از ما بهترون 2|zahrataraneh - 5

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:07 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 42 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پوزخندی میزنم . حال و حوصله ی

حرف زدن به جن خیالی توی اتاقو ندارم . در حالی که پتو رو روی خودم میکشم

تا بخوابم ، فقط محض سرگرمی میگم : دوس دارم وقتی بیدار شدم عصرونه آماده

باشه ! ...فهمیدی جن توی اتاق ؟!

باز هم سکوت تلخ اتاق . ذهنمو از همه ی دغدغه ها خالی میکنم . به چهار سال پیش ، توی کلاس ادبیات مقدماتی بر میگردم .

هوا

گرم بود و شاخه های انگور از حیاط مدرسه قابل دیدن بود . ساعت 3 نصفه شب

بود . چشمم روی خودکار یکی از آدما که کف کلاس جا مونده بود دو دو. می خورد

. فکر یه شیطنت جدید توی سرم بود . بعد از کلاس خودکارو بردارم و باهاش

دیوارای مدرسه رو خط خطی کنم یا این که باهاش شیطنتای لذت بخش دیگه ای

انجام بدم .

خانم ویس از پای تخته صدا میزنه : نازنین (...) از روی درس بخون!

نازنین با صدای وهم آلودش ، شروع به خوندن شعر داخل کتاب میکنه اما من هنوز حواسم پی اون خودکار بیک آبیه .

نازنین میخونه :

دو تا کفتر

نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی

که روییده غریب از همگان در دامن کوه قوی پیکر

صدای

شعر خوندن نازنین توی ذهنم می مونه اما تصاویر به سرعت عوض میشن و میرن به

طبقه ی سوم فروشگاه لوازم لوکس ، وقتی که منتظر بودم در اولین فرصت

گوشواره ای که توجهمو جلب کرده بود ، بدزدم .

نازنین با ریتم مهربونی می خونه :

دو دلجو مهربان با هم

دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم

خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم .

ذهنم میره سمت روزی که با سنا که تازه سه سالش بود به باغ سیب کنار ویلا رفتیم تا دزدی کنیم .

دو تنها رهگذر کفتر

نوازشهای این آن را تسلی بخش

تسلیهای این آن را نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان!

جوابش : جان خواهر جان ! بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش ...

-نگفتی جان خواهر ! اینکه خوابیده است این جا کیست ؟

ستان خفته است و با دستان فرو پوشانده چشمان را ؟

تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم ؟

نگفتی کیست باری سر گذشتش چیست ؟

چشممو

از خودکار بیک وسط کلاس میگیرم . خانم ویس بیت های مربوط به خواهر کبوتر

رو با جدیت در جواب ابیاتی که نازنین می خونه ، جواب میده :

-پریشانی ، غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند ،

شبانی گله اش را گرگها خورده ،

و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها .

سپرده با خیالی دل

نه ش از آسودگی آرامشی حاصل

نه ش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها

اگر گمکرده راهی بی سرانجام است

را به ش پند و پیغام است

درین آفاق من گردیده ام بسیار

نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 43 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

بدون توجه به یکه تازی های خانم

ویس و نازنین روی صندلی خم میشم و خودکار رو از روی زمین بر میدارم .توی

تاریکی اتاق نگاهی به درخشندگیش میندازم . نوک خودکار رو روی میز میکشم .

آدما چیزی خوشگلی دارن ! اول اسم خودمو به لاتین روی دسته ی صندلی طراحی

میکنم و همزمان توی ذهنم برای صابون کوچولویی که دیروز توی دست یه دانش

آموز ابتدایی دیده بودم نقشه میکشم .

خودکار

رو محکم تر روی دسته ی صندلی میکشم و به سرعت طراحیمو کامل میکنم . پچ پچ

دو تا گیاه زی که تو ردیف جلو نشستن رو استراق سمع میکنم . دارن درباره ی

قضیه ی نامزدیه ناهید صحبت میکنن . همون دختری که باباش رئیس شرکت ماشین

بخاره !

با

نوک پام ضربات ممتدی رو به کف زمین میزنم و همچنان با سماجت طراحیمو رنگ

میکنم . توی یک لحظه حضور خانم ویس در کنار صندلیم میشم .

نگاه غضب آلودی به من و خودکاری که توی دستم گرفتم میندازه . خودکار از دستم ول میشه و با صدای زیادی روی سطح زمین برخورد میکنه .

متوجه بچه های کلاس میشم که همگی کنجکاوانه ناظر این صحنه ان .

خانم ویس همونطور که با نگاه سردش ، منو کوچیک میکنه ، میگه : نازنین ادامه شو بخون .

نگاهی به نازنین میندازم که با تعجب به ما نگاه میکنه . لحظه ای مکث میکنه و خوندن رو ادامه میده :

سخن بسیار یا کم وقت بیگاه است

نگه کن ، روز کوتاه است

هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

شنیدم قصه ی این پیر مسکین را

بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟

کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟

در

این جا نازنین سکوت میکنه و به خانم ویس که همچنان مثل جغد به من زل زده ،

نگاه میکنه . پوزخندی میزنم . پوزخندی بی عارانه به تمام کارای بدی که تا

حالا انجام دادم .

خانم ویس میگه: قطعه ی آخرو بخون!

با خودم بیت های پایانی شهر سنگستان رو مرور میکنم . زیر لب زمزمه میکنم : غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار .....

سرمو بلند میکنم و با صدای رسا میگم :"

-غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده است و اصلم پیر و پژمرده ست .

غم دل با تو بگویم غار!

من آن کالام را دریا فرو برده

گله ام را گرگ ها خورده

من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ

من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ

بر میگردم به اتاق سردی که پشت پنجره هاش سی سانت برف نشسته و به جز شهزاده ی شهر سنگستان موجود دیگه ای توش نیست .

پامو توی شکمم جمع میکنم و با چشمایی گریون زیر لب زمزمه میکنم :

ولی گویا دگر این بی نوا شهزاده باید دخمه ای جوید

دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت

کجایی ای حریق ؟ای سیل ؟ ای آوار؟

اشارتها درست و راس ، اما بشارتها!

...غم دل با تو بگویم ، غار!

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

صدا نالبنده پاسخ داد

«آری نیست!»

صدای

نخراشیده ی اف اف رو میشنوم.کیه که با من کار داره ؟ از خواب عبوس بعد از

ظهر بیدار میشم . توی هال نگاهی به ساعت میندازم . ساعت 6 عصره . هنوز

لباسامو عوض نکردم . آیفونو بر میدارم . صدای سرفه های مردی جوون رو میشنوم

. شک ندارم که آرشه ! اون برگشته !

به سرعت آیفونو سر جاش میذارم و به طرف در میرم تا اولین گفت و گومون رو در رو باشه .

حیاط کوچیک زمستون گرفته رو رد میکنم . همین که درو باز میکنم با چهره ای رو به رو میشم که اصلن انتظار دیدنش رو نداشتم .

مو های کوتاه ، چشمهای مشکی ، با همون هیکل ستبر . اون هم کمتر از من شگفت زده نیست .

لبخندی میزنم و میگم : رامبد!

و میپرم و بغلش میکنم . بوی برادرمو حس میکنم .

-رامبد! وای که نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ...فک می کردم منو فراموش کردین.

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 44 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

رامبد دستشو دور گردنم میندازه و

همینطور که وارد خونه میشیم ، میگه : مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ ما که

یه آنی خانوم بیشتر نداریم .

رامبد رو به هال راهنمایی میکنم و میگم : یه لحظه این جا بشین ، الان میام .

به

طرف آشپز خونه میرم و برای رامبد و خودم چایی میریزم . رامبد همینطور میگه

: ببین من چه داداش خوبیم به خاطر تو این همه راه اومدم .

-آره جون عمه ی یازدهمت ، من که میدونم تو رو هم شوت کردن این جا ....

با چایی و بیسکوییت های شکری خوشمزه بر میگردم پیش رامبد .

باز هم به هم دیگه لبخند می زنیم . چهره ی رامبد خیلی برام تازگی داره . بزنم به تخته برادر خوشتیپی داشتم و خبر نداشتم !

رامبد در حالی که چایشو بر میداره ، میگه : تنهایی ؟ انگار کسی خونه نیست .

آهی میکشم و در حالی که با دسته ای از موهام بازی میکنم ، میگم : آره ، همه رفتن ....

رامبد مشکوک میشه و میگه : کجا ؟

-نمی

دونم همخونه هامو میشناسی یا نه اما یکی از اونا که اسمش شهین بود ، همراه

با آرش یه دو سه روزی هست که رفتن کویت . یه دختر دیگه هم بود که از دیروز

ول کرده و رفته و خبری ازش ندارم ، هر چقدرم که به گوشیش زنگ میزنم جواب

نمیده .

رامبد کمی فکر میکنه و در حالی که به بخار بلند شده از چاییش خیره شده ، میگه : که این طور....

از بی خبریه رامبد تعجب میکنم و میگم : چی شد که اومدی؟

رامبد

به خودش میاد و لبخند معنا داری میزنه و میگه : خودم از سازمان درخواست

کردم که بیام ، نمی تونستم تو رو تو این شرایط تنها بذارم .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 45 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

-اوه اوه اوه ...قبلا این قد نوشابه واسم باز نمی کردیا ! ...خب چه خبر از دنیای خودمون ، مامان اینا چجورن ؟ بابا چیکار میکنه ؟

-بابا و مامانم خوبن ، سنا هم تونست ستاره شناسی قبول بشه .

-جدی!؟

-آره بابا! خود منم تعجب کردم ، با این نمره هایی که سنا داشت من پیش خودم گفتم شاید گربه شناسی هم قبول نشه .

هر دو می خندیم و دوباره سکوت .

رو به رامبد میگم : فقط به خاطر این که من تنها نباشم اومدی ؟

رابمد

در حالی که دکمه های پالتو شو باز میکنه ، میگه : از تو چه پنهون آنی ،

خونتون محافظ سفت و سختی داره که هیچ جنی نمی تونه داخلش بشه ، این محافظو

خود خشایث گذاشته و منم با اجازه ی شخصی خشایث اومدم . از وقتی که تو رو

فرستادن ، ینی همین چن روز ، من همش دنبال این بودم که خودمو یه جوری بهت

برسونم . خب این حق ما بود که به عنوان خونوادت از تو خبر داشته باشیم .

رامبد لحظه ای مکث میکنه و به تفاله ی چایی ته استکانش نگاه میکنه .

رامبد

ادامه میده : خشایث اون قدرا هم که فکرشو می کردیم قدرت نداره . در واقع

سازمان مرکزی ، زیادم خود خشایث رو در جریان کارا قرار نمیده . اون قدری

میدونم که خشایث به سازمان اعتماد نداره و اصرار داره که محافظو روی خونه

نگه داره . می دونی چرا؟ چون این محافظ اختراع خود خشایثه و تا زمانی که

این محافظ رو داشته باشه ، میتونه سر از برنامه های سازمان در بیاره .

-دقیقا نمی فهمم ....الان خشایث چه فکری توی سرش داره ؟

-میدونی در اصل موضوع چیه ؟ من الان کارمند سازمان هستم اما دارم برای خشایث کار میکنم !

با

تعجب به رامبد نگاه میکنم . اولین باره که میبینم اینقدر رک حرف میزنه .

توی چشماش خیره میشم . توی این که این همون رامبده شکی نیست و در مورد

راستگوییشم ، باید بگم که به هیچ موجودی به اندازه ی رابمد اعتماد ندارم .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 46 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

با تعجب میگم : می خوای بگی که نمیشه به سازمان اعتماد کرد ؟

-نه

من همچین حرفی نزدم ، ما فقط میگیم که سازمان موش و گربه ی بچه گانه ای

راه انداخته ، بین خودمون باشه اما خشایث نقشه هایی کشیده ، ...به هر حال

اون مدیر پاسارگاده ، مسلما ماموریتا باید به اردوگاها واگذار شن اما ده

ساله که سازمان ، هیچ اردوگاهی رو توی پرونده ی غلام هجی دخالت نمیده .

-که

این طور ...بذار ببینم درست متوجه شدم یا نه . تو بعد از اومدن من به

دنیای آدما ، به خشایث نزدیک شدی که اون با سازمان مخالفه ...فقط به خاطر

این که سازمان حاضر نیست اردوگاهو در جریان پرونده ی غلام قرار بده. تو

حاضر شدی برای خشایث جاسوسی کنی تا بتونی بیای این جا ....این همه ی اون

چیزیه که اتفاق افتاده ، درسته ؟

رامبد

در حالی که زیپ کیف دانشجویی خاکستری رنگش رو باز میکنه ، میگه : میتونی

این طور فک کنی ، ولی باید بگم که خود منم دارم اعتمادمو به سازمان از دست

میدم .

لحظه ای به کیف رامبد خیره میمونم . زیر لب میگم : تو پیشم میمونی مگه نه ؟ تا آخر این ماموریت....

رامبد نگاه پر محبتی بهم میندازه و میگه : من تا آخر عمرم پیشت میمونم ، این چه حرفیه که می زنی ؟

-بهت

حق میدم اگه تو هم مث بقیه منو ول کنی ، انتظار ندارم که تو و بابا اینا

بعد از فهمیدن جریان اومدنم به این جا به من روی خوش نشون بدین .

-بس کن آنی ، اگه منظورت ماجرای تقدیرت بوده ، باید بگم که اونم از نقشه های سازمان برای فرستادن تو بوده .

پوزخندی

میزنم . بد نیست از خودشم بپرسه که چرا سازمان منو فرستاده ، اون سازمان

لعنتی میدونست که من حاضرم به هر قیمتی که شده وارد دنیای آدما بشم . چرا

من همیشه باید جلوی خونوادم شرمنده بشم ؟

رو به رامبد میگم : شام چی می خوری برات درس کنم ، برادر عزیز؟

رامبد لبخندی میزنه و میگه : فقط پوره ی سیب زمینی....

ابروهام بالا میپره . با تعجب میگم : چرا؟

-آخه میدونی چیه ، من با دز 30 درصد اومدم ، ینی الان هنوز یه جنم ، فقط صورتم واقعی به نظر میرسه .

-اوپس! چه وضع ناگواری ! من از اولشم میدونستم تو آدم بشو نیستی .

رامبد

شیشه ی قرمزی رو از تو جیبش بیرون میاره و جلوی من میگیره و میگه : تا

اینو دارم ، غم ندارم ! فک کنم بتونم باهاش تا 10 روز سر کنم...

-نمی تونستی آبرومندانه بیای؟

-هه ! دختر دلت خوشه ها! میدونی بلیط همین دز 30 درصد چقدره؟

-چقدر؟

-300تا....

-اوووو....چه کار و کاسبی پر سودی!

-دیگه دیگه ....البت اینو خشایث همینطوری بهم داد.

-آهان ، پس تو برای جاسوسی حقوقم میگیری!

-تو همیشه منو محکوم میکنی ! مگه نمی خواستی بهم شام بدی؟

-باشه ولی من که بلند نیستم پوره درست کنم.

-لازم نکرده از این حرکات حماسی انجام بدی ، خودم یکی سر راهم گرفتم ....

با

تعجب به بسته ای که رامبد از توی کیفش بیرون میاره نگاه میکنم . لبخندی

میزنم و میگم : آخی نی نی کوشولو! واست قاشق کوشولو بیارم به به بهت بدم

بخوری ...چاق بشی چله بشی....؟

-اه مامانی چقد لوسی ، بیچاره باباجونم!

دستمو

به کمر میزنم و به رامبد که حالا نگاهش شیطون شده نگاه میکنم و میگم : واه

واه واه ! پدرو پسر لنگه ی هم! نوکر بابات سیبیل داشت بچه جون !

رومو برمیگردونم و به آشپز خونه میرم . صدای رامبدو میشنوم که داره ریز میخنده .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 47 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

قاشقی رو برمیدارم و شام خودمو به وقت دیگه ای موکول میکنم تا دهن رامبد از دیدن سالاد اولویه آب نیوفته .

به

هال بر میگردم . رامبد روی میز خم شده و تند تند به برگه هاش ، یادداشت

هایی رو اضافه میکنه . قاشقو به طرفش میگیرم و میگم : درباره ی خرزهره بگو ،

سازمان اونو برای چی می خواد؟

رامبد در حالی که سر پوره ی سیب زمینی رو باز میکنه ، میگه : سازمان میگه اون پادزتن دز نهاییه.

توی

فکر فرو میرم . پادتن نهایی ؟ مگه دز نهایی پادتن داره ؟ پادتنی که بشه

دوباره باهاش جن شد ؟...مگه میشه ؟ ...جهانمیری چطوری درستش کرده ؟

رامبد

ادامه میده : ما تازه داریم می فهمیم که جهانمیری با غلام دستش توی یه

کاسه بوده . تو فک کردی ساحل چطوری حاضر شد خودشو به غلام ببخشه ؟

-خب معلومه ، چون افسرده بود.

رامبد پوزخندی میزنه و میگه : فک کردی هر کی افسرده بشه دیگه غلام هجی صاحابش شده؟

-مگه نشده ؟

-می

دونی داستان چی بوده ؟ در اصل جهانمیر به ساحل پیشنهاد میکنه که یه مدتی

تبدیل بشه به یه روح سرگردون ، ساحل هم که کلا دنبال یه راه فرار از شهر و

دیار و خونه و زندگیش بوده با پیشنهاد جهانمیری موافقت میکنه .

-وای! چه کار احمقانه ای!

رامبد

در حالی که قاشقش رو پر از پوره میکنه ، میگه : احمقانه ترش زماینه که یکی

از مامورای غلام ، 12 روز تموم نقش ساحلو بازی میکرده . جهانمیری اصلن خبر

نداشته که دانشجوش توسط غلام هجی کشته شده و ساختن پادزهر دیگه فایده ای

نداره .

با تعجب میگم : غلام ساحلو کشت ؟

-آره

، درست اون موقع که ساحل یه روح سرگردون بود . حالا هیتلر ، ینی همون جنی

که داشت نقش ساحلو بازی میکرد زندانی شده و تو باید قبل از این که دست غلام

هجی به اون خرزهره برسه ، به دستش بیاری . ما حدس میزنیم که غلام هنوز از

لو رفتن نقشه اش خبر نداره .

-پس آرش و شهین چی ؟ اونا بیخودی رفتن کویت ؟

-معلومه

که نه ، همایون کم کم ما رو به سر شاخه های جن گیر میرسونه . خودتو زیاد

درگیر این مسائل نکن . راستی پوره دوس داری؟ اصلن حواسم نبود که به تو هم

بدم .

-نه ممنون ، میل ندارم ، راحت باش عزیزم.

لحظه

ای رامبدو تنها میذارم و به اتاقم بر میگردم . سعی می کنم که از هر طریق

ممکن با شهین یا آرش تماس بگیرم . ذهنم درگیر این دو نفره . یه حسی بهم

میگه جای مهین امنه . اون همیشه خودشو تو یه حاشیه ی امن قرار میده .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 48 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

حضور رامبد رو جلوی در اتاق احساس میکنم . جلوی پنجره می ایستم و به بیرون نگاه میکنم .

رامبد میگه : نگران نباش آنی ، چرا تو فکری؟

دفترای

ساحل رو که روی لبه ی پنجره پخش و پلا شدن رو مرتب میکنم و میگم : دو روزه

از شهین و آرش خبر ندارم ، میترسم بلایی سرشون اومده باشه .

رامبد کنارم می ایسته و میگه : نگران نباش ، سازمان چهارچشمی مواظبشونه .

رامبد لحظه ای مکث میکنه و می پرسه : آنی ! چرا حرف زدنت تغییر کرده ؟

با تعجب میگم : حرف زدنم ؟ چه تغییری کرده ؟

-ببین آنی ! تو اصلن قبلا حرف نمی زدی ، ولی الان یه جوری حرف می زنی . قبلا شوخی نمی کردی ، این جور حرف زدنو از کجا یاد گرفتی؟

کمی فک می کنم و میگم : راستشو بگم ؟ ....از تو رمانای آدما ....

-او...! می دونی خوندن نوشته های آدما که تایید نشدن چن تا جریمه داره ؟

-من که دیگه جن نیستم .

دوباره مکث میکنم . به چشمای رامبد نگاه میکنم و میگم : من امروز رفتم دانشگاهه ساحل ، سه تا از دوستاشو هم دیدم ...

-جدی ! چیز بدرد بخوری هم گیرت اومد ؟

-خب

، نه ....ولی برای شروع خوب بود . میدونی چی توی فکرمه ؟ می خوام یه مدتی

به جای ساحل درس بخونم تا بتونم به جهانمیری نزدیک بشم . به نظرت این کار

شدنیه ؟

رامبد سری به نشانه ی تحسین تکون میده و میگه : چرا که نه ....حالا نقشه ات چیه ؟

-خب ما چیزای زیادی درباره ی ساحل و جهانمیری میدونیم . فقط تو باید کمکم کنی . تنهایی از پسش بر نمیام.

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 49 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

-اینطور نگو ، تو تا همین الانشم تنهایی اومدی ، منم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم .

-تو فقط مواظب آرین باش ، من میدونم اون می خواد توی کار ما دخالت کنه . اون می خواد همه چیز به اسم خودش تموم بشه .

-آرین؟! اون سر پیازه یا ته پیازه ؟

-ببخشیدا ! ولی اون افسر عالیه سازمان بازرسیه ....

-خب باشه ، نگرانش نباش ، اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه .

با هم دیگه برنامه ی فردای ساحل رو مرور میکنیم . بدتر از این نمیشه . ساحل فردا امتحان میان ترم میکروب شناسی داره !

رو به رامبد میگم : تو که از من انتظار نداری این امتحانو بدم ؟

-چرا که نه ...بالاخره تو الان خود ساحلی .

-اما من که یه کلمه از میکروب شناسی نمیدونم . اصن میکروب چی هست ؟

-تو

به اونش کاری نداشته باش ، حواست به برنامه ی بعدی باشه ، جهانمیری تو

سالن شماره ی 3 کنفرانش گیاه شناسی داره . کاری که باید بکنی اینه ...

.

.

.

صبح

روز بعد به لطف لوسیون ها و ست گریمی که رامبد تهیه کرده ، تغییر چهره

مقبول تری انجام میدم . علاوه بر اون لنز قهوه ای رنگی هم می زنم که بشم

کپی برابر اصل ساحل.

رو به رامبد بر میگردم و میگم : چطوره رامبد ؟

رامبد لحظه ای براندازم میکنه و میگه : ببخشید ، اسم شما چیه خانم؟

-باید بگم که من با از ما بهترون دوس نمیشم ، ایش....

-اگه زنم بشی برات یه خونه تو جوبای گندیده میخرما!

لبخندی میزنم و میگم : جدی میگی ؟ با جلبک اضافه ؟

هر دو میخندیم . به زندگی توی جوبا ، به جلبک اضافه ، به این همه تفاوت سلیقه بین جنا و آدما .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:59
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 50 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

با هم به سمت ایستگاه اتوبوس به راه میوفتیم . توی اتوبوس ، کنارخانوم جوونی میشینم .

رامبد

دو صندلی جلوتر ، سرپا ایستاده و جاشو به پیرمرد میانسالی داده . مدام

برام ادا در میاره و روحیه میده . توی این بلوز چهارخونه ی آبی و پالتوی

خاکستری خیلی مسخره شده . مخصوصا این که مو هاشو زیاد مرتب نکرده .

توی

ایستگاه بعدی مرد دیگه ای هم کنارش می استه . رامبد یه لحظه از مسخره بازی

دست بر نمیداره . توجه چند نفر دیگه رو هم جلب کرده . اما رامبد به هیچ

کدوم اهمیت نمیده . اون فقط برای من شکلک در میاره .

سر

یه دست اندازی ، مردی که کنار رامبد ایستاده ، به رامبد برخورد میکنه .

بازوی مرد توی بدن رمابد فرو میره . رامبد متوجه نیست ، اما مرد به سرعت

خودشو عقب میکشه . کمی نگران میشم . نکنه مرد بو ببره .

مرد که به نظر میرسه کارمند باشه عینکش رو روی دماغش جا به جا میکنه و بر تا پای رامبد رو نگاه میکنه .

با

اشاره ی چشم و ابرو به رامبد می فهمونم که یارو شک کرده . رامبد کمی گیج

بازی در میاره . نگاهی به مرد میندازه . مرد خودشو به اون راه میزنه و از

پنجره به بیرون نگاه میکنه .

تو ایستگاه بعدی به سرعت از توبوس خارج میشیم و به سمت دانشگاه حرکت میکنیم .

رامبد رو به من میگه : به نظرت پیش خودش چه فکری کرده ؟

می خندم و میگم : حتما گفته این پسره چه نرمه ، اصن استخون نداره .

رامبد نگاهی به ساعتش میندازه و میگه : سریعتر بیا آنی ، الانه که امتحان شروع بشه .

جلوی در از رامبد خداحافظی میکنم و وارد سالن میشم . خب میشه گفت امتحان کوچیکیه .

نگاهی

سرسری به سالن میندازم و روی اولین صندلی میشینم . خبری از دوستای ساحل

نیست . دقیقه ای بعد پسری با موهای زرد روی صندلی جلوییم میشینه .

صندلی ای که بغلم ، توی ردیف کناری قرار داره ، همچنان خالیه .

جن تا دختر رو میبینم که انتهای سالن ایستادن و بلند بلند حرف می زنن و می خندن .

دو

تا پسر کنار استاد امیری ایستادن و رفع اشکال می کنن . در همین موقع متوجه

نیلو و عاطفه میشم که با خوشحالی به طرفم میان . وای ! دوباره شروع شد .

نیلو میگه : سلام ساحلی ! چطو مطوری؟

-ممنون شما چطورین ؟

با هردوشون دست میدم . نیلو از عاطفه چن تا سوال می پرسه . ازشون می پرسم : پس ساناز کجاست ؟

نیلو میگه : اون که این ترم قارچ شناسی نداره .

-پس اون روز سر کلاس چیکار میکرد ؟

عاطفه میزنه زیر خنده و میگه : اومده بود ول گردی ...میشناسیش که...

نیلو رو به عاطفه میگه : وای تو رو خدا عاطی ! بهم برسونی ها!

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 51 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

بالاخره امتحان شروع میشه . کاری که باید بکنم اینه ، یه رب ساعتی بشینم و بعدشم برگه مو سفید تحویل بدم . کار راحتیه ....

سالن

توی سکوت کذایی خودش حل میشه . با خودکار ، پشت برگه ی امتحانیم نقاشی

میکشم . یه مکعب مستطیل کوچیک . روی جهانمیری تمرکز میکنم . روی حرفام .

روی جمله هام . باید همه چیز عادی جلوه کنه . قفط میخوام یه نظر اختراع

کوچیک استادمو ببینم و مطمئن بشم که وقتی یه روح سرگردون شدم ، هر وقت

اراده به برگشتن کنم ، مشکلی پیش نمیاد .

دستمو

زیر سرم میذارم و به دیوار تکیه میدم . این روزا صفحه ی سیاه زندگیم تند

تند ورق میخورن و بر میگردن به کهنه قبرای دوران کودکی . ارواحی که با طناب

های از احساس گناه ، منو خفت کردن ، سرمو به داخل این کهنه قبرا فرو میبرن

و میگن : ببین ! تو اینی آنی ، وانمود نکن که خوش نیت ترین موجود دنیایی .

سرمو بالا میارم به و آقای امیری که بالای سرم ایستاده نگاه میکنم .

امیری میگه : نمی خوای شروع کنی ؟

به خودم میام و میگم : الان می نویسم .

و

با لبخند بهش اطمینان میدم که حواسم سر جاشه. روی برگه ام خم میشم و

خودکارمو روی برگه میذارم . خب! اول اسم خودمو می نویسم . حد اقل اینو که

میدونم : ساحل(...)

نگاهی

به سوالات میندازم . کلماتی که حتی قادر به خوندنشون نیستم . با نا امیدی

به سالن نگاهی میندازم . حواسم میره پی پسری که رو به بغل دستیش میگه :

سوال 6 ...

خیلی

آروم میگه ، اما من از این فاصله ی دور هم می فهمم . پسر کناریش با

انگشتاش عدد سه رو نشون میده . نگاهی به برگه میندازم . سوال چهار جوابی رو

پاسخ میدم . نگاهی به بقیه ی دانشجو ها میندازم . اما انگار این بچه ها

مثبت تر از این حرفان که بخوان تغلب کنن.

-هی آنی ! جواب سوال یکو میگم بنویس!

به دنبال رامبد نگاهی به اطراف میندازم . دوباره رامبد میگه : بنویس دیگه ، من میگم تو تند تند بنویس...

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -