از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 8

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:39 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 8 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست نهم از ما بهترون 2

**************************

دستمو وسط تخت میذارم و با یه

حرکت ، همه ی وسایل روشو ، روی زمین میریزم و خودمو روی تخت شوت میکنم.

چشمامو روی هم میذارم و یه کم ریلکس میکنم . ارواح پاتوژن میگن بیا و

ماموریتو بی خیال شو و با آرش فرار کن . این طوری خیلی شاعرانه ترم میشه .

هه! اوج شاعرانه شم جائیه که مامورای سازمان پیدامون میکنن و می خوان ما رو

دستگیر کنن!آه...من اشک میریزم و با چشمایی پر از اشک ، دستمو به طرف آرش

دراز میکنم و میگم : آرش!...

آرشم در حالی که دستاش بسته اس میگه : باهاشون برو آنی ! قسمت ما همین بود ! همیشه به یادت میمونم...

البته

بهتره آرش قبلش یه کم حرکات بزن بزن با مامورا داشته باشه ، این طوری

عشقولانه تر میشه . منم یه چماق بر میدارم و میکوبم تو کله ی افسره ...تازه

جالب ترم میشه اگه اون افسره روشو برگردونه و یهو بفهمم که این یارو که

زدم چلاقش کردم آرین بوده!

ولی یه مشکلی به وجود میاد ، اصن به آرین نمیاد کتک کاری کنه ...پس...

.

.

.

تا

بعد از ظهر سکوت خفنی توی خونه حکم فرما میشه . بزرگترین فعالیت ما سه نفر

، کاری بود که مهین انجام داد . اون بعد از ناهار ، دونه های برنج رو برای

پرنده ها ریخت پشت پنجره ی آشپزخونه.

شهین

سرش درد میکرد برای همین دو تا قرص انداخت بالا و خوابید ! منم تو چرت

خوشمزه ای به سر میبردم و به این فکر می کنم که مامان الان داره چیکار

میکنه ؟ حتما بازم تو یه انجمن شرکت کرده ، شایدم بعد از رفتن من افسرده

شده ...چه قد خودخواهم که یه همچین خیالاتی میبافم . سنا کجاست ؟ این موقع

روز حتما خوابه ، دیگه کم کم باید برای عصرونه خوردن بیدار شه . راستی

رامبد کجاست ؟ هه ...همون موقعی که پیششون بودم هم خبری از کارای رامبد

نداشتم ، دیگه چه برسه به الان .

شاید

الان این جا باشه . غلتی میزنم و به سقف اتاق خیره میشم . به خاطر هوای

ابری ، نور کمی از پشت پرده های اتاق به داخل میتابه . به سقف خیره میشم .

-رامبد

! خیلی دلم برات تنگ شده . آدم بودن خیلی کار سختیه . وقتی آدم میشی دیگه

خیلی از کارا رو نمی تونی انجام بدی . این منو کلافه میکنه . دوس دارم از

خونه برم بیرون و با خیال راحت ، هر جایی که دوس دارم ول بگردم . البته

سختی های آدم شدن فقط همینا نیست . وقتی که آدم میشی ، ارزش وقت خیلی بالا

میره . چون هر جایی که می خوای بری ، باید کلی وقت صرف لباس عوض کردن کنی ،

تازه باید بعدش تاکسی بگیری یا حتی پیاده بری!

وقتی که آدم میشی باید به همه چیزت نظم بدی و این سخت ترین کار دنیاست!

رامبد

! خیلی دلم برای بابا تنگ شده ...هنوز مث قبل مهربونه ، مگه نه؟ هنوز

وقتی میاد خونه بچه هاشو میبوسه مگه نه ؟ اون فراموش نکرده که آنی هم یه

زمانی دخترش بوده ، مگه نه؟

چیکه چیکه اشک میریزم . یواشکی ، این طوری کسی متوجه ضعفم نمیشه .

با صدای شهین ، که صدام میزنه ، به خودم میام .

-آنی ! یه لحظه بیا!

فورا خودمو جمع و جور میکنم و جلوی آیینه نگاهی به خودم میندازم و بلافاصله به طرف هال میرم .

شهین همونطور که به صفحه ی لب تابش خیره شده ، خطاب به من میگه : چی کار میکردی ؟

از سوالش تعجب میکنم . خودمو روی کاناپه میندازم و دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : هیچکار ، داشتم چرت می زدم .

شهین هوفی میکشه و میگه : یه افسر از سازمان اومده .

نکته رو تو هوا میقاپم . خودمو به اون راه میزنم و میگم: چه عجب سازمان یه کاری برای ما کرد.

شهین نگاه خشنی بهم میندازه و میگه : اونا از عملکردت ناراضی ان ، فک می کنن داری دورشون میزنی.

-اِ ...! چه جالب ! تازه فهمیدن ؟!

-باز فکر کارای احمقانه به کله ات زده ؟

-می

تونی اینطور فک کنی ، به نظر خودم این دفه دارم عاقلانه ترین کارو انجام

میدم . باید بگم که من نه به تو و نه به هیچکس دیگه ای اعتماد ندارم . دیگه

هم اهمیت نمیدم که شما از عملکردم راضی هستین یا نه . من کار خودمو انجام

میدم . ماموریتو تموم میکنم ، ..به روش خودم ..به روشی که دو سال بهم آموزش

دادن . در ضمن اگه این حرفا رو اون آرین احمق بهت گفته باید بگم که اون

کله پوک یه روده ی راس تو شیکمش نیست !

شهین آتیشی میشه و میگه : حرف دهنتو بفهم آنی ! می دونی داری درباره ی کی اینطوری حرف میزنی؟

-آره

! درباره ی کسی که منو به خاک سیاه نشوند ...ببین شهین ، این آرین ، موجود

قابل اعتمادی نیست . من جنم و هم نوعای خودمو بهتر از تو میشناسم ....

شهین سعی داره خودشو کنترل کنه . به آرومی میگه : دیدگاهمو نسبت به آرین خراب نکن ، قفط کاری رو که میدونی درسته انجام بده .

از جام بلند میشم و میگم : به من اعتماد کن ، نگران نباش!

بر میگردم تا به اتاقم برگردم که شهین میگه : امشب خودت و مهین می تونید برید بیرون .

رو به شهین میگم:خودت چی ؟ تو نمیای؟

-نه ، تو و مهین زود بی حوصله میشید . برو ...برو آماده شو .

-باشه..

به طرف اتاق شهین و میهن میرم و چند ضربه ی آروم به در میزنم .

مهین بلافاصله جواب میده : دارم آماده میشم...

-اُکی...

به اتاقم میرم تا آماده شم .

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:28
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -