zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 69 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست شصت و هشتم از ما بهترون 2 ********************************************* نفسم حبس میشه . برج آرزوهام دود میشه و میره تو هوا ...چرا همیشه آرزوهام میسوزه ؟ انگار باید از نو قصر آرزو هامو بسازم . درست مثل اون موقعی که توی این دنیا پرت شدم و همه ی گذشته مو ازم گرفتن . رامبد تکونم میده و میگه : چی میگی آنی ؟ بر میگردی ؟ مگه نه؟ -میدونی چیه رامبد ، ...تو خودت جوابی رو که می خواستی توی دهنم گذاشتی ، دیگه چی رو میخوای بدونی؟ رامبد بلند میشه و میره . سکوت حاکم میشه . سکوت سرد ....بی روحی....بی حسی ....من باید جلوی رامبد می ایستادم ....اما چجوری؟ یه همچین کاری تا حالا از من سر نزده . ...رامبد اصلن محلت نداد حرف بزنم . برای خودش برید و دوخت . با حرفاش بهم فهموند که اگه نخوای برگردی واقعا نمک به حرومی . ...نمی تونم بگم خودخواهه ...نمی تونم بگم بدجنسه ....ولی ....اون باید منو درک میکرد ...فک میکردم با وضعیت من کنار اومده ، فک میکردم درک میکنه که من چقدر آرشو دوس دارم . ...ولی انگار خودخواهیش قدرتمند تره . قدرتمند تر از قدرت درکش ! . . . صبح راس ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشم . تا روزی که مجبور بشم بین رفتن یا موندن تصمیم بگیرم اتفاقای زیادی میوفته ، پس دلیلی نداره که غصه بخورم . فعلا کاری رو که باید انجام بدم رو مد نظر قرار میدم . نگاهی به برنامه ی ساحل میندازم . امروز از ساعت 8 تا 10 کلاس گیاه شناسی داره و از 10 تا 12 هم کلاس زبان ! بعد از ظهر هم کلاس نقاشی داره ! فورا لباسامو عوض میکنم و صورتمو گریم میکنم . به هال میرم . -رامبد! رامبد کجایی ؟ بازم جیم کردی؟ -من اینجام.... به سرعت بر میگردم . رامبد از آشپز خونه بیرون میاد . نگاهی به سرتاپاش میندازم . گرم کن آبی با جین سورمه ای پوشیده و خوشبختانه خبری از اون مو های پخش و پلا و بلند نیست . -تو آشپز خونه چیکار میکردی؟ من دارم میرم دانشگاه... رامبد ادکلنی رو به خودش میزنه و میگه : تو برو ، منم دارم میرم .... -کجا؟ -همین دور و ورا ... -آهان ! پس لطفا درو هم پشت سرت ببند ....فعلا... |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:51 |
|