zahrataraneh
![]() ![]() ![]()
|
پاسخ 79 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست هفتاد و ششم از ما بهترون2 ************************************* که این طور ! پس حالا آقا واسه ما مرموز شده . اون جا رسیدیم بهت میگم !!! واه واه واه! انگار...انگار...لعنت به من که قول دادم دیگه فحش ندم ! شهر شلوغ رو زیر تایرامون داغون تز میکنیم ، تا به دانشگاه برسیم . به سرعت وارد دانشگاه میشیم . با کارت دانشجوئی ساحل و یه کار زرد رنگ که نشون میده رامبد یه استاد یاره! دوس داشتم همونجا ، جلوی در ورودی ، به طرف که کارتامونو چک می کرد میگفتم : این بابا رو میبینی؟ این توی کله اش مغز گونجیشکه ... به سرعت طول سالن رو طی میکنیم . دانشجو ها به سرعت در رفت و آمدن . گمونم ما کمی زیاد از حد جلب توجه میکنیم ! به طرف اتاقی توی گوشه ی سالن میریم . درش قفله و از تار عنکبوتایی که بالای درش پیداست معلومه که انباری کوچیکی بیش نیست . اما آیا واقعا فقط یه انباری معمولی و بو گندوئه ؟ رامبد به سرعت قفلشو باز میکنه و همزمان به سالن نگاهی میندازه تا مطمئن بشه کسی حواسش به ما نیست . اما خب ، خیلیا دارن نگاهمون میکنن . بدون تعارف رامبد ، به سرعت خودمو توی اتاق شوت میکنم . رامبد هم وارد اتاق میشه و در رو پشت سرش میبنده . به خودم میام و به دور و اطراف نگاهی میندازم . یه دستگاه اسکن بزرگ و غرازه گوشه ی اتاق خاک میخوره . اتاق نسبتا کوچیکیه و مطمئنا یه کلاس درس نبوده . یه کارخونه ی بزرگ تولید تار عنکبوته. فعالیت عنکبوتای این اتاق واقعا تحسین برانگیزه ...چن تا کمد ایستاده که به حلبی تبدیل شدن و چن تا صندلی دسته دار که روی هم تلمبار شدن . گوشه ای از اتاق هم هزاران زون کن و کاغذ و جزوه روی هم ریخته . دلم روشنه که اینا دست رنج تحقیقات دانشجو ها نیست . رامبد در حالی که با کف کفشش روی زمین میکوبه ، میگه : حالا نمی پرسی چرا اومدیم این جا ؟ برای اولین بار کمی افه میام و در حالی که رومو از رامبد بر میگردونم و به طرف پنجره ی ته اتاق میرم ، میگم : کاشکی قبل از اومدن برای مهین شام درست میکردم ، خودش تا صد سال گشنه بمونه طرف گاز نمیره . رامبد ، پوزخندی میزنه و میگه : فک کردی از لحنت نمی فهمم که چقدر دلخوری ؟ همینطور که کاریکاتور روزنامه باطله های چسبونده شده به پنجره رو نگاه میکنم ، خطاب به رامبد میگم : مشکل همینه که تو خیلی خوب درک میکنی اما به روی خودت نمیاری و من نمی دونم چرا ....واین حرکتتو به پای خود خواهی ذاتیت میذارم . رامبد حالا داره محکم تر روی کاسی ها میکوبه و همونطور جواب میده : میتونی این طور فک کنی ، به این عادت کردم که همه درباره ام ذهنیت بدی داشته باشن ...برای این اومدیم این جا چون مطمئنا مامورای سازمان ما رو تعقیب می کردن . دانشگاه فعلا یه محافظ موقتی داره . خشایث زیر این اتاق منتظر ماست . -احتمالا الانم کله شو از کاشی ها بالا آورده و داره ما رو دید میزنه . و با صدای بلند تری خطاب به خشایث میگم : سلام خشایث فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم . رامبد قهقه ای سر میده و میگه : نه ...اگه این جا بود میدیدمش ، میدونی که من هنوز میتونم دنیای خودمونو ببینم . -خب نمی خواد این قد قپی بیای ، بگو ببینم نقشه چیه ؟ فی الفور متوجه لحن بی ادبانه ام میشم اما همچنان بی خیالانه به کاریکاتور های بی ریخت و رنگ و رو رفته نگاه میکنم . می تونم حدس بزنم که رامبد داره چجوری نگام میکنه . باکینه میگه : به موقعش می فهمی ! با نوک پام روی زمین ضرب میگیرم . دوس دارم با یه مسلسل رامبد سبک مغزو به گلوله ببندم !!!..... خودمو در حالی تصور میکنم که رگبارو توی دستم گرفتم و رامبد رو قربانی خشم خودم میکنم ....دیش دیش دیش دیش! اما چه فایده ، من این جا یه ضعیفه ام ! یه نفله ! یه کبلت...یه چیز برگر.....یه سمبوسه ...یه چیپس سرکه ای ...این دنیا کی می خواد برای ما زنا عادلانه بشه ؟ این جنس دوم باید تو آتیش خود خواهی مردا بسوزه ! من دارم رسما دیوونه میشم . یه دیوونه ی زنجیری با چشمای آبی ! و یه دسمال آبی پر از سیب و گلابی ..... با انگشتام به دو طرف کله ی پوکم فشار میارم تا ته مونده ی عقلمو که هنوز از بین نرفته گرد هم بیارم و خودمو از این جهنم افسونگر نجات بدم . متوجه رامبد میشم که داره با کلید ! کاشی ها رو در میاره . خب ...بعد از برداشتن چهار تا کاشی ، به من اشاره میکنه تا خودمو توی سیاه چال بندازم . با تردید به بالای سیاه چال میرم و میگم : خشایث الان داره اون پایین نگاهمون میکنه ، مگه نه؟ رامبد میگه : اوهوم ، حالا هم داره بهت لبخند میزنه . خطاب به خشایثی که قادر به دیدنش نیستم ، میگم : حق داری بهم بخندی ، موجودات خنگ و ساده لوح همیشه خنده دارن . رامبد بازومو میگیره و هلم میده توی سیاه چال . -آخ ! پام ! بیشعور ! برای چی هلم مییدی؟ رابمد از بالای سیاه چال جواب میده : شرمنده دیگه ، راهی به جز این نداشتم وگر نه توی می خواستی تا صبح شر و ور ببافی . سعی میکنم اطراف این دخمه ی درب و داغونو دید بزنم . اما به جز نور کمی که از دریچه ی چهار تا کاشی به داخل میتابه ، هیچ چیز قابل دیدن نیست . رامبد هم میاد پایین . فاصله ی دریچه تا کف سیاه چال حدود سه متره و تعجب می کنم که چجوری از این پرش جون سالم به در بردم . ************************************* |
||||||||||
چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:54 |
|
![]() |
1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |