zahrataraneh
|
پاسخ 42 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پوزخندی میزنم . حال و حوصله ی حرف زدن به جن خیالی توی اتاقو ندارم . در حالی که پتو رو روی خودم میکشم تا بخوابم ، فقط محض سرگرمی میگم : دوس دارم وقتی بیدار شدم عصرونه آماده باشه ! ...فهمیدی جن توی اتاق ؟! باز هم سکوت تلخ اتاق . ذهنمو از همه ی دغدغه ها خالی میکنم . به چهار سال پیش ، توی کلاس ادبیات مقدماتی بر میگردم . هوا گرم بود و شاخه های انگور از حیاط مدرسه قابل دیدن بود . ساعت 3 نصفه شب بود . چشمم روی خودکار یکی از آدما که کف کلاس جا مونده بود دو دو. می خورد . فکر یه شیطنت جدید توی سرم بود . بعد از کلاس خودکارو بردارم و باهاش دیوارای مدرسه رو خط خطی کنم یا این که باهاش شیطنتای لذت بخش دیگه ای انجام بدم . خانم ویس از پای تخته صدا میزنه : نازنین (...) از روی درس بخون! نازنین با صدای وهم آلودش ، شروع به خوندن شعر داخل کتاب میکنه اما من هنوز حواسم پی اون خودکار بیک آبیه . نازنین میخونه : دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگان در دامن کوه قوی پیکر صدای شعر خوندن نازنین توی ذهنم می مونه اما تصاویر به سرعت عوض میشن و میرن به طبقه ی سوم فروشگاه لوازم لوکس ، وقتی که منتظر بودم در اولین فرصت گوشواره ای که توجهمو جلب کرده بود ، بدزدم . نازنین با ریتم مهربونی می خونه : دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم . ذهنم میره سمت روزی که با سنا که تازه سه سالش بود به باغ سیب کنار ویلا رفتیم تا دزدی کنیم . دو تنها رهگذر کفتر نوازشهای این آن را تسلی بخش تسلیهای این آن را نوازشگر خطاب ار هست : خواهر جان! جوابش : جان خواهر جان ! بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش ... -نگفتی جان خواهر ! اینکه خوابیده است این جا کیست ؟ ستان خفته است و با دستان فرو پوشانده چشمان را ؟ تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم ؟ نگفتی کیست باری سر گذشتش چیست ؟ چشممو از خودکار بیک وسط کلاس میگیرم . خانم ویس بیت های مربوط به خواهر کبوتر رو با جدیت در جواب ابیاتی که نازنین می خونه ، جواب میده : -پریشانی ، غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند ، شبانی گله اش را گرگها خورده ، و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها . سپرده با خیالی دل نه ش از آسودگی آرامشی حاصل نه ش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها اگر گمکرده راهی بی سرانجام است را به ش پند و پیغام است درین آفاق من گردیده ام بسیار نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 43 : از ما بهترون 2|zahrataraneh بدون توجه به یکه تازی های خانم ویس و نازنین روی صندلی خم میشم و خودکار رو از روی زمین بر میدارم .توی تاریکی اتاق نگاهی به درخشندگیش میندازم . نوک خودکار رو روی میز میکشم . آدما چیزی خوشگلی دارن ! اول اسم خودمو به لاتین روی دسته ی صندلی طراحی میکنم و همزمان توی ذهنم برای صابون کوچولویی که دیروز توی دست یه دانش آموز ابتدایی دیده بودم نقشه میکشم . خودکار رو محکم تر روی دسته ی صندلی میکشم و به سرعت طراحیمو کامل میکنم . پچ پچ دو تا گیاه زی که تو ردیف جلو نشستن رو استراق سمع میکنم . دارن درباره ی قضیه ی نامزدیه ناهید صحبت میکنن . همون دختری که باباش رئیس شرکت ماشین بخاره ! با نوک پام ضربات ممتدی رو به کف زمین میزنم و همچنان با سماجت طراحیمو رنگ میکنم . توی یک لحظه حضور خانم ویس در کنار صندلیم میشم . نگاه غضب آلودی به من و خودکاری که توی دستم گرفتم میندازه . خودکار از دستم ول میشه و با صدای زیادی روی سطح زمین برخورد میکنه . متوجه بچه های کلاس میشم که همگی کنجکاوانه ناظر این صحنه ان . خانم ویس همونطور که با نگاه سردش ، منو کوچیک میکنه ، میگه : نازنین ادامه شو بخون . نگاهی به نازنین میندازم که با تعجب به ما نگاه میکنه . لحظه ای مکث میکنه و خوندن رو ادامه میده : سخن بسیار یا کم وقت بیگاه است نگه کن ، روز کوتاه است هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک شنیدم قصه ی این پیر مسکین را بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟ کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟ در این جا نازنین سکوت میکنه و به خانم ویس که همچنان مثل جغد به من زل زده ، نگاه میکنه . پوزخندی میزنم . پوزخندی بی عارانه به تمام کارای بدی که تا حالا انجام دادم . خانم ویس میگه: قطعه ی آخرو بخون! با خودم بیت های پایانی شهر سنگستان رو مرور میکنم . زیر لب زمزمه میکنم : غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار ..... سرمو بلند میکنم و با صدای رسا میگم :" -غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده است و اصلم پیر و پژمرده ست . غم دل با تو بگویم غار! من آن کالام را دریا فرو برده گله ام را گرگ ها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ بر میگردم به اتاق سردی که پشت پنجره هاش سی سانت برف نشسته و به جز شهزاده ی شهر سنگستان موجود دیگه ای توش نیست . پامو توی شکمم جمع میکنم و با چشمایی گریون زیر لب زمزمه میکنم : ولی گویا دگر این بی نوا شهزاده باید دخمه ای جوید دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت کجایی ای حریق ؟ای سیل ؟ ای آوار؟ اشارتها درست و راس ، اما بشارتها! ...غم دل با تو بگویم ، غار! بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟ صدا نالبنده پاسخ داد «آری نیست!» صدای نخراشیده ی اف اف رو میشنوم.کیه که با من کار داره ؟ از خواب عبوس بعد از ظهر بیدار میشم . توی هال نگاهی به ساعت میندازم . ساعت 6 عصره . هنوز لباسامو عوض نکردم . آیفونو بر میدارم . صدای سرفه های مردی جوون رو میشنوم . شک ندارم که آرشه ! اون برگشته ! به سرعت آیفونو سر جاش میذارم و به طرف در میرم تا اولین گفت و گومون رو در رو باشه . حیاط کوچیک زمستون گرفته رو رد میکنم . همین که درو باز میکنم با چهره ای رو به رو میشم که اصلن انتظار دیدنش رو نداشتم . مو های کوتاه ، چشمهای مشکی ، با همون هیکل ستبر . اون هم کمتر از من شگفت زده نیست . لبخندی میزنم و میگم : رامبد! و میپرم و بغلش میکنم . بوی برادرمو حس میکنم . -رامبد! وای که نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ...فک می کردم منو فراموش کردین. |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 44 : از ما بهترون 2|zahrataraneh رامبد دستشو دور گردنم میندازه و همینطور که وارد خونه میشیم ، میگه : مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ ما که یه آنی خانوم بیشتر نداریم . رامبد رو به هال راهنمایی میکنم و میگم : یه لحظه این جا بشین ، الان میام . به طرف آشپز خونه میرم و برای رامبد و خودم چایی میریزم . رامبد همینطور میگه : ببین من چه داداش خوبیم به خاطر تو این همه راه اومدم . -آره جون عمه ی یازدهمت ، من که میدونم تو رو هم شوت کردن این جا .... با چایی و بیسکوییت های شکری خوشمزه بر میگردم پیش رامبد . باز هم به هم دیگه لبخند می زنیم . چهره ی رامبد خیلی برام تازگی داره . بزنم به تخته برادر خوشتیپی داشتم و خبر نداشتم ! رامبد در حالی که چایشو بر میداره ، میگه : تنهایی ؟ انگار کسی خونه نیست . آهی میکشم و در حالی که با دسته ای از موهام بازی میکنم ، میگم : آره ، همه رفتن .... رامبد مشکوک میشه و میگه : کجا ؟ -نمی دونم همخونه هامو میشناسی یا نه اما یکی از اونا که اسمش شهین بود ، همراه با آرش یه دو سه روزی هست که رفتن کویت . یه دختر دیگه هم بود که از دیروز ول کرده و رفته و خبری ازش ندارم ، هر چقدرم که به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده . رامبد کمی فکر میکنه و در حالی که به بخار بلند شده از چاییش خیره شده ، میگه : که این طور.... از بی خبریه رامبد تعجب میکنم و میگم : چی شد که اومدی؟ رامبد به خودش میاد و لبخند معنا داری میزنه و میگه : خودم از سازمان درخواست کردم که بیام ، نمی تونستم تو رو تو این شرایط تنها بذارم . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 45 : از ما بهترون 2|zahrataraneh -اوه اوه اوه ...قبلا این قد نوشابه واسم باز نمی کردیا ! ...خب چه خبر از دنیای خودمون ، مامان اینا چجورن ؟ بابا چیکار میکنه ؟ -بابا و مامانم خوبن ، سنا هم تونست ستاره شناسی قبول بشه . -جدی!؟ -آره بابا! خود منم تعجب کردم ، با این نمره هایی که سنا داشت من پیش خودم گفتم شاید گربه شناسی هم قبول نشه . هر دو می خندیم و دوباره سکوت . رو به رامبد میگم : فقط به خاطر این که من تنها نباشم اومدی ؟ رابمد در حالی که دکمه های پالتو شو باز میکنه ، میگه : از تو چه پنهون آنی ، خونتون محافظ سفت و سختی داره که هیچ جنی نمی تونه داخلش بشه ، این محافظو خود خشایث گذاشته و منم با اجازه ی شخصی خشایث اومدم . از وقتی که تو رو فرستادن ، ینی همین چن روز ، من همش دنبال این بودم که خودمو یه جوری بهت برسونم . خب این حق ما بود که به عنوان خونوادت از تو خبر داشته باشیم . رامبد لحظه ای مکث میکنه و به تفاله ی چایی ته استکانش نگاه میکنه . رامبد ادامه میده : خشایث اون قدرا هم که فکرشو می کردیم قدرت نداره . در واقع سازمان مرکزی ، زیادم خود خشایث رو در جریان کارا قرار نمیده . اون قدری میدونم که خشایث به سازمان اعتماد نداره و اصرار داره که محافظو روی خونه نگه داره . می دونی چرا؟ چون این محافظ اختراع خود خشایثه و تا زمانی که این محافظ رو داشته باشه ، میتونه سر از برنامه های سازمان در بیاره . -دقیقا نمی فهمم ....الان خشایث چه فکری توی سرش داره ؟ -میدونی در اصل موضوع چیه ؟ من الان کارمند سازمان هستم اما دارم برای خشایث کار میکنم ! با تعجب به رامبد نگاه میکنم . اولین باره که میبینم اینقدر رک حرف میزنه . توی چشماش خیره میشم . توی این که این همون رامبده شکی نیست و در مورد راستگوییشم ، باید بگم که به هیچ موجودی به اندازه ی رابمد اعتماد ندارم . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 46 : از ما بهترون 2|zahrataraneh با تعجب میگم : می خوای بگی که نمیشه به سازمان اعتماد کرد ؟ -نه من همچین حرفی نزدم ، ما فقط میگیم که سازمان موش و گربه ی بچه گانه ای راه انداخته ، بین خودمون باشه اما خشایث نقشه هایی کشیده ، ...به هر حال اون مدیر پاسارگاده ، مسلما ماموریتا باید به اردوگاها واگذار شن اما ده ساله که سازمان ، هیچ اردوگاهی رو توی پرونده ی غلام هجی دخالت نمیده . -که این طور ...بذار ببینم درست متوجه شدم یا نه . تو بعد از اومدن من به دنیای آدما ، به خشایث نزدیک شدی که اون با سازمان مخالفه ...فقط به خاطر این که سازمان حاضر نیست اردوگاهو در جریان پرونده ی غلام قرار بده. تو حاضر شدی برای خشایث جاسوسی کنی تا بتونی بیای این جا ....این همه ی اون چیزیه که اتفاق افتاده ، درسته ؟ رامبد در حالی که زیپ کیف دانشجویی خاکستری رنگش رو باز میکنه ، میگه : میتونی این طور فک کنی ، ولی باید بگم که خود منم دارم اعتمادمو به سازمان از دست میدم . لحظه ای به کیف رامبد خیره میمونم . زیر لب میگم : تو پیشم میمونی مگه نه ؟ تا آخر این ماموریت.... رامبد نگاه پر محبتی بهم میندازه و میگه : من تا آخر عمرم پیشت میمونم ، این چه حرفیه که می زنی ؟ -بهت حق میدم اگه تو هم مث بقیه منو ول کنی ، انتظار ندارم که تو و بابا اینا بعد از فهمیدن جریان اومدنم به این جا به من روی خوش نشون بدین . -بس کن آنی ، اگه منظورت ماجرای تقدیرت بوده ، باید بگم که اونم از نقشه های سازمان برای فرستادن تو بوده . پوزخندی میزنم . بد نیست از خودشم بپرسه که چرا سازمان منو فرستاده ، اون سازمان لعنتی میدونست که من حاضرم به هر قیمتی که شده وارد دنیای آدما بشم . چرا من همیشه باید جلوی خونوادم شرمنده بشم ؟ رو به رامبد میگم : شام چی می خوری برات درس کنم ، برادر عزیز؟ رامبد لبخندی میزنه و میگه : فقط پوره ی سیب زمینی.... ابروهام بالا میپره . با تعجب میگم : چرا؟ -آخه میدونی چیه ، من با دز 30 درصد اومدم ، ینی الان هنوز یه جنم ، فقط صورتم واقعی به نظر میرسه . -اوپس! چه وضع ناگواری ! من از اولشم میدونستم تو آدم بشو نیستی . رامبد شیشه ی قرمزی رو از تو جیبش بیرون میاره و جلوی من میگیره و میگه : تا اینو دارم ، غم ندارم ! فک کنم بتونم باهاش تا 10 روز سر کنم... -نمی تونستی آبرومندانه بیای؟ -هه ! دختر دلت خوشه ها! میدونی بلیط همین دز 30 درصد چقدره؟ -چقدر؟ -300تا.... -اوووو....چه کار و کاسبی پر سودی! -دیگه دیگه ....البت اینو خشایث همینطوری بهم داد. -آهان ، پس تو برای جاسوسی حقوقم میگیری! -تو همیشه منو محکوم میکنی ! مگه نمی خواستی بهم شام بدی؟ -باشه ولی من که بلند نیستم پوره درست کنم. -لازم نکرده از این حرکات حماسی انجام بدی ، خودم یکی سر راهم گرفتم .... با تعجب به بسته ای که رامبد از توی کیفش بیرون میاره نگاه میکنم . لبخندی میزنم و میگم : آخی نی نی کوشولو! واست قاشق کوشولو بیارم به به بهت بدم بخوری ...چاق بشی چله بشی....؟ -اه مامانی چقد لوسی ، بیچاره باباجونم! دستمو به کمر میزنم و به رامبد که حالا نگاهش شیطون شده نگاه میکنم و میگم : واه واه واه ! پدرو پسر لنگه ی هم! نوکر بابات سیبیل داشت بچه جون ! رومو برمیگردونم و به آشپز خونه میرم . صدای رامبدو میشنوم که داره ریز میخنده . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 47 : از ما بهترون 2|zahrataraneh قاشقی رو برمیدارم و شام خودمو به وقت دیگه ای موکول میکنم تا دهن رامبد از دیدن سالاد اولویه آب نیوفته . به هال بر میگردم . رامبد روی میز خم شده و تند تند به برگه هاش ، یادداشت هایی رو اضافه میکنه . قاشقو به طرفش میگیرم و میگم : درباره ی خرزهره بگو ، سازمان اونو برای چی می خواد؟ رامبد در حالی که سر پوره ی سیب زمینی رو باز میکنه ، میگه : سازمان میگه اون پادزتن دز نهاییه. توی فکر فرو میرم . پادتن نهایی ؟ مگه دز نهایی پادتن داره ؟ پادتنی که بشه دوباره باهاش جن شد ؟...مگه میشه ؟ ...جهانمیری چطوری درستش کرده ؟ رامبد ادامه میده : ما تازه داریم می فهمیم که جهانمیری با غلام دستش توی یه کاسه بوده . تو فک کردی ساحل چطوری حاضر شد خودشو به غلام ببخشه ؟ -خب معلومه ، چون افسرده بود. رامبد پوزخندی میزنه و میگه : فک کردی هر کی افسرده بشه دیگه غلام هجی صاحابش شده؟ -مگه نشده ؟ -می دونی داستان چی بوده ؟ در اصل جهانمیر به ساحل پیشنهاد میکنه که یه مدتی تبدیل بشه به یه روح سرگردون ، ساحل هم که کلا دنبال یه راه فرار از شهر و دیار و خونه و زندگیش بوده با پیشنهاد جهانمیری موافقت میکنه . -وای! چه کار احمقانه ای! رامبد در حالی که قاشقش رو پر از پوره میکنه ، میگه : احمقانه ترش زماینه که یکی از مامورای غلام ، 12 روز تموم نقش ساحلو بازی میکرده . جهانمیری اصلن خبر نداشته که دانشجوش توسط غلام هجی کشته شده و ساختن پادزهر دیگه فایده ای نداره . با تعجب میگم : غلام ساحلو کشت ؟ -آره ، درست اون موقع که ساحل یه روح سرگردون بود . حالا هیتلر ، ینی همون جنی که داشت نقش ساحلو بازی میکرد زندانی شده و تو باید قبل از این که دست غلام هجی به اون خرزهره برسه ، به دستش بیاری . ما حدس میزنیم که غلام هنوز از لو رفتن نقشه اش خبر نداره . -پس آرش و شهین چی ؟ اونا بیخودی رفتن کویت ؟ -معلومه که نه ، همایون کم کم ما رو به سر شاخه های جن گیر میرسونه . خودتو زیاد درگیر این مسائل نکن . راستی پوره دوس داری؟ اصلن حواسم نبود که به تو هم بدم . -نه ممنون ، میل ندارم ، راحت باش عزیزم. لحظه ای رامبدو تنها میذارم و به اتاقم بر میگردم . سعی می کنم که از هر طریق ممکن با شهین یا آرش تماس بگیرم . ذهنم درگیر این دو نفره . یه حسی بهم میگه جای مهین امنه . اون همیشه خودشو تو یه حاشیه ی امن قرار میده . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 48 : از ما بهترون 2|zahrataraneh حضور رامبد رو جلوی در اتاق احساس میکنم . جلوی پنجره می ایستم و به بیرون نگاه میکنم . رامبد میگه : نگران نباش آنی ، چرا تو فکری؟ دفترای ساحل رو که روی لبه ی پنجره پخش و پلا شدن رو مرتب میکنم و میگم : دو روزه از شهین و آرش خبر ندارم ، میترسم بلایی سرشون اومده باشه . رامبد کنارم می ایسته و میگه : نگران نباش ، سازمان چهارچشمی مواظبشونه . رامبد لحظه ای مکث میکنه و می پرسه : آنی ! چرا حرف زدنت تغییر کرده ؟ با تعجب میگم : حرف زدنم ؟ چه تغییری کرده ؟ -ببین آنی ! تو اصلن قبلا حرف نمی زدی ، ولی الان یه جوری حرف می زنی . قبلا شوخی نمی کردی ، این جور حرف زدنو از کجا یاد گرفتی؟ کمی فک می کنم و میگم : راستشو بگم ؟ ....از تو رمانای آدما .... -او...! می دونی خوندن نوشته های آدما که تایید نشدن چن تا جریمه داره ؟ -من که دیگه جن نیستم . دوباره مکث میکنم . به چشمای رامبد نگاه میکنم و میگم : من امروز رفتم دانشگاهه ساحل ، سه تا از دوستاشو هم دیدم ... -جدی ! چیز بدرد بخوری هم گیرت اومد ؟ -خب ، نه ....ولی برای شروع خوب بود . میدونی چی توی فکرمه ؟ می خوام یه مدتی به جای ساحل درس بخونم تا بتونم به جهانمیری نزدیک بشم . به نظرت این کار شدنیه ؟ رامبد سری به نشانه ی تحسین تکون میده و میگه : چرا که نه ....حالا نقشه ات چیه ؟ -خب ما چیزای زیادی درباره ی ساحل و جهانمیری میدونیم . فقط تو باید کمکم کنی . تنهایی از پسش بر نمیام. |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 49 : از ما بهترون 2|zahrataraneh -اینطور نگو ، تو تا همین الانشم تنهایی اومدی ، منم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم . -تو فقط مواظب آرین باش ، من میدونم اون می خواد توی کار ما دخالت کنه . اون می خواد همه چیز به اسم خودش تموم بشه . -آرین؟! اون سر پیازه یا ته پیازه ؟ -ببخشیدا ! ولی اون افسر عالیه سازمان بازرسیه .... -خب باشه ، نگرانش نباش ، اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه . با هم دیگه برنامه ی فردای ساحل رو مرور میکنیم . بدتر از این نمیشه . ساحل فردا امتحان میان ترم میکروب شناسی داره ! رو به رامبد میگم : تو که از من انتظار نداری این امتحانو بدم ؟ -چرا که نه ...بالاخره تو الان خود ساحلی . -اما من که یه کلمه از میکروب شناسی نمیدونم . اصن میکروب چی هست ؟ -تو به اونش کاری نداشته باش ، حواست به برنامه ی بعدی باشه ، جهانمیری تو سالن شماره ی 3 کنفرانش گیاه شناسی داره . کاری که باید بکنی اینه ... . . . صبح روز بعد به لطف لوسیون ها و ست گریمی که رامبد تهیه کرده ، تغییر چهره مقبول تری انجام میدم . علاوه بر اون لنز قهوه ای رنگی هم می زنم که بشم کپی برابر اصل ساحل. رو به رامبد بر میگردم و میگم : چطوره رامبد ؟ رامبد لحظه ای براندازم میکنه و میگه : ببخشید ، اسم شما چیه خانم؟ -باید بگم که من با از ما بهترون دوس نمیشم ، ایش.... -اگه زنم بشی برات یه خونه تو جوبای گندیده میخرما! لبخندی میزنم و میگم : جدی میگی ؟ با جلبک اضافه ؟ هر دو میخندیم . به زندگی توی جوبا ، به جلبک اضافه ، به این همه تفاوت سلیقه بین جنا و آدما . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 50 : از ما بهترون 2|zahrataraneh با هم به سمت ایستگاه اتوبوس به راه میوفتیم . توی اتوبوس ، کنارخانوم جوونی میشینم . رامبد دو صندلی جلوتر ، سرپا ایستاده و جاشو به پیرمرد میانسالی داده . مدام برام ادا در میاره و روحیه میده . توی این بلوز چهارخونه ی آبی و پالتوی خاکستری خیلی مسخره شده . مخصوصا این که مو هاشو زیاد مرتب نکرده . توی ایستگاه بعدی مرد دیگه ای هم کنارش می استه . رامبد یه لحظه از مسخره بازی دست بر نمیداره . توجه چند نفر دیگه رو هم جلب کرده . اما رامبد به هیچ کدوم اهمیت نمیده . اون فقط برای من شکلک در میاره . سر یه دست اندازی ، مردی که کنار رامبد ایستاده ، به رامبد برخورد میکنه . بازوی مرد توی بدن رمابد فرو میره . رامبد متوجه نیست ، اما مرد به سرعت خودشو عقب میکشه . کمی نگران میشم . نکنه مرد بو ببره . مرد که به نظر میرسه کارمند باشه عینکش رو روی دماغش جا به جا میکنه و بر تا پای رامبد رو نگاه میکنه . با اشاره ی چشم و ابرو به رامبد می فهمونم که یارو شک کرده . رامبد کمی گیج بازی در میاره . نگاهی به مرد میندازه . مرد خودشو به اون راه میزنه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه . تو ایستگاه بعدی به سرعت از توبوس خارج میشیم و به سمت دانشگاه حرکت میکنیم . رامبد رو به من میگه : به نظرت پیش خودش چه فکری کرده ؟ می خندم و میگم : حتما گفته این پسره چه نرمه ، اصن استخون نداره . رامبد نگاهی به ساعتش میندازه و میگه : سریعتر بیا آنی ، الانه که امتحان شروع بشه . جلوی در از رامبد خداحافظی میکنم و وارد سالن میشم . خب میشه گفت امتحان کوچیکیه . نگاهی سرسری به سالن میندازم و روی اولین صندلی میشینم . خبری از دوستای ساحل نیست . دقیقه ای بعد پسری با موهای زرد روی صندلی جلوییم میشینه . صندلی ای که بغلم ، توی ردیف کناری قرار داره ، همچنان خالیه . جن تا دختر رو میبینم که انتهای سالن ایستادن و بلند بلند حرف می زنن و می خندن . دو تا پسر کنار استاد امیری ایستادن و رفع اشکال می کنن . در همین موقع متوجه نیلو و عاطفه میشم که با خوشحالی به طرفم میان . وای ! دوباره شروع شد . نیلو میگه : سلام ساحلی ! چطو مطوری؟ -ممنون شما چطورین ؟ با هردوشون دست میدم . نیلو از عاطفه چن تا سوال می پرسه . ازشون می پرسم : پس ساناز کجاست ؟ نیلو میگه : اون که این ترم قارچ شناسی نداره . -پس اون روز سر کلاس چیکار میکرد ؟ عاطفه میزنه زیر خنده و میگه : اومده بود ول گردی ...میشناسیش که... نیلو رو به عاطفه میگه : وای تو رو خدا عاطی ! بهم برسونی ها! |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |
zahrataraneh
|
پاسخ 51 : از ما بهترون 2|zahrataraneh بالاخره امتحان شروع میشه . کاری که باید بکنم اینه ، یه رب ساعتی بشینم و بعدشم برگه مو سفید تحویل بدم . کار راحتیه .... سالن توی سکوت کذایی خودش حل میشه . با خودکار ، پشت برگه ی امتحانیم نقاشی میکشم . یه مکعب مستطیل کوچیک . روی جهانمیری تمرکز میکنم . روی حرفام . روی جمله هام . باید همه چیز عادی جلوه کنه . قفط میخوام یه نظر اختراع کوچیک استادمو ببینم و مطمئن بشم که وقتی یه روح سرگردون شدم ، هر وقت اراده به برگشتن کنم ، مشکلی پیش نمیاد . دستمو زیر سرم میذارم و به دیوار تکیه میدم . این روزا صفحه ی سیاه زندگیم تند تند ورق میخورن و بر میگردن به کهنه قبرای دوران کودکی . ارواحی که با طناب های از احساس گناه ، منو خفت کردن ، سرمو به داخل این کهنه قبرا فرو میبرن و میگن : ببین ! تو اینی آنی ، وانمود نکن که خوش نیت ترین موجود دنیایی . سرمو بالا میارم به و آقای امیری که بالای سرم ایستاده نگاه میکنم . امیری میگه : نمی خوای شروع کنی ؟ به خودم میام و میگم : الان می نویسم . و با لبخند بهش اطمینان میدم که حواسم سر جاشه. روی برگه ام خم میشم و خودکارمو روی برگه میذارم . خب! اول اسم خودمو می نویسم . حد اقل اینو که میدونم : ساحل(...) نگاهی به سوالات میندازم . کلماتی که حتی قادر به خوندنشون نیستم . با نا امیدی به سالن نگاهی میندازم . حواسم میره پی پسری که رو به بغل دستیش میگه : سوال 6 ... خیلی آروم میگه ، اما من از این فاصله ی دور هم می فهمم . پسر کناریش با انگشتاش عدد سه رو نشون میده . نگاهی به برگه میندازم . سوال چهار جوابی رو پاسخ میدم . نگاهی به بقیه ی دانشجو ها میندازم . اما انگار این بچه ها مثبت تر از این حرفان که بخوان تغلب کنن. -هی آنی ! جواب سوال یکو میگم بنویس! به دنبال رامبد نگاهی به اطراف میندازم . دوباره رامبد میگه : بنویس دیگه ، من میگم تو تند تند بنویس... |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |