zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 19 : از ما بهترون 2|zahrataraneh به نام خدا پست بیستم از ما بهترون ********************************** در حال حاضر توی فرودگاه نشستیم . برای هزارمین بار نگاهی به ساعتم میندازم و رو به میهن میگم : به نظرت پرواز یه کم تاخیر نداره؟ مهین خمیازه ای میکشه و میگه :این پروازا که همیشه تاخیر دارن . سر میچرخونم و به جایی که شهین و آرش در حال پچ پچن نگاه میکنم . سرمو کنار گوش مهین می برم و میگم : یه چیزی بهت بگم از دستم عصبانی نمیشی ؟ مهین تعجب میکنه و میگه : چی؟! -راستش وقتی میبینم شهین این طوری داره با آرش حرف میزنه ، دوس دارم بلند شم و خواهرتو خفه کنم . مهین باز هم تعجب میکنه و بعد میزنه زیر خنده و میگه : چقد تو بامزه ای دختر !چرا همیشه خودتو ضایع میکنی ؟ با تعجب به مهین نگاه میکنم و میگم : من ؟ من خودمو ضایع میکنم ؟ -آره ، آنی تو همیشه یه کارایی می کنی یا یه حرفایی میزنی که باعث میشه خودتو لو بدی و ما بخندیم ، تو واقعا خیلی عجیبی ! -هه ، میدونی چیه مهین ، من به این چیزا نمیگم ضایع شدن ، خب هر الفی امکان داره یه سوتی ای بده ، به نظرم بهتره همون موقع با کسایی که می خوان بهت بخندن ، خودتم بخندی ، این طوری با جنبه ترم به نظر میرسی . مهین کمی فکر میکنه و میگه : اوم...تا حالا به این توجه نکرده بودم . در همین موقع ، صدای خانومی توی فرودگاه می پیچه و مسافرای پرواز کویت رو فرا میخونه . من و میهن همراه با آرش و شهین بلند میشیم . شهین بلافاصله میوفته به جون مهین و دوباره تذکرای لازمو بهش میده . آرش میاد ، روبه روی من می ایسته و کمی این پا و اون پا میکنه . با قاطعیت میگم : نیازی نیست خداحافظی کنی ، قرار نیست که دیگه همدیگه رو نبینیم . آرش لبخندی میزنه . چشمکی میزنم و میگم : راستی حواسم بود که پدر و مادرتو خبر نکردی ، ممنون که احتیاط می کنی . آرش میگه : کار خاصی نکردم ، در کل آدمی نیستم که... وسط حرفش میپرم و میگم : ...که خونوادتو در جریان کارات قرار بدی. لحظه ای هر دو سکوت میکنیم . شهین که چند متر اون طرف تر وایساده ، میگه : داره دیر میشه . آرش کوله پشتیشو بر میداره و میگه : سعی کن زیاد پشت سرم گریه نکنی ! و همزمان لبخندی شیطانی روی لبش نقش میبنده . -کی خواس حالا پشت سرت گریه کنه ؟ لوس! |
||||||||||
پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:06 |
|