از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 24

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 6:22 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 24 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

به نام خدا

پست بیست و چهارم از ما بهترون

*************************************

چشمم به یکی از یادداشتای ساحل میوفته :

چقدر

عجیبه که مامان امروز ، وقتی که اولین روز رفتنم به دانشگاه بود ، پشت سرم

آب ریخت . خب این چه اهمیتی داره ؟ دانشگاه رفتن چه اهمیتی داره ؟ دیشب

بابا داشت درباره ی آینده و شغل و زندگی و از این جور چیزا حرف میزد . مگه

زندگی خاصی هم وجود داره . هه...خیلی دلش خوشه .

من

همش داشتم به آرین و حرفاش فکر میکردم . ای کاش تیرداد هم ذره ای از درک

اونو داشت . آرین پسر خوبیه . اون میدونه که من از چی ناراحتم . اون میدونه

که چقد آدما منو آزار میدن . اون میدونه که چی توی دل من میگذره ....باز

مامان داره صدام میزنه . ...صفحه های قبلی دفترمو آتیش زدم . آخه همش

درباره ی بقیه بود . ..باز مامان داره صدا میزنه . باید برم ببینم چی از

جونم می خواد .

لحظه

ای توی فکر فرو میرم . آیا شهین هم این نوشته روخونده ؟ می تونم حدس بزنم

که آخرین کسی هستم که این نوشته رو می خونه . پس به این ترتیب یه فرضیه

میسازم . شهین ساحل رو به آرین معرفی میکنه . اما چرا ؟ خب...آیا فقط به

خاطر این که ساحل به متافیزیک علاقه داشته ؟ مثلا من میام شهین رو به آرش

معرفی کنم ؟ یا مثلا میام ناهیدو به آرش معرفی کنم ؟ من کاملا به شهین و

آرین مشکوکم . اونا دو تا مارمولک هفت خطن .

دفتر رو میبندم و شروع به پرسه زدن توی اتاق میکنم . ساعت 5 عصره . مهین داره هفت پادشاهو خواب میبینه .

لب تابشو از روی پاش بر میدارم و روی میز میذارم . میام که از هال بیرون برم اما نگاهم روی لب تاب ثابت میمونه .

وجدانم بیدار میشه : جاسوسی بزرگترین هنر یه افسره !

-چه سخن نغزی زدی وجدان جان ، ولی می ترسم .

-لب تابو بردار ، برو تو اتاق ، روشنش کن و ....

-نیس که خودم اینا رو نمی دونستم ، می ترسم یهو این دختره بیدار بشه !

-اونش با من ، تو نگران نباش .

-از همین می ترسم دیگه ...

-لوس نشو ، تو باید ریسک کنی .

-گاهی فک می کنم تو وجدان نیستی ، تو سر دسته ی ارواح پاتوژنی !

لب تابو بر میدارم . در حال رفتن به سمت اتاقم هستم که مهین خرناسه ای میکشه . حالا حتما لازم بود لب تابو ببرم اتاقم ؟!

با

کله میرم توی اتاق . پشت میز مطالعه میشینم و لب تابو روشن میکنم . بالای

گوگل کروم آخرین صفحات باز شده رو پیدا میکنم . روی یه چت روم کلیک می کنم .

عجب چت روم آبادی ! این موقع عصر بیشتر از 300 تا کاربر داره .

حالا

چه غلطی کنم ؟ فک نکنم این جا چیز مهمی نصیبم بشه . از چت روم خارج میشم .

دوباره به لیست آخرین پنجره های نگاه میکنم . یه سایت اجتماعی !

پنجشنبه 03 بهمن 1392 - 15:10
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -