zahrataraneh
|
پاسخ 8 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست نهم از ما بهترون 2 ************************** دستمو وسط تخت میذارم و با یه حرکت ، همه ی وسایل روشو ، روی زمین میریزم و خودمو روی تخت شوت میکنم. چشمامو روی هم میذارم و یه کم ریلکس میکنم . ارواح پاتوژن میگن بیا و ماموریتو بی خیال شو و با آرش فرار کن . این طوری خیلی شاعرانه ترم میشه . هه! اوج شاعرانه شم جائیه که مامورای سازمان پیدامون میکنن و می خوان ما رو دستگیر کنن!آه...من اشک میریزم و با چشمایی پر از اشک ، دستمو به طرف آرش دراز میکنم و میگم : آرش!... آرشم در حالی که دستاش بسته اس میگه : باهاشون برو آنی ! قسمت ما همین بود ! همیشه به یادت میمونم... البته بهتره آرش قبلش یه کم حرکات بزن بزن با مامورا داشته باشه ، این طوری عشقولانه تر میشه . منم یه چماق بر میدارم و میکوبم تو کله ی افسره ...تازه جالب ترم میشه اگه اون افسره روشو برگردونه و یهو بفهمم که این یارو که زدم چلاقش کردم آرین بوده! ولی یه مشکلی به وجود میاد ، اصن به آرین نمیاد کتک کاری کنه ...پس... . . . تا بعد از ظهر سکوت خفنی توی خونه حکم فرما میشه . بزرگترین فعالیت ما سه نفر ، کاری بود که مهین انجام داد . اون بعد از ناهار ، دونه های برنج رو برای پرنده ها ریخت پشت پنجره ی آشپزخونه. شهین سرش درد میکرد برای همین دو تا قرص انداخت بالا و خوابید ! منم تو چرت خوشمزه ای به سر میبردم و به این فکر می کنم که مامان الان داره چیکار میکنه ؟ حتما بازم تو یه انجمن شرکت کرده ، شایدم بعد از رفتن من افسرده شده ...چه قد خودخواهم که یه همچین خیالاتی میبافم . سنا کجاست ؟ این موقع روز حتما خوابه ، دیگه کم کم باید برای عصرونه خوردن بیدار شه . راستی رامبد کجاست ؟ هه ...همون موقعی که پیششون بودم هم خبری از کارای رامبد نداشتم ، دیگه چه برسه به الان . شاید الان این جا باشه . غلتی میزنم و به سقف اتاق خیره میشم . به خاطر هوای ابری ، نور کمی از پشت پرده های اتاق به داخل میتابه . به سقف خیره میشم . -رامبد ! خیلی دلم برات تنگ شده . آدم بودن خیلی کار سختیه . وقتی آدم میشی دیگه خیلی از کارا رو نمی تونی انجام بدی . این منو کلافه میکنه . دوس دارم از خونه برم بیرون و با خیال راحت ، هر جایی که دوس دارم ول بگردم . البته سختی های آدم شدن فقط همینا نیست . وقتی که آدم میشی ، ارزش وقت خیلی بالا میره . چون هر جایی که می خوای بری ، باید کلی وقت صرف لباس عوض کردن کنی ، تازه باید بعدش تاکسی بگیری یا حتی پیاده بری! وقتی که آدم میشی باید به همه چیزت نظم بدی و این سخت ترین کار دنیاست! رامبد ! خیلی دلم برای بابا تنگ شده ...هنوز مث قبل مهربونه ، مگه نه؟ هنوز وقتی میاد خونه بچه هاشو میبوسه مگه نه ؟ اون فراموش نکرده که آنی هم یه زمانی دخترش بوده ، مگه نه؟ چیکه چیکه اشک میریزم . یواشکی ، این طوری کسی متوجه ضعفم نمیشه . با صدای شهین ، که صدام میزنه ، به خودم میام . -آنی ! یه لحظه بیا! فورا خودمو جمع و جور میکنم و جلوی آیینه نگاهی به خودم میندازم و بلافاصله به طرف هال میرم . شهین همونطور که به صفحه ی لب تابش خیره شده ، خطاب به من میگه : چی کار میکردی ؟ از سوالش تعجب میکنم . خودمو روی کاناپه میندازم و دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : هیچکار ، داشتم چرت می زدم . شهین هوفی میکشه و میگه : یه افسر از سازمان اومده . نکته رو تو هوا میقاپم . خودمو به اون راه میزنم و میگم: چه عجب سازمان یه کاری برای ما کرد. شهین نگاه خشنی بهم میندازه و میگه : اونا از عملکردت ناراضی ان ، فک می کنن داری دورشون میزنی. -اِ ...! چه جالب ! تازه فهمیدن ؟! -باز فکر کارای احمقانه به کله ات زده ؟ -می تونی اینطور فک کنی ، به نظر خودم این دفه دارم عاقلانه ترین کارو انجام میدم . باید بگم که من نه به تو و نه به هیچکس دیگه ای اعتماد ندارم . دیگه هم اهمیت نمیدم که شما از عملکردم راضی هستین یا نه . من کار خودمو انجام میدم . ماموریتو تموم میکنم ، ..به روش خودم ..به روشی که دو سال بهم آموزش دادن . در ضمن اگه این حرفا رو اون آرین احمق بهت گفته باید بگم که اون کله پوک یه روده ی راس تو شیکمش نیست ! شهین آتیشی میشه و میگه : حرف دهنتو بفهم آنی ! می دونی داری درباره ی کی اینطوری حرف میزنی؟ -آره ! درباره ی کسی که منو به خاک سیاه نشوند ...ببین شهین ، این آرین ، موجود قابل اعتمادی نیست . من جنم و هم نوعای خودمو بهتر از تو میشناسم .... شهین سعی داره خودشو کنترل کنه . به آرومی میگه : دیدگاهمو نسبت به آرین خراب نکن ، قفط کاری رو که میدونی درسته انجام بده . از جام بلند میشم و میگم : به من اعتماد کن ، نگران نباش! بر میگردم تا به اتاقم برگردم که شهین میگه : امشب خودت و مهین می تونید برید بیرون . رو به شهین میگم:خودت چی ؟ تو نمیای؟ -نه ، تو و مهین زود بی حوصله میشید . برو ...برو آماده شو . -باشه.. به طرف اتاق شهین و میهن میرم و چند ضربه ی آروم به در میزنم . مهین بلافاصله جواب میده : دارم آماده میشم... -اُکی... به اتاقم میرم تا آماده شم . |
||||||||||
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:28 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |