zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 62 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و یکم از ما بهترون 2 ************************************* چراغی توی ذهنم روشن میشه . نکنه این پیرمرد عاشق ساحل بوده ؟! خوش به حال ساحل ، چقد خاطر خواه داشته و خبر نداشته . البته نمی تونم با قاطعیت بگم ولی اگر واقعا جهانمیری ساحلو بخواد ، کاری از دست من ساخته نیست . برای جمله ی آخر میگم : پس بذارید ببینمش ، فقط یه بار. جهانمیری بر میگرده و نگاهم میکنه . برای قانع کردنش میگم : همین یه بار ، دیگه حتی اسمشم نمیارم. جهانمیری لبخند شیطنت آمیزی میزنه . احتمالا پیش خودش احساس موفقیت میکنه که تونسته دختر مورد علاقه شو از رفتن منصرف کنه . در کمال ناباوری ، به طرف گاوصندوقش میره تا بازش کنه . اصلن فکر نمی کردم که توی گاو صندوق باشه ، چون اصلن متوجه گاوصندوق نشده بودم . جهانمیر بر میگرده و نگاه دقیقی به در اتاق میندازه و میگه : محض احتیاط درو قفل کن . فورا کلون درو میندازم . جهانمیری از خرزهره ی چندش آورش رو نمایی میکنه . یه گل فلک زده ی معلق در ماده ای زرد رنگ که دارای ریشه ، ساقه ، برگ و گل است! خب ، میتونم بگم شیشه اش برای نگه داری مربا حرف نداره . رو به جهانمیری میگم : همین؟! جهانمیری با شنیدن ین حرف حالتی میشه که البته سعی میکنه به روی خودش نیاره . از همین الان نقشه ی دزدینشو توی ذهنم طراحی میکنم . نباید کار سختی باشه . ولی فعلا برای تمرکز کردن روی نقشه وقت دارم . لحظه ای بعد از اتاق جهانمیری بیرون میام . حالا دیگه دانشجو ها دارن از آزمایشگاه بیرون میان . از پله ها پایین میرم و راه خونه رو در پیش میگیرم . یه استراحت کوتاه ، بعد از یه روز پر رفت و آمد ، خیلی میچسبه ! لباسامو عوض میکنم و لنزا رو از توی چشمام در میارم . یه پولیور آب اناری و شلوار شیش جیب مشکی می پوشم . موهامو باز میکنم و قهوه درست میکنم . روی کاناپه میشینم و پامو روی پام میندازم . بهتر از این نمیشه . مدت ها بود که اینقدر احساس خوبو یه جا نداشتم . ********************************* |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:48 |
|