zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 78 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست هفتاد و پنجم از ما بهترون 2 ******************************************** این خونه و شهین و مهینو هیچ وقت فراموش نمی کنم . فراموش نمی کنم که برای اولین بار لباس شستم و آشپزی کردم و جارو کشیدم . روز های اول انسان بودنم رو اینجا گذروندم . با رامبد به طرف در خروجی به راه میوفتیم . در آخرین لحظات به طرف مهین بر میگردم . رامبد جلوی در خروجی منتظره که من حرف در گوشیمو بگم . بغل گوش مهین میگم : این نامه رو وقتی که آرش اومد بهش بده . مهین بهت زده نگاهم میکنه . قبل از این که سر گفت و گوی خواهرانه مون باز بشه ، نامه رو توی دستاش جا میدم و اونو توی تاریکی هال جا میذارم و با رامبد از خونه خارج میشیم . این طوری احساس سبکی بیشتری میکنم . نمی خوام با رفتن ناگهانیم حس نفرت به خودم رو توی آرش زنده کنم . تا امروز به اندازه ی کافی فهمیدم که بی خبری چه حال داغونی رو توی آدم به وجود میاره . نوشتن اون نامه یکی از سخت ترین کارای زندگیم بود ، حتی سخت تر از خوردن دز نهایی جمابانجب . سلام آرش نمی تونم توضیح بدم که تا چه اندازه از نوشتن این نامه متاسفم . متاسفم که هیچ وقت فرصت اینو پیدا نکردیم که از هم دیگه خداحافظی کنیم . نمی خواستم فک کنی که قالت گذاشتم یا برات افه اومدم و ولت کردم . الان که این نامه رو می نویسم چند روزه که همه ی راه های ارتباطیمونو از دست دادم . نه موبایل ، نه تلفن ، نه ایمیل . اول فک کردم که تو دکم کردی ولی الان کمی خوشبین تر شدم . البته شایدم دیگه دوسم نداشته باشی . چه میدونم ....خواهش میکنم از دستم ناراحت نشو ، من مجبور شدم که با برادرم بر گردم . البته الان که دارم این نامه رو می نویسم هنوز بر نگشتم و تا چن روز دیگه احتمالا هنوز تشریف داشته باشم . باید بگم که من زورم به رامبد نرسید . اون یه جورایی مجبورم کرد که برگردم . خودت میدونی که من دک و پزم زیاده ولی زبون درازی ندارم ، حرفم برش دار نیست ، زورم به بقیه نمی رسه . می دونم الان که داری این نامه رو می خونی از دستم عصبانی هستی و دیگه در کل داری نسبت به جنس مونث نفرت پیدا می کنی ولی ازت خواهش میکنم که این احساسو پیدا نکنی . مجبورم که جمله های آخرمو تند تند بنویسم چون رامبد دیوانه وار صدام میزنه ..... میدونی چیه آرش ، تو هنوز جوونی ، پسر خوبی هستی ، موقعیتای خیلی بهتری رو پیش روت داری ، ...راستش من عکس یکی از دوس دختراتو دیدم . دختر خوبی بود . یکیشونم از نزدیک دیدم . البته اون یه کم دماغش زیادی گنده بود . بازم سلیقه ی خودته ولی به خاطر اتفاقایی که بین ما پیش اومده خودتو ناراحت نکن . زندگی ارزششو نداره . تا عمر داری حالشو ببر. راستی ! حلقه ی خوشگلتو هم با اجازت نگه میدارم . می خوام پزشو پیش دوستام بدم . بقیه ی عمرم هم می خوام بترشم . یه برنامه هایی دارم . شاید ادامه تحصیل دادم . دیگه فک کنم برای خداحافظی کافی باشه . نمی خواستم گریه دار باشه . ببخشید . خدافظ... . . . توی برف و کولاک به راه میوفتیم . خیابون سرد با سوز و هیاهوش منو سرزنش میکنه . اون قدر محکم شال پشمی صورتی مهینو دور صورتم پیچوندم که انگار قصد کشتن و خفه کردن خودمو دارم . پاهامو مثل دو تا تیکه قندیل روی زمین جا به جا میکنم تا هر چه زود تر به سر خیابون برسم . به سختی میتونم جلو مو ببینم . به آرش حق میدم که از من متنفر بشه . ای کاش برای نیم ساعت زمان متوقف می شد تا می تونستم بیشتر فک کنم . به این فک کنم که آیا هنوز شهامتی مونده که باهاش جلوی رامبد بایستم ؟ ببینم هنوز راه برگشتی مونده ؟ مطمئنم که به یه روز نکشیده از این سکوت نا به جام پشیمون میشم . همین الآنم پشیمونم . این دومین باره که سکوت میکنم . من توی عرض دو هفته یه اشتباهو دو بار تکرار کردم . یه بار اون زمان که در مقابل درخواست سازمان سکوت کردم و یه بار هم همین الان . نگاهی به رامبد میندازم . ساکی رو محکم به خودش چسبونده و سعی داره با خم کردن سرش ، از برخورد برف و بوران به چشماش خود داری کنه . دوس دارم بگیرم بزنمش! آره ! حقش همینه ! مگه نیست ؟ پسره ی بی ادب حتی به خودش زحمت نداد که منو درک کنه ....نمی خواد قبول کنه که من دیگه نامزد دارم . ...بی درک! بی احساس ....بی شعور! ......اما شایدم اینطور نباشه . خب کلا هیچ برادری نمی تونه ادعا کنه که روی خواهرش تعصب نداره ....درسته ! .....و رامبد هم دوست نداره که خواهرش با یه آدم ازدواج کنه چون این برای یه خونواده ی با آبروی هوازی زشت ترین چیز دنیاست . ....نمی دونم ...دیگه برای فک کردن به این چیزا خیلی دیر شده . ما دیگه سوار تاکسی شدیم . از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه میکنم . شهر برفی پر از آدمک ......قصه ی زندگی هر کدوم از ما پر از لحظه های عجیبه ، پر از لحظه های متفاوت .....هر کدوم از ما منحصر به فرد ترین موجود دنیائیم .....چه من به عنوان یه جن هوازی ، چه رامبد به عنوان یه جن نفهم بی مخ بی ادراک ....توی یه جمله می تونم توصیفش کنم : این موجود که حالا نوک دماغش قرمز شده و دندوناش از سرما روی هم لق لق میکنه ، هیچ بویی از منطق و فهم نبرده . می خوام در تاکسی رو باز کنم و برگردم . برگردم پیش مهین . به اینترنت وصل بشم و توی هر سوراخ و سمبه ای پیغام بذارم و منتظر بمونم تا چراغ آرش روشن بشه . پر از افکار متناقضم . این کولاک سنگین ، برف پاک کن تاکسی ، دلهره ای که توی چشمای رامبده و سرمایی که تا مغز استخون جسم بی گناه ساحل نفوذ کرده منو بیشتر از قبل دیوونه میکنه . ای کاش یه فرصتی برای گریه کردن به دست بیارم . دوس ندارم جلوی این رامبد زبون نفهم گریه کنم . اونم توی تاکسی ، اونم وسط شهر به این شلوغی ! به رامبد نگاهی میندازم و به آرومی می پرسم : کجا میریم ؟ رامبد بدون این که نگاهشو از رو به رو بگیره و به من توجه کنه ، جواب میده : دانشگاه . -دانشگاه ؟ چرا اون جا؟ -اون جا که رسیدیم بهت میگم . *************************************** |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:54 |
|
![]() |
1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |