zahrataraneh
|
پاسخ 52 : از ما بهترون 2|zahrataraneh زیر لب میگم : تو جیم شدی رامبد ؟ -یه همچین چیزی ، حالا بنویس ... سوالات رو دونه دونه جواب میدم و در نهایت هیچ سوالی رو بی جواب نمیذارم . برگه مو روی میز میذارم و از سالن میزنم بیرون . از هوای سرد صبح تنفس میکنم . از خوشحالی خودمو بغل میکنم و به سرعت از پله های سکو پایین میرم . خودمو به نیمکتی یخ زده میرسونم و با خوشحالی روش میشینم . چشمامو میبندم و دوباره نفس راحتی میکشم . -خسته نباشی آنی خانوم ! چشمامو باز میکنم و به رابمد که کنارم نشسته نگاهی میندازم . اونم مث من خوشحاله . -چطوری این کارو کردی رامبد ؟ -بماند ، اگه می خوای به کنفرانس جهانمیری برسی پاشو ! همراه با رامبد به طرف سالن شماره ی 3 به راه میوفتیم . هوا سرد تر شده و برف ، کم کم شروع به باریدن میکنه . هر دو تند تند پاهامونو توی برفا فرو می بریم . رامبد همونطور که به برفا نگاه میکنه ، میگه : خیلی دوس داری زود تر برگردی خونه ؟ پیش مامان و بابا ؟ صورتم آتیش میگیره و حلقه ی سفیدی که روی انگشتمه مثل آهن سرخ میشه . پوزخندی میزنم وبا صدایی برزون میگم : آره ....مگه میشه دوس نداشته باشم ؟ حس میکنم رامبد می خواد کاری کنه . کاری که همیشه میکنه . اون می خواد منو تحقیر کنه و همین کارم میکنه . رامبد طی یه حرکت ناگهانی ، دستمو از توی جیب پالتوم در میاره و میگه : اینو می خوای چیکار کنی ؟ رامبد این حرفو اینقدر ریلکس میگه که فک می کنم جلوی یه افسر بازجو ایستادم که هر لحظه منتظر شکنجه دادن منه . هر دو لحظه ای به حلقه ای که توی دستمه نگاه میکنیم . اینبار بیشتر می سوزم . دوست دارم زار بزنم . بخار سفید رنگی در نتیجه ی نفس کشیدن از دهانم بیرون میاد . مطمئنم که اون داره از تحقیر شدن و آتیش گرفتنم لذت می بره . دارم آتیش میگیرم ، عصبانیت از اعماق وجودم فوران میکنه . رو به رامبد میگم : اون منو ول کرده ، نمی بینی؟ ....هیچ خبری ازش نیست ....چرا اینطوری نگام می کنی ؟ ...، خوشحال باش ، خوشحال باش که تونستی تحقیر شدن منو ببینی ، مگه همیشه اینو نمی خواستی ؟ مگه از بچگی اینو دوس نداشتی ؟ ...مگه خودت لوم ندادی که از سوپر مارکتیا ویفر می دزدیم ؟ مگه همون شبی که عکس آرشو توی اتاقم دیدی ، تحدیدم نکردی که به بابا میگی؟ ......لذت ببر رامبد خان ، لذت ببر ، من ناراحت نمیشم ، همه ی اینا تقصیر خودمه ، اینکه هیشکی دوسم نداره تقصیر خودمه . این که الان این جا وایسادم تقصیر خوده ...یه گهی خوردم و تا آخرشم وا میستم . دیگه تمو شد ، عصبانیت همه ی این سال ها توی یه لحظه بیرون ریخت . |
||||||||||
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 21:00 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |