از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 52

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 5:46 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 52 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

زیر لب میگم : تو جیم شدی رامبد ؟

-یه همچین چیزی ، حالا بنویس ...

سوالات

رو دونه دونه جواب میدم و در نهایت هیچ سوالی رو بی جواب نمیذارم . برگه

مو روی میز میذارم و از سالن میزنم بیرون . از هوای سرد صبح تنفس میکنم .

از خوشحالی خودمو بغل میکنم و به سرعت از پله های سکو پایین میرم . خودمو

به نیمکتی یخ زده میرسونم و با خوشحالی روش میشینم . چشمامو میبندم و

دوباره نفس راحتی میکشم .

-خسته نباشی آنی خانوم !

چشمامو باز میکنم و به رابمد که کنارم نشسته نگاهی میندازم . اونم مث من خوشحاله .

-چطوری این کارو کردی رامبد ؟

-بماند ، اگه می خوای به کنفرانس جهانمیری برسی پاشو !

همراه

با رامبد به طرف سالن شماره ی 3 به راه میوفتیم . هوا سرد تر شده و برف ،

کم کم شروع به باریدن میکنه . هر دو تند تند پاهامونو توی برفا فرو می بریم

.

رامبد همونطور که به برفا نگاه میکنه ، میگه : خیلی دوس داری زود تر برگردی خونه ؟ پیش مامان و بابا ؟

صورتم آتیش میگیره و حلقه ی سفیدی که روی انگشتمه مثل آهن سرخ میشه .

پوزخندی میزنم وبا صدایی برزون میگم : آره ....مگه میشه دوس نداشته باشم ؟

حس میکنم رامبد می خواد کاری کنه . کاری که همیشه میکنه . اون می خواد منو تحقیر کنه و همین کارم میکنه .

رامبد طی یه حرکت ناگهانی ، دستمو از توی جیب پالتوم در میاره و میگه : اینو می خوای چیکار کنی ؟

رامبد این حرفو اینقدر ریلکس میگه که فک می کنم جلوی یه افسر بازجو ایستادم که هر لحظه منتظر شکنجه دادن منه .

هر

دو لحظه ای به حلقه ای که توی دستمه نگاه میکنیم . اینبار بیشتر می سوزم .

دوست دارم زار بزنم . بخار سفید رنگی در نتیجه ی نفس کشیدن از دهانم بیرون

میاد . مطمئنم که اون داره از تحقیر شدن و آتیش گرفتنم لذت می بره .

دارم

آتیش میگیرم ، عصبانیت از اعماق وجودم فوران میکنه . رو به رامبد میگم :

اون منو ول کرده ، نمی بینی؟ ....هیچ خبری ازش نیست ....چرا اینطوری نگام

می کنی ؟ ...، خوشحال باش ، خوشحال باش که تونستی تحقیر شدن منو ببینی ،

مگه همیشه اینو نمی خواستی ؟ مگه از بچگی اینو دوس نداشتی ؟ ...مگه خودت

لوم ندادی که از سوپر مارکتیا ویفر می دزدیم ؟ مگه همون شبی که عکس آرشو

توی اتاقم دیدی ، تحدیدم نکردی که به بابا میگی؟ ......لذت ببر رامبد خان ،

لذت ببر ، من ناراحت نمیشم ، همه ی اینا تقصیر خودمه ، اینکه هیشکی دوسم

نداره تقصیر خودمه . این که الان این جا وایسادم تقصیر خوده ...یه گهی

خوردم و تا آخرشم وا میستم .

دیگه تمو شد ، عصبانیت همه ی این سال ها توی یه لحظه بیرون ریخت .

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -