از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 79

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 5:52 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 79 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتاد و ششم از ما بهترون2

*************************************

که

این طور ! پس حالا آقا واسه ما مرموز شده . اون جا رسیدیم بهت میگم !!!

واه واه واه! انگار...انگار...لعنت به من که قول دادم دیگه فحش ندم !

شهر

شلوغ رو زیر تایرامون داغون تز میکنیم ، تا به دانشگاه برسیم . به سرعت

وارد دانشگاه میشیم . با کارت دانشجوئی ساحل و یه کار زرد رنگ که نشون میده

رامبد یه استاد یاره!

دوس داشتم همونجا ، جلوی در ورودی ، به طرف که کارتامونو چک می کرد میگفتم : این بابا رو میبینی؟ این توی کله اش مغز گونجیشکه ...

به سرعت طول سالن رو طی میکنیم . دانشجو ها به سرعت در رفت و آمدن . گمونم ما کمی زیاد از حد جلب توجه میکنیم !

به

طرف اتاقی توی گوشه ی سالن میریم . درش قفله و از تار عنکبوتایی که بالای

درش پیداست معلومه که انباری کوچیکی بیش نیست . اما آیا واقعا فقط یه

انباری معمولی و بو گندوئه ؟

رامبد

به سرعت قفلشو باز میکنه و همزمان به سالن نگاهی میندازه تا مطمئن بشه کسی

حواسش به ما نیست . اما خب ، خیلیا دارن نگاهمون میکنن . بدون تعارف رامبد

، به سرعت خودمو توی اتاق شوت میکنم . رامبد هم وارد اتاق میشه و در رو

پشت سرش میبنده .

به

خودم میام و به دور و اطراف نگاهی میندازم . یه دستگاه اسکن بزرگ و غرازه

گوشه ی اتاق خاک میخوره . اتاق نسبتا کوچیکیه و مطمئنا یه کلاس درس نبوده .

یه کارخونه ی بزرگ تولید تار عنکبوته. فعالیت عنکبوتای این اتاق واقعا

تحسین برانگیزه ...چن تا کمد ایستاده که به حلبی تبدیل شدن و چن تا صندلی

دسته دار که روی هم تلمبار شدن . گوشه ای از اتاق هم هزاران زون کن و کاغذ و

جزوه روی هم ریخته . دلم روشنه که اینا دست رنج تحقیقات دانشجو ها نیست .

رامبد در حالی که با کف کفشش روی زمین میکوبه ، میگه : حالا نمی پرسی چرا اومدیم این جا ؟

برای

اولین بار کمی افه میام و در حالی که رومو از رامبد بر میگردونم و به طرف

پنجره ی ته اتاق میرم ، میگم : کاشکی قبل از اومدن برای مهین شام درست

میکردم ، خودش تا صد سال گشنه بمونه طرف گاز نمیره .

رامبد ، پوزخندی میزنه و میگه : فک کردی از لحنت نمی فهمم که چقدر دلخوری ؟

همینطور

که کاریکاتور روزنامه باطله های چسبونده شده به پنجره رو نگاه میکنم ،

خطاب به رامبد میگم : مشکل همینه که تو خیلی خوب درک میکنی اما به روی خودت

نمیاری و من نمی دونم چرا ....واین حرکتتو به پای خود خواهی ذاتیت میذارم .

رامبد

حالا داره محکم تر روی کاسی ها میکوبه و همونطور جواب میده : میتونی این

طور فک کنی ، به این عادت کردم که همه درباره ام ذهنیت بدی داشته باشن

...برای این اومدیم این جا چون مطمئنا مامورای سازمان ما رو تعقیب می کردن .

دانشگاه فعلا یه محافظ موقتی داره . خشایث زیر این اتاق منتظر ماست .

-احتمالا الانم کله شو از کاشی ها بالا آورده و داره ما رو دید میزنه .

و با صدای بلند تری خطاب به خشایث میگم : سلام خشایث فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم .

رامبد قهقه ای سر میده و میگه : نه ...اگه این جا بود میدیدمش ، میدونی که من هنوز میتونم دنیای خودمونو ببینم .

-خب نمی خواد این قد قپی بیای ، بگو ببینم نقشه چیه ؟

فی

الفور متوجه لحن بی ادبانه ام میشم اما همچنان بی خیالانه به کاریکاتور

های بی ریخت و رنگ و رو رفته نگاه میکنم . می تونم حدس بزنم که رامبد داره

چجوری نگام میکنه .

باکینه میگه : به موقعش می فهمی !

با نوک پام روی زمین ضرب میگیرم . دوس دارم با یه مسلسل رامبد سبک مغزو به گلوله ببندم !!!.....

خودمو در حالی تصور میکنم که رگبارو توی دستم گرفتم و رامبد رو قربانی خشم خودم میکنم ....دیش دیش دیش دیش!

اما

چه فایده ، من این جا یه ضعیفه ام ! یه نفله ! یه کبلت...یه چیز

برگر.....یه سمبوسه ...یه چیپس سرکه ای ...این دنیا کی می خواد برای ما زنا

عادلانه بشه ؟ این جنس دوم باید تو آتیش خود خواهی مردا بسوزه !

من دارم رسما دیوونه میشم . یه دیوونه ی زنجیری با چشمای آبی ! و یه دسمال آبی پر از سیب و گلابی .....

با

انگشتام به دو طرف کله ی پوکم فشار میارم تا ته مونده ی عقلمو که هنوز از

بین نرفته گرد هم بیارم و خودمو از این جهنم افسونگر نجات بدم .

متوجه

رامبد میشم که داره با کلید ! کاشی ها رو در میاره . خب ...بعد از برداشتن

چهار تا کاشی ، به من اشاره میکنه تا خودمو توی سیاه چال بندازم . با

تردید به بالای سیاه چال میرم و میگم : خشایث الان داره اون پایین نگاهمون

میکنه ، مگه نه؟

رامبد میگه : اوهوم ، حالا هم داره بهت لبخند میزنه .

خطاب به خشایثی که قادر به دیدنش نیستم ، میگم : حق داری بهم بخندی ، موجودات خنگ و ساده لوح همیشه خنده دارن .

رامبد بازومو میگیره و هلم میده توی سیاه چال .

-آخ ! پام ! بیشعور ! برای چی هلم مییدی؟

رابمد از بالای سیاه چال جواب میده : شرمنده دیگه ، راهی به جز این نداشتم وگر نه توی می خواستی تا صبح شر و ور ببافی .

سعی

میکنم اطراف این دخمه ی درب و داغونو دید بزنم . اما به جز نور کمی که از

دریچه ی چهار تا کاشی به داخل میتابه ، هیچ چیز قابل دیدن نیست .

رامبد هم میاد پایین . فاصله ی دریچه تا کف سیاه چال حدود سه متره و تعجب می کنم که چجوری از این پرش جون سالم به در بردم .

*************************************

چهارشنبه 23 بهمن 1392 - 15:54
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -