها بود که اینقدر احساس خوبو یه جا

نداشتم .

*********************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:48
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 63 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و دوم از ما بهترون 2

*************************************

دارم از دستای عشقت ، یه جورایی رها میشم

اگه شاه بازیه عشقه ، تو دیگه مات و من کیشم

دارم میرم که از نو شم ، گلم نگو که بی رحمی

می خوام حرف بزنم رو راست ، تو این حرفا رو می فهمی

واسه این که خیلی چیزا ، بمونه باید نباشه

گاهی ماهی واسه موندن ، باید از آب جدا شه

گاهی هم باید بمیری ، تا که یه زندگی نوشه

بهتره گلی نباشه ، تا باغ گلا درو شه

.

می دونم سخت جون میدم ، باور کن اینو فهمیدم

ولی خسته شدم بس که ،دلم رنجید و خندیدم

.

.

.

تو همین موقع صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه . آرین پیام داده : میتونی ساعت 5 بیای کافی شاپ (...)؟

جواب میدم : آره.

نگاهی به ساعتم میندازم . ساعت 2 بعد از ظهره . فعلا یه کم استراحت میکنم .

.

.

.

ساعت

آخره . تا نیم ساعت دیگه مدرسه تعطیل میشه . روی یکی از صندلی های نرم

گرمه دفتر نشستم . میز مخصوص مدیر خالیه . تا حالا زیاد اومدم این جا ، ولی

هیچ وقت به جا سیگاری روی میز توجه نکرده بودم .

ستار

وارد دفتر میشه . اون یه معلم هوازیه . از دوستای صمیمی پدرمه . سیگاری

توی دست داره . با دیدن من ، سری به نشانه ی تاسف تکون میده . در حالی که

به طرف پنجره میره ، میگه : باز چیکار کردی آنی؟

با صدای نازک مخصوص به خودم میگم : پولای دوستمو دزدیدم .

-آهان!

ستار سیگارشو میکشه . کاری نداره که دختر دوست صمیمیش چقدر بی تربیته .

خانم

بصیرت وارد دفتر میشه . اون یه جن دو رگه ی آبزی و هوازیه . چهره ی ظریف و

زیبایی داره . اخیرا متوجه شدم که بین اون و ستار ، روابط دوستانه ای

برقراره.

نفس راحتی میکشم . مطمئنم بصیرت به خاطر وجود نامزدشم که شده با من با خشونت برخورد نمیکنه .

بصیرت

یه نگاه به ستار میندازه که پشت به ما ، جلوی پنجره وایساده و یه نگاه به

من که مستحق بزرگترین مجازات دنیام . البته از نظر اون . انگار خودشم متوجه

شده که نمی تونه منو تنبیه کنه . درموندگی از چهرش پیداست .

با ملایمت میگه : آنی ، بازم تو اینجایی ؟

بهش

لبخندی میزنم . به در موندگیش . به ستار ، به بی عاریه خودم . پاهامو که

از صندلی آویزونه تکون میدم . بصیرت میگه : مامانت هفته ی پیش اومد مدرسه ،

وقتی رفتی خونه بهت چی گفت ؟

کمی فک می کنم و میگم : هیچی ..!

ولی

توی ذهنم جمله های مامانو مرور میکنم : من نمی دونم تو چرا اینجوری شدی

بچه ، من چقدر از دست تو بکشم ؟ آخه یه کم به فکر آبروی ما باش !

بصیرت میگه : آنی تو دختر خوبی هستی ، این کارا چیه که انجام میدی ؟

به چشمای مرواریدی رنگش نگاه میکنم . خوشگله !

بصیرت دوباره میگه : اگه قول بدی دختر خوبی باشی ، منم تو رو مسئول باغچه ی خرزهره میکنم !

یاد باغچه ی توی حیاط میوفتم . اوم! پیشنهاد بدی نیست . اون جا میتونم بچه های بیشتری رو به بهونه ی دست زدن به گلا کتک بزنم !

لبخندی میزنم و این یعنی این که با پیشنهادت موافقم .

بصیرت میگه : پس قول دادیا!

خوشحال و مسرور دفتر معلما رو ترک میکنم . به طرف شیر آبخوری میرم . دیگه نزدیک سحره . تا ربع ساعت دیگه مدرسه تعطیل میشه .

.

.

.

با

صدای آلارم گوشیم ، چشمامو باز میکنم . ساعت چهاره . برای رفتن سر ملاقات

آماده میشم . ساپورت زمستونه ی مشکی با مانتوی بلند بافت مشکی می پوشم .

کمی اسپری به موهام می زنم و شال زرشکی قشنگی رو روی سرم مرتب میکنم .

آرایش ملایمی می کنم و افترشیو خوشبویی میزنم . پالتوی زرشکی رنگمو هم می

پوشم و کیف زنونه ی مشکی و براقی رو روی دوشم میندازم . جلوی در ، بوت مشکی

شهین رو هم بر میدارم .

توی آیینه نگاهی به سر و وضعم میندازم . کسی که قراره باهاش ملاقات کنم رو به یاد میارم .

فورا

به اتاق بر میگردم و جین گل و گشاد سورمه ای رنگی رو میپوشم . آرایشمو پاک

میکنم . به جای شال زرشکی یه شال مشکی می پوشم . کفش اسپرت مهینو پا میکنم

و به راه میوفتم .

*****************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:48
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 64 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و سوم از ما بهترون 2

*********************************************

از GPS گوشیم متوجه میشم که کافی شاپ همین نزدیکی هاست . توی پیاده رو به راه میوفتم . برف ، برف ، برف ، و بازم برف .

توی

یه کتاب میخوندم که یه بیماری وجود داره به اسم اختلال خلقی فصلی که از

شهریور ماه که روز ها کوتاه تر میشن شروع میشه و تا ماه اسفند ادامه پیدا

میکنه . باعث افسردگی ، خستگی ، افزایش وزن ، سستی و تنبلی و احساس شادی

کمتر میشه . دلیلشم نبود گرماست! نگاهی به آسمون میندازم . خبری از خورشید

نیست . از روی جوی آبی رد میشم . توی ادامه ی کتاب نوشته شده بود این

بیماری باعث میشه که تمایل کمتری به فعالیت اجتماعی داشته باشیم و توی

تطبیق دادن خودمون با زندگی دچار مشکل بشیم . میگم چرا این مدت حال و حوصله

ی انجام ماموریت رو نداشتم ، پس بگو! برای همین بوده ...چه فکرایی پیش

خودم میکردم . چقدر با خودم خیالات منفی بافتم . فورا گوشیمو از توی کیفم

بیرون میارم . اول شماره ی شهینو میگیرم . روی پیغام گیره ....واه واه واه1

چقدر خودشو بالا میگیره ، انگار کل دنیا می خوان با این خانوم صحبت کنن .

مانتوی آب اناری خوشگلی ، پشت ویترین مغازه ای ، بهم میگه : بی سلیقه ! یه لحظه وایسا نگام کن!

منتظرم که آرش گوشیشو جواب بده . خودمو در حاتی میبینم که مانتوی آب اناریو به تن دارم . چه جیگیری بشم من !

-در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد .

دارم به این نتیجه میرسم که اصلنشم عقلمو ز دست ندادم و توی این مدت هم خیلی منطقی با اتفاقات زندگیم برخورد کردم .

قدم هامو تند تر میکنم و گوشیمو با عصبانیت توی کیفم پرت میکنم .

وارد

کافی شاپ میشم . یه نگا به چپ ، یه نگا به راست . آرین ، تو گوشه ی کافه

نشسته . یه میز که برای حرفای خصوصیه . مخصوص حرفای محرمانه . از اون

حرفایی که حتی جنا هم نباید بفهمن .

توی

دلم به این حرفام می خندم . آرین یه چیز چندش آوری به موهاش زده . خوشحالم

که میبینم ابروشو بر نداشته . کت اسپرت مشکی و پیرهن خاکستری پوشیده . ته

ریش گذاشته . به سر و وضعش نمره ی 15 میدم . البته دو نمره هم به خاطر دل

خودم ازش کم میکنم و کسی هم حق اعتراض نداره !

-خیلی وقته منتظری؟

آرین به سر و وضعم نگاهی میندازه و میگه : نه ، تازه اومدم .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:49
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 65 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و چهارم از ما بهترون 2

***************************************

خب

میتونم حدس بزنم که اون داره پیش خودش میگه این دختر ذره ای سلیقه نداره .

پسره ی پر روی بی ادب! خودشو در چه حدی میدونه که درباره ی من یه همچین

فکری میکنه؟ بلند شم بزنم تو گوشش ؟

گارسون که پسر چاقیه ، کنار میز می ایسته و قری به کمرش میده و میگه :چی میل دارین ؟

به سختی خنده ی خودمو کنترل میکنم . آرین با کمال خونسردی میگه : چی میخوری؟

از این که از من نظر میخواد خوشحال میشم و میگم : بستنی!

حتما دوباره داره پیش خودش فک میگه این دختره خله که می خواد تو این سرما بستنی بخوره .

برای خودشم قهوه سفارش میده . گارسون قرمیده و میره . به رفتن گارسون خیره ام که آرین میگه : تونستی خرزهره رو بدزدی؟

-نه، فقط تونستم ببینمش .

-میتونی ورش داری؟

-ورش دارم ؟ ورداشتنش کار سختی نیست . دزدیدنش کار سختیه ، چون توی یه گاو صندوقه ، توی طبقه ی بالای یه دانشگاه .

آرین با عجولی میگه : ینی می خوای ماموریتو پس بدی؟

-نه! معلومه که نه ! چی شده آرین ؟ امروز زیاد رو فرم نیستی ، نکنه خبری شده؟

-من فقط می خوام راحت حرفتو بزنی . اگه از پسش بر نمیای خودم انجامش بدم .

-نگران نباش ، دزدیدنش کار سختی نیست . البته به کمک شما هم نیاز دارم .

-چه کمکی ؟

-نقشه رو بعدا بهتون میگم، اول باید به سوال من جواب بدین .

-سوال؟

-شهین و آرین و مهین کجان ؟ چه بلایی سرشون آوردی ؟

آرین پوزخندی میزنه و میگه : از شهین و آرش خبری ندارم ، اونا دارن کاری رو که خشایث ازشون خواسته انجام میدن .

-و مهین ؟

-اون خودش خواست بره چون....

-بهش بگو برگرده .

-بی خیالش شو آنی ، اون خودش خواست که از ماموریت خط بخوره .

-خب! بهش بگو برگرده ، شرط من اینه .

آرین پشت چشمی نازک میکنه و میگه : تند نرو ، قرار نبود شرط بذاری .

-چه بلایی سر مهین آوردی؟

-بلایی سرش نیاوردم ، اون از دست تو فرار کرد .

عین

ماست به صندلی میچسبم . سریع خودمو جمع و جور میکنم و میگم : من باهاش بد

برخورد کردم ، بهش بگو برگرده آرین! نمی خوام خاطره ی بدی از من توی ذهنش

باشه و نسبت به همه ی جنا بد بین بشه .

آرین پوزخندی میزنه و میگه : چرا یه کاری می کنی که بعدش پشیمون بشی ؟

لحظه

ای به آرین خیره میمونم . دیگه دارم زیاده روی میکنم . این طور حرف زدنای

من فقط مال زمانیه که مخاطبم آرش باشه . این جوجه فکلی داره پاشو از گلیمش

دراز تر میکنه .

از جام بلند میشم و میگم : اون شماره ای بود که اولین بار باهاش بهم پیام دادی ، فقط از طریق اون تو جریان کارام قرارات میدم !

به

آرین فرصت حرف زدن نمی دم و از کافی شاپ میزنم بیرون . می تونم حدس بزنم

که هزاران فحش رکیک توی ذهن آرین قطار شده که مخاطب همه ی اونا منم ! واقعا

شانس آوردم که کتک نخوردم !

حتما

باید این قدرت نمائیمو برای آرش تعریف کنم ! خیالم از بابت شهین و آرش

راحته اگه واقعا تحت حمایت خشایثن . گرچه خشایث هم در آینده باید تاوان پس

بده .

******************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:49
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 66 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و پنجم از ما بهترون 2

*************************************

فورا

راه خونه رو در پیش میگیرم . هوا داره رو به تاریکی میره . از جلوی

ساندویچی رد میشم . بوی خوب همبرگر توی دماغم میپیچه . دوباره سرعتمو زیاد

میکنم . این بار از جلوی طلافروشی ای رد میشم . حیف اون گردنبند ظریف قلبی

نیست که داره پشت ویترین خاک میخوره ؟ تون باید دور گردن من باشه !

لبخندی

میزنم و از خیابون شلوغ رد میشم . با به صدا در اومدن اولین رعد و برق

امشب ، به خونه میرسم و فورا خودمو داخل حیاط پرت میکنم و درو میبندم .

فورا به داخل خونه میرم و گرمای خونه رو بغل میکنم . لباسامو عوض میکنم و

سماورو روشن میکنم . لباسای پخش و پلا شده روی مبل و صندلی ها رو جمع میکنم

و توی کمد میچینم . خوشحالم ، ...خوشحالم که ترک نشدم ، خوشحالم که فراموش

نشدم ...خوشحالم که آرش ترکم نکرده ، خوشحالم که خشایث مواظبشه . خوشحالم

...خوشحالم که خودمو جلوی آرین نباختم .

تب

لتمو بر میدارم و به اینترنت وصل میشم . چراغ هیچ کدوم روشن نیست . اما

مهم نیست ، فعلا منتظر میمونم . باید دنبال خرزهره بگردم . باید یه خرزهره ی

قلابی درست کنم و با خرزهره ی واقعی عوض کنم . نمی دونم توی فروشگاهای

اینترنتی خرزهره هم میفروشن ؟ اگه بفروشن عالی میشه .

سایتا

رو زیر و رو میکنم . کیف پول ، گردنبند ، ساعت ، تی شرت، لاک ناخن،

....اسمارتیز فله ای! گیاهان زینتی ...سم پاش ، ...بیلچه ....گلدون

......همه چیز فروخته میشه الا خرزهره !

به

آشپزخونه میرم و کابینتا رو دونه دونه باز میکنم . دنبال یه شیشه ام ،

درست هم اندازه و همشکل چیزی که جهانمیری داشت و بالاخره هم پیدا میکنم .

یه شیشه ی خیارشور خالی! کوفتش بشه هر کی خیارشورا شو خورده !

نگاهی به ساعت میندازم . دیگه ساعت هشته ! چقدر زمان زود میگذره ....

آیفون به صدا در میاد . کی این موقع شب با من کار داره ؟

-بفرماید!

-رامبدم آنی ، درو باز کن...

به کل فراموشش کرده بودم .نچ نچ نچ ....واقعا عین یه بچه باهاش برخورد کردم .

دکمه ی در باز کن رو میزنم و به اتاق بر میگردم . موهامو برس میکشم و به جای تی شرت رنگ پریده ام یه ژاکت یقه اسکی کرم میپوشم .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:50
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 67 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و ششم از ما بهترون 2

***************************************

صدای رامبد از جلوی در به گوش میرسه .

-آنی کوچولو! مهمون نمی خوای؟!

از اتاق بیرون میام و به حالت حرکت آهسته میدوم و میگم : داداش رامبد ....

رامبد با تعجب به این حرکت مسخره و بچه گانه ام نگاه میکنه . داره از تعجب شاخ در میاره . کم کم شروع میکنه به خندیدن .

همدیگه

رو بغل میکنیم . البته زیاد محکم فشارش نمیدم چون بدنش مث اسفنج میره تو .

خودشو روی مبل میندازه و میگه : وای ! مردم از خستگی!

در حالی که سینی چای رو روی میز میذارم ، میگم : کجا ها رفتی ؟ فک کردم دیگه ازم نا امید شدی و برگشتی خونه .

-نه دختر ، من دیگه به دیوونه بازی هات عادت کردم ، من موندم این آرش چجوری تو رو تحمل میکنه ، واقعا خدا صبرش بده .....

-واه واه واه ، دلشم بخواد ، ...راستی رامبد ! حدس بزن عصری کجا رفتم ...

رامبد حالتی متفکر به خودش میگیره و میگه :تیمارستان؟

دندونامو روی هم میسابم و میگم: خیلی لوسی!...رفتم پیش آرین!

-چی میگفت؟

-میگفت آرش و شهین دارن برای خشایث کار میکنن .

رامبد در حالی که چاییشو بر میداره ، میگه : دیگه چی گف؟

-ببینم ، نکنه تو این موضوعو می دونستی؟

-حدس

می زدم ، ...ببین آنی ! این که آرین میگه اون دو تا دارن برای خشایث کار

میکنن به این معنی نیس که خشایث بین خودش و سازمان یه خط قرمز کشیده ، یه

جورایی رفتن شهین و آرش ایده ی خشایث بود، برای همین آرین میگه اونا دارن

برای خشایث کار می کنن.

کمی فک می کنم و میگم : ولی این ایده ی من بود که آرش و شهین برن کویت !

رامبد

همین طور که چاییشو سر میکشه ، به حرف من لبخند میزنه و بعد استکانشو بر

میگردونه و میگه : از دست این خشایث بی ادب که همیشه ایده های تو رو میدزده

.

لب و

لوچه مو جمع میکنم و میگم : راس میگم رامبد ، ایده ی من بود که اونا برن

کویت ...آخه چطوری ؟ شهین و آرش که اصن حرفی از خشایث نزدن .

-خواهر من ، مگه تو میدونستی توی لب تاپ شهین و آرش چی میگذره ؟ هان؟

از جام بلند میشم و سر افکنده میگم : من از اولشم یه نخاله بودم !

رامبد میگه : باز شروع نکن آنی!

دستمو به نشانه ی سکوت ، جلوی رامبد میگیرم و میگم : هیچی نگو رامبد ! بهم تلقین نکن که هنوز مهمم ، از اولشم میدونستم اضافی ام .

و بدون هیچ حرف اضافه ای به طرف اتاقم میرم .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:50
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 68 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت هفتم از ما بهترون2

*************************************

رامبد دنبالم راه میوفته و میگه : دختره ی لوس! صب کن ببینم! آنی تو کی بزرگ میشی ؟....ینی هنوز باید پستونک بذارن توی دهنت!

بی اهمیت به حرفای رامبد ، گوشیمو بر میدارم و روی تختم میشینم .

رامبد جلوی در می ایسته و میگه : داری به کی زنگ میزنی؟

محلش نمیذارم . رامبد جلوتر میاد و میگه : قهر کردی که بیای انگری بردز بازی کنی؟

پرنده ها رو دونه دونه پرت میکنم .

رامبد توی اتاق میگرده و وسایلو از نظر میگذرونه . دخترای ساحلو از روی میز برمیداره و نگاه میکنه . رب ساعتی میگذره .

رامبد میگه : هی آنی! یه لحظه نگام کن!

بالاخره از خر شیطون پایین میام و نگاهش میکنم . یهویی میخندم .

رامبد با تعجب میگه : بی چی میخندی؟

-یه نیگا به خودت بنداز رامبد ! چرا اینطوری کنج دیوار نشستی؟ عین یه خرس کوچولو شدی!

-وا...دختره ی دیوونه ....

-اصن من قهر بودم ، سعی نکن توجه منو جلب کنی!

-حالا کی خواست توجه تو رو جلب کنه ...دختره ی از خود راضی !

دقیقه

ای میگذره . رامبد هوفی میکشه و میگه : آنی! دوست داشتی الان چه اتفاقی

بیوفته ...منظورم اینه که آرزوت تو این لحظه چیه؟ چی تو رو الان خوشحال

میکنه ؟

همین طور که با موبایلم ور میرم ، شونه ای بالا میندازم و میگم : خب...چیز خاصی توی ذهنم نمیاد .

-واقعا الان آرزوی خاصی نداری؟ البته به جز این که آرش زود تر بیاد و تو از ترشیدگی در بیای...

چشم غره ای به رامبد میرم و میگم : به من میگی ترشیده ؟! خودت چی که قد یه خرس شدی و هیشکی بهت زن نمیده .

رامبد از جاش بلند میشه و میگه : من که کافیه لب تر کنم تا همه ی دخترا دلشون برام ضعف بره.

-آره جون عمه ات ! به من باشه که اصلن دوس ندارم با پسری که نصفش آدمه و نصفش جنه عروسی کنم .

هر دو میخندیم .

رامبد میگه : اگه من بخوام حاضری با آرش ازدواج نکنی؟

نگاهی به چشمای خاکستری رامبد میندازم تا میزان جدیت حرفش رو بفهمم.

-این چه حرفیه ؟ چیزی شده ؟

-نه فقط یه سوال پرسیدم ....

سرمو پایین میندازم . یکی نیس بگه آخه جن فهمیده و تحصیل کرده ، تو این حلقه رو روی دست من نمیبینی؟!

رامبد

معنی سکوتمو میفهمه و میگه : گیریم اومدیم و تو با آرش ازدواج کردی ، اگه

فردا روزی دعواتون شد و تو رو از خونه انداخت بیرون چی ؟ اون وقت می خوای

چیکار کنی؟

-رامبد جان! آدما زنشونو از خونه بیرون نمیندازن !

رامبد

کنارم میشینه و میگه : من خودم مردم و مردا رو بهتر از تو میشناسم ، فقط

میگم فرض کن که یه همچین اتفاقی بیوفته ، تو می خوای چیکار کنی؟

-آرش اینکارو نمیکنه ....

-اومدیم

و این اتفاق افتاد ، تو خودت روزی صد بار به دیگرون می پری ، تازه ! پدر و

مادر آرش نمی خوان بدونن خونواده ی عروسشون چطورین؟

به چهره ی رامبد نگاه میکنم .

-داری میترسونیم رامبد! نکنه می خوای برم گردونی!

رامبد دستشو روی دستای سردم میذاره و میگه : اون خرزهره کلید برگشتنته ، ...

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:50
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 69 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و هشتم از ما بهترون 2

*********************************************

نفسم

حبس میشه . برج آرزوهام دود میشه و میره تو هوا ...چرا همیشه آرزوهام

میسوزه ؟ انگار باید از نو قصر آرزو هامو بسازم . درست مثل اون موقعی که

توی این دنیا پرت شدم و همه ی گذشته مو ازم گرفتن .

رامبد تکونم میده و میگه : چی میگی آنی ؟ بر میگردی ؟ مگه نه؟

-میدونی چیه رامبد ، ...تو خودت جوابی رو که می خواستی توی دهنم گذاشتی ، دیگه چی رو میخوای بدونی؟

رامبد

بلند میشه و میره . سکوت حاکم میشه . سکوت سرد ....بی روحی....بی حسی

....من باید جلوی رامبد می ایستادم ....اما چجوری؟ یه همچین کاری تا حالا

از من سر نزده . ...رامبد اصلن محلت نداد حرف بزنم . برای خودش برید و دوخت

. با حرفاش بهم فهموند که اگه نخوای برگردی واقعا نمک به حرومی . ...نمی

تونم بگم خودخواهه ...نمی تونم بگم بدجنسه ....ولی ....اون باید منو درک

میکرد ...فک میکردم با وضعیت من کنار اومده ، فک میکردم درک میکنه که من

چقدر آرشو دوس دارم . ...ولی انگار خودخواهیش قدرتمند تره . قدرتمند تر از

قدرت درکش !

.

.

.

صبح

راس ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشم . تا روزی که مجبور بشم بین رفتن یا

موندن تصمیم بگیرم اتفاقای زیادی میوفته ، پس دلیلی نداره که غصه بخورم .

فعلا کاری رو که باید انجام بدم رو مد نظر قرار میدم .

نگاهی

به برنامه ی ساحل میندازم . امروز از ساعت 8 تا 10 کلاس گیاه شناسی داره و

از 10 تا 12 هم کلاس زبان ! بعد از ظهر هم کلاس نقاشی داره !

فورا لباسامو عوض میکنم و صورتمو گریم میکنم . به هال میرم .

-رامبد! رامبد کجایی ؟ بازم جیم کردی؟

-من اینجام....

به

سرعت بر میگردم . رامبد از آشپز خونه بیرون میاد . نگاهی به سرتاپاش

میندازم . گرم کن آبی با جین سورمه ای پوشیده و خوشبختانه خبری از اون مو

های پخش و پلا و بلند نیست .

-تو آشپز خونه چیکار میکردی؟ من دارم میرم دانشگاه...

رامبد ادکلنی رو به خودش میزنه و میگه : تو برو ، منم دارم میرم ....

-کجا؟

-همین دور و ورا ...

-آهان ! پس لطفا درو هم پشت سرت ببند ....فعلا...

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:51
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 70 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست شصت و نهم از ما بهترون 2

**************************************

از

خونه میزنم بیرون . این پسرا همشون اعصاب خورد کنن. باید همه شونو از لبه ی

تیغ گذروند ...فک می کنن چون پسرن دیگه کسی حق نداره تو کاراشون دخالت کنه

. باشه ...منم میدونم چیکار کنم.

نور

بیشتری از پشت ابرا به چشم میرسه و برفا کمتر شده . ینی دیگه مث دیروز نرم

و لطیف نیستن . الان دیگه صاب خونه ی زمین شدن . سوار اتوبوس میشم و کنار

زن جوونی میشینم . رو به خانومه میگم : کی میشه این دانشگاه تموم بشه .

خانومه اول جا میخوره ، بعد لبخندی میزنه و میگه : دانشجویی؟

-آره ، ترم 5 گیاه شناسی .

-جدی؟ مگه چن سالته ؟

-بهم میخوره چن باشم ؟

زیاد زیادش 20 ....ولی اگه ترم 5 باشی باید 22 ...23 سالت باشه .

-هنوز 21 سالم نشده ، یه کم جهشی خوندم .

خانومه چهره ی کپلی و مهربونی داره . خوش بحال بچه هاش که مامان به این نازی دارن .

خطاب بهش میگم : شما کارمندین؟

-اوه! نه....تو یکی از آموزشگاه ها خیاطی تدریس میکنم .

-خیاطی ؟ باید کار سختی باشه ، درست میگم :

-نه ، اون قدرا هم سخت نیست ، فقط نیاز به ظرافت داره .

سری

به نشانه ی تحسین تکون میدم و میگم : استادمون ازمون خواسته که خرزهره

پرورش بدیم ، شما نمی دونید از کجا میتونم خرزهره پیدا کنم؟

-خرزهره ؟! از همینایی که تو پارکا میکارن؟

تعجب میکنم و میگم : مگه تو پارکا خرزهره میکارن ؟

-آره بابا !...یه عالمه خرزهره تو پارکا هست ، مگه تا حالا ندیدی؟

-اوم...راستش...

خانومه با خنده میگه : نکنه از فضا اومدی؟

لبخند شیطنت امیزی میزنم و میگم : نه ...من یه جنم ، زیاد دنیای آدما رو نمیشناسم ....

خانومه بیشتر میخنده . گرچه حرفم اصلن خنده دار نبود . آیا واقعیت تا این اندازه خنده دار می باشد ؟

توی ایستگاه بعدی از خانومه خداحافظی میکنم و فورا خودمو به کلاس جهانمیری میرسونم .

بازم دانشگاه .....باید توی گزارش ماموریتم چیزای زیادی درباره ی دانشگاه بنویسم .

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:51
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 71 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتادم از ما بهترون 2

***********************************

مطمئنم

یه پژوهش تاریخی میشه . از جمله موضوعاتی که تصمیم دارم دربارش بنویسم

همین جذابیت تو خالی دانشگاه برای نوجووناست . مگه این جا چی داره ؟ پسراش

که صبحا با چشمای پف کرده میان و بعضیاشونم یه سر و وضع ناجالب و مسخره ای

دارن . دخترا هم که همه مث هم شدن . استادا هم که اصلن حرفشونو نزن. یکی از

یکی اعصاب خورد کن تر ،...انگار باباشونو کشتی ...یه درس درست و حسابی هم

که به دانشجوهاشون نمیدن . ....در و دیواراشم که منو یاد خونه ی مرحوم عمه

خانوم میندازه که حتی سلیقه نداشت یه عنکبوت لاغر مردنی تو طاقچه اش بذاره .

.

بی

اعتنا به جهانمیری ، که با صدای کلفتش در حال سخنرانیه ، از در پایین کلاس

وارد میشم . در طول عمرم کلاسی به این عجیبی ندیدم . صد رحمت به کلاسای

پاسارگاد که توش جرات نفس گشیدن هم نداشتیم .

کنار دختری میشینم . به علت آرایش زیاد ، قادر به دادن نمره به قیافه ی این دانشجوی عزیز نیستم!

نگاهی به جهانمیری میندازم. ظاهرا به دلیل این که عینکشو نزده ، متوجه حضور من توی کلاس بی مزه اش نشده .

در

همین موقع سه تا پسر وارد کلاس درس میشن و پشت ردیف دخترا میشینن . درست

پشت سر من . چون که من ردیف یکی مونده به آخریه کلاسم . امواج خباثت و

شیطنت رو به سرعت دریافت میکنم ....این جا بوی جنایت میاد!

رب ساعتی میگذره و صدای خمیازه کلاسو پز میکنه . یکی از پسرای پشت سرم میگه : چه کلاس جذاب و سرگرم کننده ای!

جهانمیری بیچاره .....چقد با این کاپشن قهوه ای و ژاکت خاکستری زشت شده .

**************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش