از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 44

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 4:16 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 44 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

رامبد دستشو دور گردنم میندازه و

همینطور که وارد خونه میشیم ، میگه : مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ ما که

یه آنی خانوم بیشتر نداریم .

رامبد رو به هال راهنمایی میکنم و میگم : یه لحظه این جا بشین ، الان میام .

به

طرف آشپز خونه میرم و برای رامبد و خودم چایی میریزم . رامبد همینطور میگه

: ببین من چه داداش خوبیم به خاطر تو این همه راه اومدم .

-آره جون عمه ی یازدهمت ، من که میدونم تو رو هم شوت کردن این جا ....

با چایی و بیسکوییت های شکری خوشمزه بر میگردم پیش رامبد .

باز هم به هم دیگه لبخند می زنیم . چهره ی رامبد خیلی برام تازگی داره . بزنم به تخته برادر خوشتیپی داشتم و خبر نداشتم !

رامبد در حالی که چایشو بر میداره ، میگه : تنهایی ؟ انگار کسی خونه نیست .

آهی میکشم و در حالی که با دسته ای از موهام بازی میکنم ، میگم : آره ، همه رفتن ....

رامبد مشکوک میشه و میگه : کجا ؟

-نمی

دونم همخونه هامو میشناسی یا نه اما یکی از اونا که اسمش شهین بود ، همراه

با آرش یه دو سه روزی هست که رفتن کویت . یه دختر دیگه هم بود که از دیروز

ول کرده و رفته و خبری ازش ندارم ، هر چقدرم که به گوشیش زنگ میزنم جواب

نمیده .

رامبد کمی فکر میکنه و در حالی که به بخار بلند شده از چاییش خیره شده ، میگه : که این طور....

از بی خبریه رامبد تعجب میکنم و میگم : چی شد که اومدی؟

رامبد

به خودش میاد و لبخند معنا داری میزنه و میگه : خودم از سازمان درخواست

کردم که بیام ، نمی تونستم تو رو تو این شرایط تنها بذارم .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -