zahrataraneh
|
پاسخ 6 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست هفتم از ما بهترون 2 ****************************** با همین فکر و خیالات وارد خونه میشم . اول از همه چشمم به شهین میوفته که در حال خوندن دفترچه ایه . اول با خودم میگم که قضیه ی آرین رو بهش بگم ، اما بی خیال میشم و پیشش میرم . -سلام شهین ، صب بخیر! شهین همونطور که کاغذا رو نگاه میکنه یه نگاه زیر چشمی بهم میندازه و میگه : صدات داه به زور در میاد ، اونوقت بلند شدی رفتی پیاده روی؟ می زنم زیر خنده و میگم : اون قدرا هم حالم بد نیست ، ...اینا چیه شهین؟ شهین در حالی که دفترچه ی توی دستش رو روی میز میذاره ، میگه : عرضم به حضورت که اینا مدارک ساحله ، به اضافه ی دفترچه ی یادداشت و دفتر خاطرات شخصی و چن تا دفتر نقاشی و خلاصه هر چیزی که بتونه تو رو به شخصیت ساحل نزدیک کنه. -که این طور ، و همه ی اینا رو میدی پیش خودم باشه ، درسته؟ -...اوه...آره، اینا باید پیش تو باشه ، ..راستی ، تو دیشب با آرش حرف زدی؟ -اوهوم! -چیزی درباره ی بلیطا نگفت ؟ -نه، گف خبرتون میکنم ، راستی این بلوز صورتی خیلی بهت میادا! -میدونم... ابروهام از تعجب بالا می پره و نیش شهین تا بناگوش باز میشه . با حرص میگم : داری ادای منو در میاری! شهین در حالی که بلند میشه ، بره ، می خنده و میگه: دیگه دیگه ... به اتاقم میرم و لباسامو عوض میکنم و با یه ژاکت گل و گشاد ، به آشپزخونه بر میگردم و پشت میز ناهار خوری میشینم . شهین همینطور که با ماهیتابه هنر نمایی میکنه ، خطاب به من میگه : برات لیمو شیرین گرفتم ،...اون پایین یخچاله ...بشور و بخور! از جام بلند میشم و در یخچالو باز میکنم . قبل از این که کشوی پایین یخچالو باز کنم ، یاد آلاسکاهایی میوفتم که بالای یخچال گذاشته بودم . در فریزر رو باز میکنم . آلاسکاها ی آلبالویی بهم چشمک می زنن و میگن : جون مادرت بیا ما رو بخور! با خوشحالی ظرف آلاسکا ها رو بیرون میارم و در یخچالو میبندم . روی میز ، با چند ضربه ی پر سر و صدا ، آلاسکا رو از قالب جدا میکنم . شهین بر میگرده و با تعجب نگاهم میکنه . اخماش توی هم میره و میگه : آلاسکا!؟...اونم توی این سرما ؟ سرمو پایین میندازم و مثلا خجالت میکشم . شهین میگه : آخه خانم کوشولو! اگه من یه چیزی میگم برای خودته ، اینا رو بذار سر جاش ، برو از اون لیمو شیرینای خوشمزه بیار تا بخوریم. آلاسکاها رو دونه دونه سر جاشون بر میگردونم . آخرین تیکه رو دور از چشم شهین توی دهانم میندازم و خرت و خرت ، خورد میکنم . دوباره شهین بر میگرده و با تعجب نگاهم میکنه . آلاسکا رو می خورم و میگم : نگا ...چیزی توی دهنم نیس. و دهنمو دو متر باز میکنم . شهین ریز میخنده و زیر لب میگه : از دست تو آنی! و بر میگرده و به کار خودش مشغول میشه . منم آلاسکا ها رو به فریزر بر میگردونم . عجیبه که شهین اینقدر آرومه و هنوز میتونه کاراشو منظم و مثل یه خانوم وظیفه شناس انجام بده . نمی دونم ...شاید برای این ، اینطور فکر میکنم که خودم تا حالا مسئولیت هیچ کاری رو قبول نکردم. شهین همینطور که گاز رو خاموش میکنه ، خطاب به من میگه : برو مهینو بیدار کن تا بیاد صبحونه بخوره . جلوی در اتاق خواب شهین و میهن می ایستم تا مهین رو صدا بزنم که متوجه میشم اتاق دچار تغییراتی شده . جای کتابخونه عوض شده ، طوری که درست چسبیده به در کمد دیواری و دیگه فک نکنم با این حساب بشه در کمد رو باز کرد. تخت خواب چپیده یه گوشه ی اتاق و میز مطالعه رو بیخ کتابخونه گذاشتن . دو تا چوبلباسی گنده رو هم گذاشتن جلوی پنجره . این ترکیب نا موزون منو متعجب میکنه . چن تا از کتابا ، با نهایت بی نظمی ، روی میز و صندلی و زمین و تخت خواباشون پخش و پلا شده . به طرف تخت مهین میرم . پتوشو تا روی کله اش کشیده و حسابی باد کرده . پتو رو کنار میزنم که یهو با مهین متعجب و لب تابش مواجه میشم . مهین با بهت نگاهم میکنه . با تعجب میگم : تو بیداری مهین؟! -آره ، تو این جا چیکار می کنی؟ -اومدم بیدارت کنم ! -خب برو منم الآن میام . -...باشه ، راستی ببخشید ترسوندمت. -اکشال نداره... از اتاق خارج میشم . توی هالم که تلفن به صدا در میاد. -الو -سلام آنی ، خوبی؟ -خوبم ، آرش تویی؟! -اوهوم ، حدس بزن چی شد ، ...بلیطا رو گرفتم. -ایول ، واسه چن رو دیگه؟ -برای پس فردا ، چطوره ؟ -اوم...عالیه! -خب ، کاری ، باری؟ -ممنون ، مواظب خودت باش! گوشی رو قطع میکنم و به آشپز خونه بر میگردم . حالا مهین هم در حال خوردن صبحانه اس . شهین کله شو از توی کابینت بیرون میاره و میگه : کی بود آنی؟ -آرش دیگه... مهین از این ور میپرسه : چی گف آنی؟ -گف بلیطا رو رزرو کردم. شهین از اون ور میگه : واسه کی ؟ -واسه دو روز دیگه. لحظه ای میگذره و من هنوز منتظرانه نگاهشون میکنم . شهین میگه : چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ -داشتم به این نتیچه می رسیدم که قصد دارین یه در میون منو سوال و جواب کنین ، ایندفه هم نوبت مهینه ، مهین جان شما سوالی نداری؟ شهین سرفه ای میکنه و میگه : آنی! خدا خفت نکنه ، منو هم سرما دادی! با خنده به طرف هال میرم و میگم : میتونی یکی از اون آلاسکا های منو بخوری ، حس می کنم از وقتی خوردمشون گلوم بهتر شده . وسایل ساحل رو از روی میز جمع می کنم و به اتاق خودم میبرم و در اتاق رو میبندم . -میدونی چیه جن توی اتاق ؟ تو باید قدر زندگی جنیه خودتو بدونی ، آدم بودن خیلی عذاب آوره ، مخصوصا این که مجبوری صبح زود از خواب بیدار بشی و شب زود بخوابی. روی یکی از صفحات دفترچه ی یادداشت شخصی ساحل توقف میکنم : این سالهای خاکستری ، بوی پژمردگی می دهد ، می خواهی بنویسم بوی پژمردگی دقیقا چه بویی است ؟ بوی شبیه تمام کثافت هایی که به در و دیوار زندگی سگی ام آویزان کرده ام . این کثافت ها مرا یادش می اندازد . یاد خودم ، ...هه! کثافت ! چه فحش پر کاربردی !...چقدر وزین و پر معنا ...کثافت جان! اگر نبودی چقدر لنگ می زدیم در زندگی !...تو مشهوری و من به عنوان یک طرفدارت دوست دارم در آینده مثل تو بشوم . |
||||||||||
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:26 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |