از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 9

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:37 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 9 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست یازدهم از ما بهترون 2

***********************

به اتاقم میرم و در رو میبندم تا آماده شم .

بیچاره شهین .

خیلی

بده کسی که دوسش داری تو زرد از آب دربیاد .ولی منم هر حرفی از دهنم

دراومد به ارین گفتم . ای کاش یه کم جلوی دهنمو میگرفتم . پالتوی زرشکی

رنگی میپوشم و شال کرمی رنگی رو روی سرم میندازم. مهین هم نیم کت نقره ای

رنگی رو با شال نقره ای ست کرده و مانتوی مشکی رنگی پوشیده .

با

مهین به شهر بازی میریم . شیر کاکائوی داغ می خوریم . یه سر پارک بادی

میریم . حالا هم توی پیاده رو شهر بازی در حال راه رفتنیم . بوی بارون فضا

رو پر کرده .

دستمو توی جیب پالتوم فرو میبرم و به آسمون نگاه میکنم و میگم : شب قشنگی بود ، مگه نه؟

مهین دستی به شونه ام میزنه و میگه: با وجود آدم لارجی مث تو مگه میشه بد بگذره ؟

-معلومه که بد نمیگذره .

-لوس!

همزمان روی نیمکتی میشینیم و به پیست اسکی بچه ها نگاه میکنیم .

مهین میگه : آنی ، من برای رفتن به کویت آمادگی ندارم .

با تعجب میپرسم : چرا؟

مهین به نقطه ی نا معلومی خیره میشه و میگه : نمی دونم گفتنش کار درستیه یا نه !

دستمو روی شونه ی مهین میذارم و میگم : اشکالی نداره ، خودتو سبک کن ! من به کسی چیزی نمیگم .

مهین میگه : بحث این نیست ،شهین به من یاد داده که هیچ وقت درباره ی مشکلاتم با کسی حرف نزنم ، حتی با خودش .

-چرا ؟ اینطوری که خیلی بده!

مهین دستشو روی پام میذاره و میگه : از نظر شهین این قدرتمند بودنه!

-به

نظر من که اصلنشم این طور نیست . درسته بعضی چیزا رو نباید به کسی گفت .

اما این که تو نگرانیتو توی خودت بریزی که کاری درست نمیشه . تازه ما با هم

خواهریم ، مگه نه؟

مهین دستشو به حالت نیایش جلوی صورتش میگیره و میگه : درسته ، میدونی من از چی ناراحتم آنی؟

سکوت میکنم تا مهین حرفشو بزنه . تا حالا این قدر قیافه ی مهینو عاقلانه ندیده بودم ...هیچ وقت!

مهین چشماشو میبنده و خیلی تند میگه : من از قاتلای پدرم می ترسم !

مهین حالا چشماشو باز میکنه و با تردید به چشمای متحیر من نگاه میکنه .

چشمای

قهوه ای مهین ، توی تاریک و روشن شهر بازی میدرخشه . صدای خنده ی گروهی از

بچه ها به گوش میرسه . صدای چرخ اسکیتاشون منو از تحیر بیرون میاره .

رو به مهین میگم : غلام پدرتو کشت ؟

-آره ، اون موقع ما بچه بودیم . پدرم از هم نوعای شما بود . میدونی آنی ، اون یه جن بود ...

کلمه ی جن رو یواش میگه . پس مهین و شهین دو رگه ان! باید حدس میزدم ! ...اما نه ! خب من از کجا باید حدس میزدم ؟

مهین به حرف زدنش ادامه میده : غلام هجی اونو تبدیل به یه آدم کرد تا براش مواد مخدر جابه جا کنه .

-دقیقا چجوری.

-خب ببین، یه آدم سرشناس که موتونست با استفاده از موقعیتش اجازه ی قاچاق مواد مخدر بده .

-ینی تو می خوای بگی که غلام اون طرفو کشت ؟ به همین راحتی ؟

-به

همین راحتی که نه ، اون آدم یه موجود فوق العاده افسرده و غمگین و از دنیا

نا امید با یه عالمه افکار منفی و یه دنیا یاس نسبت به آینده ....

پوزخندی میزنم و میگم : فقط همین ؟ ینی همین که افسرده باشی حکم مرگت امضا شده ؟

مهین

لبخندی یه وری میزنه و میگه : یه کمی بد تر از اون چیزی که تو فکرشو

میکنی. من یه چیزی میگم ، تو هم یه چیزی میشنوی ، فک نکن اگه یه روز حال و

حوصله ی هیشکی رو نداری دیگه افسرده شدی ، یاس چهره ی پلیدی داره .

-خب حالا اینا رو بی خیال ، بابای تو چیکار کرد ؟

مهین

آهی میکشه و میگه : یه آدم کشته شد تا پدرم بیاد توی جسمش و کار خلاف

انجام بده . وقتی به کارشون فک می کنم از خودم و شهین متنفر میشم ...

به لامپ نارنجی رنگی که میون درختای اون ور پیست میدرخشه نگاه میکنم و آهی میکشم .

میهن

سرشو روی شونه ام میذاره و میگه : حالا به نظر من بزرگترین گناه دنیا نا

امیدیه ، اون آدمی که کشته شد ، تو ماهای آخر این قد اوضاع روحیش خراب بود

که همکاراش از بوی بدش نمی تونستن نزدیکش بشن ..

-منظورت اینه که از شدت ناراحتی ، حمو نمی کرد؟

-درسته ...شاید به نظرت خنده دار باشه ولی به نظر من وحشتناکه .

لحظه ای فک میکنم و میگم : ینی تموم اون آدمایی که طعمه ی غلام میشن ، بعد از این که جسمشون تسخیر شد ، کشته میشن ؟

-نه ...همیشه هم این طور نیست ، اونا گاهی روح سرگردون میشن ، گاهی هم زندانی.

به مخم فشار میارم و میگم : شاید هنوز ساحل زنده باشه !

مهین سرشو از روی شونه ام برمیداره و میگه : ولی اون مرده ...اون طرفش غلام بوده ، اونم هیچ کسی رو زنده نمیذاره .

هوفی میکشم و میگم : خب چی شد که الآن شما برای سازمان کار می کنین؟

-خب

، بابام بعد یه مدت با مامانم ازدواج میکنه . مادرم خیلی زن خوبی بود ،

اون وقتی نیت بابا رو فهمید و یه جورای باورش شد که بابا چیکاره اس ، هیچ

وقت نبخشیدش .

-خب طبیعیه ، اون یه ادم بوده ، معمولا آدما خیلی بد با دنیای ما کنار میان .

-درسته ، بر عکس تو که خیلی خوب با دنیای ما کنار اومدی .

-خب بعدش چی شد ؟

مهین

ادامه میده : بابا چن سال مونده به مرگش ، خواست که از دسته ی غلام جدا

بشه و اون موقع من و شهین کوچیک بودیم و هنوز مدرسه نمیرفتیم . سالای

آوارگی ما تازه شروع شد. شهرا ، ده کوره ها ، روستا ها ، ....آنی ! هر جایی

که فکرشو کنی زندگی کردیم . تا این که ...

مهین هوفی میکشه و سرشو با دستاش میگیره .

-تا این که چی مهین ؟

مهین

سرشو بالا میاره و میگه : سازمان به بابا اعتماد میکنه ، اما چه فایده ،

غلام هجی خیلی سریع بابا رو خط میزنه ، اون سالای هم که نکشته بودش ، فق به

این امید بوده که بابا برگرده و دوباره ی براش کار کنه . فکرشو کن آنی !

...یه روز صب پا شدیم و دیدیم دیگه خبری از بابا نیست . تحمل اون وضعیت

خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود . ما حتی نفهمیدیم غلام چه بلایی سر بابا

آورد . شهین میگه ؛ اگه هنوز زنده بود میتونست خودشو به ما نشون بده ولی

هیچ خبری از بابا نشد ، مامانم چن سال بعد مرد . اون بیچاره تا آخر عمرش

منتظر موند ولی چه سودی....

به حال مهین افسوس میخورم . چه سرگذشت تلخ و تاسف باری .

مهین

طی یه حرکت ناگهانی دستمو توی دستاش میگیره و به چشمام خیره میشه و میگه :

ولی من مطمئنم بابا هنوز زنده اس ! مگه نه آنی!؟ اون امکان داره زنده باشه

!

دست دیگه مو با اطمینان روی دستای مهین میذارم و میگم : مطمئن باش که زنده اس ، من که یقین دارم...

میهن

با گرانی میگه : اما میدونی چیه آنی ! می ترسم نتونم در مقابل غلام ،

مقاومت کنم . میترسم خودمو لو بدم . میترسم یاس سرغ منم بیاد .

-به خودت مطمئن باش مهین . اگه واقعا پدرت رو دوس داشته باشی ، به خاطرش مقاومت میکنی .

ساعت ده شب به خونه برمیگردیم . هر کدوم به اتاقای خودمو میریم .

شب

عجیبی بود . در کل روزی که گذشت خیلی عجیب بود . اول دیدن آرین ، بعدشم

حرفای شهین و حالا هم درد و دلای مهین . حالا می فهمم چرا این چن روز این

قدر توی خودشونن .

پتو رو روی سرم میکشم . فردا باید وسایلمو جمع کنم . مسافرت با هواپیمای آدما باید جالب باشه .

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:29
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -