از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 78

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 7:38 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 78 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و پنجم از ما بهترون 2

********************************************

این

خونه و شهین و مهینو هیچ وقت فراموش نمی کنم . فراموش نمی کنم که برای

اولین بار لباس شستم و آشپزی کردم و جارو کشیدم . روز های اول انسان بودنم

رو اینجا گذروندم . با رامبد به طرف در خروجی به راه میوفتیم . در آخرین

لحظات به طرف مهین بر میگردم . رامبد جلوی در خروجی منتظره که من حرف در

گوشیمو بگم .

بغل گوش مهین میگم : این نامه رو وقتی که آرش اومد بهش بده .

مهین

بهت زده نگاهم میکنه . قبل از این که سر گفت و گوی خواهرانه مون باز بشه ،

نامه رو توی دستاش جا میدم و اونو توی تاریکی هال جا میذارم و با رامبد از

خونه خارج میشیم .

این

طوری احساس سبکی بیشتری میکنم . نمی خوام با رفتن ناگهانیم حس نفرت به

خودم رو توی آرش زنده کنم . تا امروز به اندازه ی کافی فهمیدم که بی خبری

چه حال داغونی رو توی آدم به وجود میاره . نوشتن اون نامه یکی از سخت ترین

کارای زندگیم بود ، حتی سخت تر از خوردن دز نهایی جمابانجب .

سلام آرش

نمی

تونم توضیح بدم که تا چه اندازه از نوشتن این نامه متاسفم . متاسفم که هیچ

وقت فرصت اینو پیدا نکردیم که از هم دیگه خداحافظی کنیم . نمی خواستم فک

کنی که قالت گذاشتم یا برات افه اومدم و ولت کردم . الان که این نامه رو می

نویسم چند روزه که همه ی راه های ارتباطیمونو از دست دادم .

نه موبایل ، نه تلفن ، نه ایمیل .

اول

فک کردم که تو دکم کردی ولی الان کمی خوشبین تر شدم . البته شایدم دیگه

دوسم نداشته باشی . چه میدونم ....خواهش میکنم از دستم ناراحت نشو ، من

مجبور شدم که با برادرم بر گردم .

البته الان که دارم این نامه رو می نویسم هنوز بر نگشتم و تا چن روز دیگه احتمالا هنوز تشریف داشته باشم .

باید

بگم که من زورم به رامبد نرسید . اون یه جورایی مجبورم کرد که برگردم .

خودت میدونی که من دک و پزم زیاده ولی زبون درازی ندارم ، حرفم برش دار

نیست ، زورم به بقیه نمی رسه .

می

دونم الان که داری این نامه رو می خونی از دستم عصبانی هستی و دیگه در کل

داری نسبت به جنس مونث نفرت پیدا می کنی ولی ازت خواهش میکنم که این احساسو

پیدا نکنی .

مجبورم که جمله های آخرمو تند تند بنویسم چون رامبد دیوانه وار صدام میزنه .....

میدونی

چیه آرش ، تو هنوز جوونی ، پسر خوبی هستی ، موقعیتای خیلی بهتری رو پیش

روت داری ، ...راستش من عکس یکی از دوس دختراتو دیدم . دختر خوبی بود .

یکیشونم از نزدیک دیدم . البته اون یه کم دماغش زیادی گنده بود . بازم

سلیقه ی خودته ولی به خاطر اتفاقایی که بین ما پیش اومده خودتو ناراحت نکن .

زندگی ارزششو نداره . تا عمر داری حالشو ببر.

راستی

! حلقه ی خوشگلتو هم با اجازت نگه میدارم . می خوام پزشو پیش دوستام بدم .

بقیه ی عمرم هم می خوام بترشم . یه برنامه هایی دارم . شاید ادامه تحصیل

دادم .

دیگه فک کنم برای خداحافظی کافی باشه . نمی خواستم گریه دار باشه . ببخشید . خدافظ...

.

.

.

توی

برف و کولاک به راه میوفتیم . خیابون سرد با سوز و هیاهوش منو سرزنش میکنه

. اون قدر محکم شال پشمی صورتی مهینو دور صورتم پیچوندم که انگار قصد کشتن

و خفه کردن خودمو دارم . پاهامو مثل دو تا تیکه قندیل روی زمین جا به جا

میکنم تا هر چه زود تر به سر خیابون برسم .

به

سختی میتونم جلو مو ببینم . به آرش حق میدم که از من متنفر بشه . ای کاش

برای نیم ساعت زمان متوقف می شد تا می تونستم بیشتر فک کنم . به این فک کنم

که آیا هنوز شهامتی مونده که باهاش جلوی رامبد بایستم ؟ ببینم هنوز راه

برگشتی مونده ؟

مطمئنم

که به یه روز نکشیده از این سکوت نا به جام پشیمون میشم . همین الآنم

پشیمونم . این دومین باره که سکوت میکنم . من توی عرض دو هفته یه اشتباهو

دو بار تکرار کردم . یه بار اون زمان که در مقابل درخواست سازمان سکوت کردم

و یه بار هم همین الان .

نگاهی به رامبد میندازم . ساکی رو محکم به خودش چسبونده و سعی داره با خم کردن سرش ، از برخورد برف و بوران به چشماش خود داری کنه .

دوس

دارم بگیرم بزنمش! آره ! حقش همینه ! مگه نیست ؟ پسره ی بی ادب حتی به

خودش زحمت نداد که منو درک کنه ....نمی خواد قبول کنه که من دیگه نامزد

دارم . ...بی درک! بی احساس ....بی شعور! ......اما شایدم اینطور نباشه .

خب کلا هیچ برادری نمی تونه ادعا کنه که روی خواهرش تعصب نداره ....درسته !

.....و رامبد هم دوست نداره که خواهرش با یه آدم ازدواج کنه چون این برای

یه خونواده ی با آبروی هوازی زشت ترین چیز دنیاست .

....نمی

دونم ...دیگه برای فک کردن به این چیزا خیلی دیر شده . ما دیگه سوار تاکسی

شدیم . از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه میکنم . شهر برفی پر از آدمک

......قصه ی زندگی هر کدوم از ما پر از لحظه های عجیبه ، پر از لحظه های

متفاوت .....هر کدوم از ما منحصر به فرد ترین موجود دنیائیم .....چه من به

عنوان یه جن هوازی ، چه رامبد به عنوان یه جن نفهم بی مخ بی ادراک ....توی

یه جمله می تونم توصیفش کنم : این موجود که حالا نوک دماغش قرمز شده و

دندوناش از سرما روی هم لق لق میکنه ، هیچ بویی از منطق و فهم نبرده . می

خوام در تاکسی رو باز کنم و برگردم . برگردم پیش مهین . به اینترنت وصل بشم

و توی هر سوراخ و سمبه ای پیغام بذارم و منتظر بمونم تا چراغ آرش روشن بشه

.

پر از

افکار متناقضم . این کولاک سنگین ، برف پاک کن تاکسی ، دلهره ای که توی

چشمای رامبده و سرمایی که تا مغز استخون جسم بی گناه ساحل نفوذ کرده منو

بیشتر از قبل دیوونه میکنه . ای کاش یه فرصتی برای گریه کردن به دست بیارم .

دوس ندارم جلوی این رامبد زبون نفهم گریه کنم . اونم توی تاکسی ، اونم وسط

شهر به این شلوغی !

به رامبد نگاهی میندازم و به آرومی می پرسم : کجا میریم ؟

رامبد بدون این که نگاهشو از رو به رو بگیره و به من توجه کنه ، جواب میده : دانشگاه .

-دانشگاه ؟ چرا اون جا؟

-اون جا که رسیدیم بهت میگم .

***************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:54
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -