zahrataraneh
|
پاسخ 5 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست هفتم از ما بهترون 2 ************************** با حیرت میگم : آرین؟! چشمای آرین برقی میزنه و عین ختکش ، رو به روی من متوقف میشه . با تعجب میگم : شما ؟...این جا؟! لبخندی میزنه و میگه : چقدر تغییر کردید !خود منم فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم ، بیاید روی اون نیمکت بشینیم ، حرفایی دارم که با شنیدنش شاخ در میاری! واقعا چقدر بعضیا پر رو تشریف دارن که هر شکری می خورن و بازم بلند میشن و میان جلوت و راس راس راه میرن و نیششون رو باز میکنن و میگن : حرفایی دارم که با شنیدنشون شاخ در میارید! پسره ی پر رو ، ارواح پاتوژن میگن همین الآن بزن تو دماغش تا از ریخت بیوفته ، ببینم دیگه چجوری می خواد این همه قپی بیاد ! پاشو روی پاش میذاره و میگه : همین دیشب بهم گفتن که باید بیام ! -اتفاقی افتاده؟ماموریت کنسل شده! -نه نه نه، اول تو بگو ، تو این مدت چیکارا کردی؟ کمی فکر میکنم و میگم : خب ...چرا من باید به شما گزارش بدم؟ -این چه حرفیه ؟ ینی می خوای بگی که به من اعتماد نداری؟ لحظه ای مکث میکنم و میگم : نه که ندارم! چشمای آرین اندازه ی دو تا هندونه میشه ، بلافاصله ادامه میدم : انتظار نداشته باشین بعد از هنر نمائیتون تو جشن نامزدی دوستم ، هنوز بهترون اعتماد داشته باشم ! حالا افر هر سازمانی که می خواین باشین! آرین با افسوس سری تکون میده و میگه : شما هنوز سر اون موضوع از دست من ناراحتین ؟ عجبا! فک می کردم بعد از دو سال حسابی خبره و کاربلد شده باشین ، این چیزا تو دنیای افسرا زیاد پیش میاد ... -خب این حرفو هم از سر کارکشتگی میگم ، هیچ موجود عاقلی دوبار از یه سوراخ گزیده نمیشه ، در ضمن من خودمو یه افسر نمیدونم ، من فقط به خاطر درخواست سازمان دارم تو این ماموریت به شما کمک میکنم . آرین چهره ای جدی به خودش میگیره و میگه : یه جوری میگین انگار که مجبورتون کردن تو این ماموریت شرکت کنین . -مگه نکردن؟ آرین نگاهی عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه : به هیچ عنوان! متوجه منظورش میشم و میگم : آرش اصلا ربطی به این ماموریت نداشت ، اگه واقعا آرش توی تقدیر من بوده ، پس من حتی اگه این ماموریتو هم انجام نمیدادم بالاخره یه روز بهش میرسیدم ، پس می بینید! شما اصلا تغییری نکردید ، شما هنوز همون موجود دو سال پیشید! آرین به طرفی اشاره میکنه و متوجه چند پسر جوون میشم که با گرمکن ورزشی ، با تعجب به ما نگاه میکنن . آرین رو به من میگه : فعلا برگرد به اقامتگاهت ، بعدا ، بیشتر درباره ی این موضوع حرف میزنیم . از جام بلند میشم که برم ، اما هنوز چند قدمی نرفتم که بر میگردم و میگم : چرا همون کاری که شب نامزدی انجام دادی رو الان انجام ندادی؟ نمی تونستی بهم تلقین کنی که من دارم اشتباه فک میکنم ؟ آرین پوزخندی میزنه و میگه : نمیشه کاری کرد که تو همیشه فک کنی که داری اشتباه میکنی. لحظه ای به هم دیگه خیره می مونیم و من آرین رو روی نیمکت تنها میذارم و به خونه بر می گردم . چه اتفاق عجیب و غیر قابل باوری ! احساس میکنم توی همین چن دقیقه ، ذهنم خیلی مشوش شد . چرا آرین اومده ؟ چی می خواد بگه ؟ چطوری اومده ؟ این دفه چه نقشه ای توی سرش داره ؟ می تونم بهش اعتماد کنم؟ |
||||||||||
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:25 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |