zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 44 : از ما بهترون 2|zahrataraneh رامبد دستشو دور گردنم میندازه و همینطور که وارد خونه میشیم ، میگه : مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ ما که یه آنی خانوم بیشتر نداریم . رامبد رو به هال راهنمایی میکنم و میگم : یه لحظه این جا بشین ، الان میام . به طرف آشپز خونه میرم و برای رامبد و خودم چایی میریزم . رامبد همینطور میگه : ببین من چه داداش خوبیم به خاطر تو این همه راه اومدم . -آره جون عمه ی یازدهمت ، من که میدونم تو رو هم شوت کردن این جا .... با چایی و بیسکوییت های شکری خوشمزه بر میگردم پیش رامبد . باز هم به هم دیگه لبخند می زنیم . چهره ی رامبد خیلی برام تازگی داره . بزنم به تخته برادر خوشتیپی داشتم و خبر نداشتم ! رامبد در حالی که چایشو بر میداره ، میگه : تنهایی ؟ انگار کسی خونه نیست . آهی میکشم و در حالی که با دسته ای از موهام بازی میکنم ، میگم : آره ، همه رفتن .... رامبد مشکوک میشه و میگه : کجا ؟ -نمی دونم همخونه هامو میشناسی یا نه اما یکی از اونا که اسمش شهین بود ، همراه با آرش یه دو سه روزی هست که رفتن کویت . یه دختر دیگه هم بود که از دیروز ول کرده و رفته و خبری ازش ندارم ، هر چقدرم که به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده . رامبد کمی فکر میکنه و در حالی که به بخار بلند شده از چاییش خیره شده ، میگه : که این طور.... از بی خبریه رامبد تعجب میکنم و میگم : چی شد که اومدی؟ رامبد به خودش میاد و لبخند معنا داری میزنه و میگه : خودم از سازمان درخواست کردم که بیام ، نمی تونستم تو رو تو این شرایط تنها بذارم . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 20:58 |
|
![]() |
1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |