zahrataraneh
|
پاسخ 4 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست ششم از ما بهترون 2 ******************************** اول شوکه میشم ، بعد دست و پامو گم میکنم ، بعد حرارتم میره بالا ، بعد نگران میشم و حالا سعی میکنم که به خودم مسلط باشم . آرش هم جواب میده : پس اگه روی من حساب کرده بودی این قدر بی محلی نکن . -اکی ، فقط به یه مدت زمان احتیاجه. -باشه ، پس فعلا... -خدافظ حالا دوباره به پیغام اون ناشناس نگاه میکنم : فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم ! کدوم بشری این پیغامو برای من فرستاده ؟ جواب میدم : با کی کار دارین؟ به یک دقیقه نکشیده جواب میده : با کسی که داره بزرگترین ماموریت قرن رو انجام میده . برای دومین بار حرارتم بالا میره . خدای من ! این دیگه کیه؟! فورا گوشیمو خاموش میکنم و میندازم پایین تختم و چشمامو میبندم تا بخوابم . کی به جز شهین و میهن و آرش از این ماموریت خبر داره ؟ آرش که همین الآن داشتم باهاش حرف میزدم و شهین و مهینم که بهشون نمیاد . پس کی ؟...آهان! یه نفر دیگه هم هست! تیرداد! میدونستم شخصیت دو گانه ای که دارم ، اخرش مشکل آفرین میشه . ینی تیرداد با من چیکار داره ؟ چرا میگه فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم ؟ اصلن معنی این جمله رو نمی فهمم. نکنه بخاطر این که شبیه ساحلم ، فک میکنه که ساحل برگشته؟ شایدم می خواد با نزدیک شدن به من انتقام ساحل رو بگیره ! وای! پاک کلافه شدم ! عجب شب پر مخاطره ایه . اول رفتن برقا ، بعدشم آمپول خوردن ، حالا هم این تیرداده، ... صبح ، با دردی فجیع و عذاب آور در گلو و دماغی کیپ از خواب بیدار میشم . خدایا ! این چه مصیبتی بود که منو بهش گرفتار کردی؟ اول به دستشویی میرم و بعد با سرفه و سر و صدای زیاد به هال بر میگردم . مهین دارو هامو برام میاره . فورا میگم : بذارشون روی میز ، خودم میخورمشون . احساس میکنم این روزا دوباره مثل گذشته ها تن پرور و بی خاصیت شدم . ظاهرا بخور و بخواب خیلی به مزاقم خوش اومده . با این فکر فورا دارو هامو می خورم و به اتاقم میرم و یه مانتوی مشکی با کاپشن سورمه ای میپوشم و کلاهی رو هم روی سرم میکشم . به این میگن یه تریپ کاملا پاتوریزه ! با کفش ورزشی خوشکل مهین ، راهیه پارک میشم و با خودم زمزمه میکنم : تو این فکر بودم ، که با هر بهونه که باز آسمونو ، بیارم تو خونه حواسم نبود که ، به تو فک کردن خود آسمونه ، خود آسمونه توی دنیای سردم ، به تو فک کردم که عطرت بیاد و ، بپیچه تو باغچه بیای و بخندی ، تا باز خنده هاتو مث شمعدونی ، بذارم رو طاقچه به تو فک کردم ، به تو آره آره به تو فک کردم ، که بارون بباره دستمو تو جیب کاپشنم می چپونم . سرما قشنگه اما تا وقتی که توی وجودت نفوذ نکنه . بینی مو بالا میکشم و روی نیمکتی میشینم . این روزا ، تو خیالات خودم ، منتظر یه اتفاق خوبم ...یه اتفاق خوب که همه چیزو درست کنه . مث یه پرنده ی طلایی کوچولو که از پشت اون کوها بیاد و بشینه روی شونه هامو بگه : همه چیز درست شد ، .... از روی نیمکت بلند میشم و دوباره به راه میوفتم . با صدای مردی ، سرمو بلند میکنم -صبح قشنگیه ! این طور نیست؟ دور و ورم رو نگاه میکنم و متوجه پسری سیاه پوش میشم که از پشت درختی بیرون میاد . یه پالتوی مشکیه براق پوشیده و مثل من ، دستاش رو تو جیب لباسش فرو برده . با لبخند دختر کشش جلو میاد و من هنوز به این فکر میکنم که من این آدمو قبلا کجا دیدم ! وای بر من ! .... |
||||||||||
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:25 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |