از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 6

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:15 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 6 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتم از ما بهترون 2

******************************

با همین فکر و خیالات وارد خونه میشم . اول از همه چشمم به شهین میوفته که در حال خوندن دفترچه ایه .

اول با خودم میگم که قضیه ی آرین رو بهش بگم ، اما بی خیال میشم و پیشش میرم .

-سلام شهین ، صب بخیر!

شهین

همونطور که کاغذا رو نگاه میکنه یه نگاه زیر چشمی بهم میندازه و میگه :

صدات داه به زور در میاد ، اونوقت بلند شدی رفتی پیاده روی؟

می زنم زیر خنده و میگم : اون قدرا هم حالم بد نیست ، ...اینا چیه شهین؟

شهین

در حالی که دفترچه ی توی دستش رو روی میز میذاره ، میگه : عرضم به حضورت

که اینا مدارک ساحله ، به اضافه ی دفترچه ی یادداشت و دفتر خاطرات شخصی و

چن تا دفتر نقاشی و خلاصه هر چیزی که بتونه تو رو به شخصیت ساحل نزدیک کنه.

-که این طور ، و همه ی اینا رو میدی پیش خودم باشه ، درسته؟

-...اوه...آره، اینا باید پیش تو باشه ، ..راستی ، تو دیشب با آرش حرف زدی؟

-اوهوم!

-چیزی درباره ی بلیطا نگفت ؟

-نه، گف خبرتون میکنم ، راستی این بلوز صورتی خیلی بهت میادا!

-میدونم...

ابروهام از تعجب بالا می پره و نیش شهین تا بناگوش باز میشه . با حرص میگم : داری ادای منو در میاری!

شهین در حالی که بلند میشه ، بره ، می خنده و میگه: دیگه دیگه ...

به اتاقم میرم و لباسامو عوض میکنم و با یه ژاکت گل و گشاد ، به آشپزخونه بر میگردم و پشت میز ناهار خوری میشینم .

شهین همینطور که با ماهیتابه هنر نمایی میکنه ، خطاب به من میگه : برات لیمو شیرین گرفتم ،...اون پایین یخچاله ...بشور و بخور!

از

جام بلند میشم و در یخچالو باز میکنم . قبل از این که کشوی پایین یخچالو

باز کنم ، یاد آلاسکاهایی میوفتم که بالای یخچال گذاشته بودم . در فریزر رو

باز میکنم . آلاسکاها ی آلبالویی بهم چشمک می زنن و میگن : جون مادرت بیا

ما رو بخور!

با خوشحالی ظرف آلاسکا ها رو بیرون میارم و در یخچالو میبندم . روی میز ، با چند ضربه ی پر سر و صدا ، آلاسکا رو از قالب جدا میکنم .

شهین بر میگرده و با تعجب نگاهم میکنه . اخماش توی هم میره و میگه : آلاسکا!؟...اونم توی این سرما ؟

سرمو پایین میندازم و مثلا خجالت میکشم .

شهین

میگه : آخه خانم کوشولو! اگه من یه چیزی میگم برای خودته ، اینا رو بذار

سر جاش ، برو از اون لیمو شیرینای خوشمزه بیار تا بخوریم.

آلاسکاها رو دونه دونه سر جاشون بر میگردونم . آخرین تیکه رو دور از چشم شهین توی دهانم میندازم و خرت و خرت ، خورد میکنم .

دوباره شهین بر میگرده و با تعجب نگاهم میکنه . آلاسکا رو می خورم و میگم : نگا ...چیزی توی دهنم نیس.

و دهنمو دو متر باز میکنم .

شهین ریز میخنده و زیر لب میگه : از دست تو آنی!

و بر میگرده و به کار خودش مشغول میشه . منم آلاسکا ها رو به فریزر بر میگردونم .

عجیبه

که شهین اینقدر آرومه و هنوز میتونه کاراشو منظم و مثل یه خانوم وظیفه

شناس انجام بده . نمی دونم ...شاید برای این ، اینطور فکر میکنم که خودم تا

حالا مسئولیت هیچ کاری رو قبول نکردم.

شهین همینطور که گاز رو خاموش میکنه ، خطاب به من میگه : برو مهینو بیدار کن تا بیاد صبحونه بخوره .

جلوی

در اتاق خواب شهین و میهن می ایستم تا مهین رو صدا بزنم که متوجه میشم

اتاق دچار تغییراتی شده . جای کتابخونه عوض شده ، طوری که درست چسبیده به

در کمد دیواری و دیگه فک نکنم با این حساب بشه در کمد رو باز کرد. تخت خواب

چپیده یه گوشه ی اتاق و میز مطالعه رو بیخ کتابخونه گذاشتن . دو تا

چوبلباسی گنده رو هم گذاشتن جلوی پنجره . این ترکیب نا موزون منو متعجب

میکنه .

چن تا از کتابا ، با نهایت بی نظمی ، روی میز و صندلی و زمین و تخت خواباشون پخش و پلا شده .

به

طرف تخت مهین میرم . پتوشو تا روی کله اش کشیده و حسابی باد کرده . پتو رو

کنار میزنم که یهو با مهین متعجب و لب تابش مواجه میشم .

مهین با بهت نگاهم میکنه .

با تعجب میگم : تو بیداری مهین؟!

-آره ، تو این جا چیکار می کنی؟

-اومدم بیدارت کنم !

-خب برو منم الآن میام .

-...باشه ، راستی ببخشید ترسوندمت.

-اکشال نداره...

از اتاق خارج میشم .

توی هالم که تلفن به صدا در میاد.

-الو

-سلام آنی ، خوبی؟

-خوبم ، آرش تویی؟!

-اوهوم ، حدس بزن چی شد ، ...بلیطا رو گرفتم.

-ایول ، واسه چن رو دیگه؟

-برای پس فردا ، چطوره ؟

-اوم...عالیه!

-خب ، کاری ، باری؟

-ممنون ، مواظب خودت باش!

گوشی رو قطع میکنم و به آشپز خونه بر میگردم . حالا مهین هم در حال خوردن صبحانه اس .

شهین کله شو از توی کابینت بیرون میاره و میگه : کی بود آنی؟

-آرش دیگه...

مهین از این ور میپرسه : چی گف آنی؟

-گف بلیطا رو رزرو کردم.

شهین از اون ور میگه : واسه کی ؟

-واسه دو روز دیگه.

لحظه ای میگذره و من هنوز منتظرانه نگاهشون میکنم .

شهین میگه : چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟

-داشتم به این نتیچه می رسیدم که قصد دارین یه در میون منو سوال و جواب کنین ، ایندفه هم نوبت مهینه ، مهین جان شما سوالی نداری؟

شهین سرفه ای میکنه و میگه : آنی! خدا خفت نکنه ، منو هم سرما دادی!

با خنده به طرف هال میرم و میگم : میتونی یکی از اون آلاسکا های منو بخوری ، حس می کنم از وقتی خوردمشون گلوم بهتر شده .

وسایل ساحل رو از روی میز جمع می کنم و به اتاق خودم میبرم و در اتاق رو میبندم .

-میدونی

چیه جن توی اتاق ؟ تو باید قدر زندگی جنیه خودتو بدونی ، آدم بودن خیلی

عذاب آوره ، مخصوصا این که مجبوری صبح زود از خواب بیدار بشی و شب زود

بخوابی.

روی یکی از صفحات دفترچه ی یادداشت شخصی ساحل توقف میکنم :

این

سالهای خاکستری ، بوی پژمردگی می دهد ، می خواهی بنویسم بوی پژمردگی دقیقا

چه بویی است ؟ بوی شبیه تمام کثافت هایی که به در و دیوار زندگی سگی ام

آویزان کرده ام . این کثافت ها مرا یادش می اندازد . یاد خودم ، ...هه!

کثافت ! چه فحش پر کاربردی !...چقدر وزین و پر معنا ...کثافت جان! اگر

نبودی چقدر لنگ می زدیم در زندگی !...تو مشهوری و من به عنوان یک طرفدارت

دوست دارم در آینده مثل تو بشوم .

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:26
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -