از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 5

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:28 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 5 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست هفتم از ما بهترون 2

**************************

با حیرت میگم : آرین؟!

چشمای آرین برقی میزنه و عین ختکش ، رو به روی من متوقف میشه .

با تعجب میگم : شما ؟...این جا؟!

لبخندی

میزنه و میگه : چقدر تغییر کردید !خود منم فک نمی کردم دوباره همدیگه رو

ببینیم ، بیاید روی اون نیمکت بشینیم ، حرفایی دارم که با شنیدنش شاخ در

میاری!

واقعا

چقدر بعضیا پر رو تشریف دارن که هر شکری می خورن و بازم بلند میشن و میان

جلوت و راس راس راه میرن و نیششون رو باز میکنن و میگن : حرفایی دارم که با

شنیدنشون شاخ در میارید!

پسره ی پر رو ، ارواح پاتوژن میگن همین الآن بزن تو دماغش تا از ریخت بیوفته ، ببینم دیگه چجوری می خواد این همه قپی بیاد !

پاشو روی پاش میذاره و میگه : همین دیشب بهم گفتن که باید بیام !

-اتفاقی افتاده؟ماموریت کنسل شده!

-نه نه نه، اول تو بگو ، تو این مدت چیکارا کردی؟

کمی فکر میکنم و میگم : خب ...چرا من باید به شما گزارش بدم؟

-این چه حرفیه ؟ ینی می خوای بگی که به من اعتماد نداری؟

لحظه ای مکث میکنم و میگم : نه که ندارم!

چشمای

آرین اندازه ی دو تا هندونه میشه ، بلافاصله ادامه میدم : انتظار نداشته

باشین بعد از هنر نمائیتون تو جشن نامزدی دوستم ، هنوز بهترون اعتماد داشته

باشم ! حالا افر هر سازمانی که می خواین باشین!

آرین

با افسوس سری تکون میده و میگه : شما هنوز سر اون موضوع از دست من

ناراحتین ؟ عجبا! فک می کردم بعد از دو سال حسابی خبره و کاربلد شده باشین ،

این چیزا تو دنیای افسرا زیاد پیش میاد ...

-خب

این حرفو هم از سر کارکشتگی میگم ، هیچ موجود عاقلی دوبار از یه سوراخ

گزیده نمیشه ، در ضمن من خودمو یه افسر نمیدونم ، من فقط به خاطر درخواست

سازمان دارم تو این ماموریت به شما کمک میکنم .

آرین چهره ای جدی به خودش میگیره و میگه : یه جوری میگین انگار که مجبورتون کردن تو این ماموریت شرکت کنین .

-مگه نکردن؟

آرین نگاهی عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه : به هیچ عنوان!

متوجه

منظورش میشم و میگم : آرش اصلا ربطی به این ماموریت نداشت ، اگه واقعا آرش

توی تقدیر من بوده ، پس من حتی اگه این ماموریتو هم انجام نمیدادم بالاخره

یه روز بهش میرسیدم ، پس می بینید! شما اصلا تغییری نکردید ، شما هنوز

همون موجود دو سال پیشید!

آرین به طرفی اشاره میکنه و متوجه چند پسر جوون میشم که با گرمکن ورزشی ، با تعجب به ما نگاه میکنن .

آرین رو به من میگه : فعلا برگرد به اقامتگاهت ، بعدا ، بیشتر درباره ی این موضوع حرف میزنیم .

از

جام بلند میشم که برم ، اما هنوز چند قدمی نرفتم که بر میگردم و میگم :

چرا همون کاری که شب نامزدی انجام دادی رو الان انجام ندادی؟ نمی تونستی

بهم تلقین کنی که من دارم اشتباه فک میکنم ؟

آرین پوزخندی میزنه و میگه : نمیشه کاری کرد که تو همیشه فک کنی که داری اشتباه میکنی.

لحظه

ای به هم دیگه خیره می مونیم و من آرین رو روی نیمکت تنها میذارم و به

خونه بر می گردم . چه اتفاق عجیب و غیر قابل باوری ! احساس میکنم توی همین

چن دقیقه ، ذهنم خیلی مشوش شد . چرا آرین اومده ؟ چی می خواد بگه ؟ چطوری

اومده ؟ این دفه چه نقشه ای توی سرش داره ؟ می تونم بهش اعتماد کنم؟

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:25
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -