از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 4

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:42 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 4 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست ششم از ما بهترون 2

********************************

اول شوکه میشم ، بعد دست و پامو

گم میکنم ، بعد حرارتم میره بالا ، بعد نگران میشم و حالا سعی میکنم که به

خودم مسلط باشم . آرش هم جواب میده : پس اگه روی من حساب کرده بودی این قدر

بی محلی نکن .

-اکی ، فقط به یه مدت زمان احتیاجه.

-باشه ، پس فعلا...

-خدافظ

حالا دوباره به پیغام اون ناشناس نگاه میکنم : فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم !

کدوم بشری این پیغامو برای من فرستاده ؟

جواب میدم : با کی کار دارین؟

به یک دقیقه نکشیده جواب میده : با کسی که داره بزرگترین ماموریت قرن رو انجام میده .

برای دومین بار حرارتم بالا میره . خدای من ! این دیگه کیه؟!

فورا گوشیمو خاموش میکنم و میندازم پایین تختم و چشمامو میبندم تا بخوابم .

کی

به جز شهین و میهن و آرش از این ماموریت خبر داره ؟ آرش که همین الآن

داشتم باهاش حرف میزدم و شهین و مهینم که بهشون نمیاد . پس کی ؟...آهان! یه

نفر دیگه هم هست! تیرداد!

میدونستم

شخصیت دو گانه ای که دارم ، اخرش مشکل آفرین میشه . ینی تیرداد با من

چیکار داره ؟ چرا میگه فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم ؟ اصلن معنی

این جمله رو نمی فهمم.

نکنه

بخاطر این که شبیه ساحلم ، فک میکنه که ساحل برگشته؟ شایدم می خواد با

نزدیک شدن به من انتقام ساحل رو بگیره ! وای! پاک کلافه شدم ! عجب شب پر

مخاطره ایه . اول رفتن برقا ، بعدشم آمپول خوردن ، حالا هم این تیرداده،

...

صبح ، با دردی فجیع و عذاب آور در گلو و دماغی کیپ از خواب بیدار میشم . خدایا ! این چه مصیبتی بود که منو بهش گرفتار کردی؟

اول

به دستشویی میرم و بعد با سرفه و سر و صدای زیاد به هال بر میگردم . مهین

دارو هامو برام میاره . فورا میگم : بذارشون روی میز ، خودم میخورمشون .

احساس

میکنم این روزا دوباره مثل گذشته ها تن پرور و بی خاصیت شدم . ظاهرا بخور و

بخواب خیلی به مزاقم خوش اومده . با این فکر فورا دارو هامو می خورم و به

اتاقم میرم و یه مانتوی مشکی با کاپشن سورمه ای میپوشم و کلاهی رو هم روی

سرم میکشم . به این میگن یه تریپ کاملا پاتوریزه !

با کفش ورزشی خوشکل مهین ، راهیه پارک میشم و با خودم زمزمه میکنم :

تو این فکر بودم ، که با هر بهونه

که باز آسمونو ، بیارم تو خونه

حواسم نبود که ، به تو فک کردن

خود آسمونه ، خود آسمونه

توی دنیای سردم ، به تو فک کردم

که عطرت بیاد و ، بپیچه تو باغچه

بیای و بخندی ، تا باز خنده هاتو

مث شمعدونی ، بذارم رو طاقچه

به تو فک کردم ، به تو آره آره

به تو فک کردم ، که بارون بباره

دستمو

تو جیب کاپشنم می چپونم . سرما قشنگه اما تا وقتی که توی وجودت نفوذ نکنه .

بینی مو بالا میکشم و روی نیمکتی میشینم . این روزا ، تو خیالات خودم ،

منتظر یه اتفاق خوبم ...یه اتفاق خوب که همه چیزو درست کنه . مث یه پرنده ی

طلایی کوچولو که از پشت اون کوها بیاد و بشینه روی شونه هامو بگه : همه

چیز درست شد ، ....

از روی نیمکت بلند میشم و دوباره به راه میوفتم .

با صدای مردی ، سرمو بلند میکنم

-صبح قشنگیه ! این طور نیست؟

دور

و ورم رو نگاه میکنم و متوجه پسری سیاه پوش میشم که از پشت درختی بیرون

میاد . یه پالتوی مشکیه براق پوشیده و مثل من ، دستاش رو تو جیب لباسش فرو

برده .

با لبخند دختر کشش جلو میاد و من هنوز به این فکر میکنم که من این آدمو قبلا کجا دیدم ! وای بر من ! ....

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:25
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -