zahrataraneh
|
پاسخ 9 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست یازدهم از ما بهترون 2 *********************** به اتاقم میرم و در رو میبندم تا آماده شم . بیچاره شهین . خیلی بده کسی که دوسش داری تو زرد از آب دربیاد .ولی منم هر حرفی از دهنم دراومد به ارین گفتم . ای کاش یه کم جلوی دهنمو میگرفتم . پالتوی زرشکی رنگی میپوشم و شال کرمی رنگی رو روی سرم میندازم. مهین هم نیم کت نقره ای رنگی رو با شال نقره ای ست کرده و مانتوی مشکی رنگی پوشیده . با مهین به شهر بازی میریم . شیر کاکائوی داغ می خوریم . یه سر پارک بادی میریم . حالا هم توی پیاده رو شهر بازی در حال راه رفتنیم . بوی بارون فضا رو پر کرده . دستمو توی جیب پالتوم فرو میبرم و به آسمون نگاه میکنم و میگم : شب قشنگی بود ، مگه نه؟ مهین دستی به شونه ام میزنه و میگه: با وجود آدم لارجی مث تو مگه میشه بد بگذره ؟ -معلومه که بد نمیگذره . -لوس! همزمان روی نیمکتی میشینیم و به پیست اسکی بچه ها نگاه میکنیم . مهین میگه : آنی ، من برای رفتن به کویت آمادگی ندارم . با تعجب میپرسم : چرا؟ مهین به نقطه ی نا معلومی خیره میشه و میگه : نمی دونم گفتنش کار درستیه یا نه ! دستمو روی شونه ی مهین میذارم و میگم : اشکالی نداره ، خودتو سبک کن ! من به کسی چیزی نمیگم . مهین میگه : بحث این نیست ،شهین به من یاد داده که هیچ وقت درباره ی مشکلاتم با کسی حرف نزنم ، حتی با خودش . -چرا ؟ اینطوری که خیلی بده! مهین دستشو روی پام میذاره و میگه : از نظر شهین این قدرتمند بودنه! -به نظر من که اصلنشم این طور نیست . درسته بعضی چیزا رو نباید به کسی گفت . اما این که تو نگرانیتو توی خودت بریزی که کاری درست نمیشه . تازه ما با هم خواهریم ، مگه نه؟ مهین دستشو به حالت نیایش جلوی صورتش میگیره و میگه : درسته ، میدونی من از چی ناراحتم آنی؟ سکوت میکنم تا مهین حرفشو بزنه . تا حالا این قدر قیافه ی مهینو عاقلانه ندیده بودم ...هیچ وقت! مهین چشماشو میبنده و خیلی تند میگه : من از قاتلای پدرم می ترسم ! مهین حالا چشماشو باز میکنه و با تردید به چشمای متحیر من نگاه میکنه . چشمای قهوه ای مهین ، توی تاریک و روشن شهر بازی میدرخشه . صدای خنده ی گروهی از بچه ها به گوش میرسه . صدای چرخ اسکیتاشون منو از تحیر بیرون میاره . رو به مهین میگم : غلام پدرتو کشت ؟ -آره ، اون موقع ما بچه بودیم . پدرم از هم نوعای شما بود . میدونی آنی ، اون یه جن بود ... کلمه ی جن رو یواش میگه . پس مهین و شهین دو رگه ان! باید حدس میزدم ! ...اما نه ! خب من از کجا باید حدس میزدم ؟ مهین به حرف زدنش ادامه میده : غلام هجی اونو تبدیل به یه آدم کرد تا براش مواد مخدر جابه جا کنه . -دقیقا چجوری. -خب ببین، یه آدم سرشناس که موتونست با استفاده از موقعیتش اجازه ی قاچاق مواد مخدر بده . -ینی تو می خوای بگی که غلام اون طرفو کشت ؟ به همین راحتی ؟ -به همین راحتی که نه ، اون آدم یه موجود فوق العاده افسرده و غمگین و از دنیا نا امید با یه عالمه افکار منفی و یه دنیا یاس نسبت به آینده .... پوزخندی میزنم و میگم : فقط همین ؟ ینی همین که افسرده باشی حکم مرگت امضا شده ؟ مهین لبخندی یه وری میزنه و میگه : یه کمی بد تر از اون چیزی که تو فکرشو میکنی. من یه چیزی میگم ، تو هم یه چیزی میشنوی ، فک نکن اگه یه روز حال و حوصله ی هیشکی رو نداری دیگه افسرده شدی ، یاس چهره ی پلیدی داره . -خب حالا اینا رو بی خیال ، بابای تو چیکار کرد ؟ مهین آهی میکشه و میگه : یه آدم کشته شد تا پدرم بیاد توی جسمش و کار خلاف انجام بده . وقتی به کارشون فک می کنم از خودم و شهین متنفر میشم ... به لامپ نارنجی رنگی که میون درختای اون ور پیست میدرخشه نگاه میکنم و آهی میکشم . میهن سرشو روی شونه ام میذاره و میگه : حالا به نظر من بزرگترین گناه دنیا نا امیدیه ، اون آدمی که کشته شد ، تو ماهای آخر این قد اوضاع روحیش خراب بود که همکاراش از بوی بدش نمی تونستن نزدیکش بشن .. -منظورت اینه که از شدت ناراحتی ، حمو نمی کرد؟ -درسته ...شاید به نظرت خنده دار باشه ولی به نظر من وحشتناکه . لحظه ای فک میکنم و میگم : ینی تموم اون آدمایی که طعمه ی غلام میشن ، بعد از این که جسمشون تسخیر شد ، کشته میشن ؟ -نه ...همیشه هم این طور نیست ، اونا گاهی روح سرگردون میشن ، گاهی هم زندانی. به مخم فشار میارم و میگم : شاید هنوز ساحل زنده باشه ! مهین سرشو از روی شونه ام برمیداره و میگه : ولی اون مرده ...اون طرفش غلام بوده ، اونم هیچ کسی رو زنده نمیذاره . هوفی میکشم و میگم : خب چی شد که الآن شما برای سازمان کار می کنین؟ -خب ، بابام بعد یه مدت با مامانم ازدواج میکنه . مادرم خیلی زن خوبی بود ، اون وقتی نیت بابا رو فهمید و یه جورای باورش شد که بابا چیکاره اس ، هیچ وقت نبخشیدش . -خب طبیعیه ، اون یه ادم بوده ، معمولا آدما خیلی بد با دنیای ما کنار میان . -درسته ، بر عکس تو که خیلی خوب با دنیای ما کنار اومدی . -خب بعدش چی شد ؟ مهین ادامه میده : بابا چن سال مونده به مرگش ، خواست که از دسته ی غلام جدا بشه و اون موقع من و شهین کوچیک بودیم و هنوز مدرسه نمیرفتیم . سالای آوارگی ما تازه شروع شد. شهرا ، ده کوره ها ، روستا ها ، ....آنی ! هر جایی که فکرشو کنی زندگی کردیم . تا این که ... مهین هوفی میکشه و سرشو با دستاش میگیره . -تا این که چی مهین ؟ مهین سرشو بالا میاره و میگه : سازمان به بابا اعتماد میکنه ، اما چه فایده ، غلام هجی خیلی سریع بابا رو خط میزنه ، اون سالای هم که نکشته بودش ، فق به این امید بوده که بابا برگرده و دوباره ی براش کار کنه . فکرشو کن آنی ! ...یه روز صب پا شدیم و دیدیم دیگه خبری از بابا نیست . تحمل اون وضعیت خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود . ما حتی نفهمیدیم غلام چه بلایی سر بابا آورد . شهین میگه ؛ اگه هنوز زنده بود میتونست خودشو به ما نشون بده ولی هیچ خبری از بابا نشد ، مامانم چن سال بعد مرد . اون بیچاره تا آخر عمرش منتظر موند ولی چه سودی.... به حال مهین افسوس میخورم . چه سرگذشت تلخ و تاسف باری . مهین طی یه حرکت ناگهانی دستمو توی دستاش میگیره و به چشمام خیره میشه و میگه : ولی من مطمئنم بابا هنوز زنده اس ! مگه نه آنی!؟ اون امکان داره زنده باشه ! دست دیگه مو با اطمینان روی دستای مهین میذارم و میگم : مطمئن باش که زنده اس ، من که یقین دارم... میهن با گرانی میگه : اما میدونی چیه آنی ! می ترسم نتونم در مقابل غلام ، مقاومت کنم . میترسم خودمو لو بدم . میترسم یاس سرغ منم بیاد . -به خودت مطمئن باش مهین . اگه واقعا پدرت رو دوس داشته باشی ، به خاطرش مقاومت میکنی . ساعت ده شب به خونه برمیگردیم . هر کدوم به اتاقای خودمو میریم . شب عجیبی بود . در کل روزی که گذشت خیلی عجیب بود . اول دیدن آرین ، بعدشم حرفای شهین و حالا هم درد و دلای مهین . حالا می فهمم چرا این چن روز این قدر توی خودشونن . پتو رو روی سرم میکشم . فردا باید وسایلمو جمع کنم . مسافرت با هواپیمای آدما باید جالب باشه . |
||||||||||
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:29 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |