از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 3

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:30 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 3 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست پنجم از ما بهترون 2

*****************************

نفس نفس زنان از خواب می پرم . شهین بالای سرم ایستاده و میگه : آنی صدامو میشنوی؟ پاشو بریم دکتر!

توی

سالن انتظار آقای دکتر نشستیم . تبم خیلی بالا رفته و رسما دارم آبپز میشم

. دستمو تا اعماق جیب پالتوم فرو میبرم . سرمو به دیوار تکیه میدم . یه

بار دیگه حرفای آرش میاد توی ذهنم . انتظار داشتم یه جواب قاطع تر بهم بدی

...فک می کردم این یه حس دو طرفه اس...

من خیلی نامردم که آرشو از خودم رنجوندم . همین فردا از دلش در میارم !

صدای منشی منو به خودم میاره : ساحل(...)

مهین توی سالن میمونه و همراه با شهین به اتاق دکتر میریم .

دکتر که خیلی خونسرد به نظر میرسه ، بسیار شیک و تر و تمیز ، چوب بستنی رو توی حلقم فرو میبره .

-گلوت درد میکنه؟

-آره.

-سردرد داری؟

-بله

-آبریزش بینی؟

-اوهوم.

شروع میکنه به نسخه پیچیدن .

کنار

مهین ، توی سالن میشینم تا شهین بره و دارو ها رو بخره . مهین در حال آهنگ

گوش کردنه . با دست روی شونه اش میزنم و میگم : میشه منم گوش بدم ؟

یکی از هنز فری هاشو با مراتب تطهیر و پاکیزگی بهم تقدیم میکنه .

قفط یک لحظه با من باش ، نمی خوام از کسی کم شی

ازت تصویر میگیرم که رویای یه قرنم شی

قفط یک پلک با من باش ، بگم سر تا سرش بودی

به قلبم حمله کن یکبار ، بگم تا اخرش بودی

نمی شی عشق ثابت پس ، بیا و اتفاقی باش

یه فصلو که نمی مونی، تو یک لحظه اقاقی باش

نمیشه با تو خوبی ، به ظاهر هم کمی بد شد

به ادم های شهرت هم ، علاقه مند باید شد

کجای نقطه ی پایان ، می خوای تو فال من باشی

نخواستم بگذرم از تو ، که تو دنبال من باشی

بالاخره شهین میاد و دست منو میگیره و میبره به جایی که روزگار منو سیاه میکنه.

روی تخت سفید و سختی نشستم و به دختر سفید پوش مهربون میگم : نه خانم دکتر ! تو رو خدا اون سوزنو به من نزن!

هرهر و کرکر شهین و میهن و دختر مهربون بلند شده . نامردا ! آخه این انصافه ؟ من اولین باره که دارم آمپول میزنم!

دختر مهربون به کمک شهین و میهن ، به زور منو قفل میکنن و اوپس!

-بالاخره کار خودتو کردی خانم دکتر!

ساعت

یک بعد از نصفه شب به رخت خواب بر میگردم . چراغ خوابو خاموش میکنم و زیر

پتو صفحه ی موبایلم رو روشن میکنم . وارد واتس آپ میشم . خوشبختانه آرش هم

هستش.

-سلام آرش خوبی؟

دقیقه ای بعد جواب میده : تو اینجایی دختر ؟ چرا هنوز نخوابیدی؟

-خواستم بخوابم که شصتم خبردار شد آرش در حال انجام کارای اونجوریه...

-کارای چجوری؟

-ببین آرش، من برای خودت میگم ! این کارا آخر و عاقبت نداره !

-بلبل زبون شدی !

به خودم چن تا لعنت میفرستم و جواب میدم : ببخشید یه لحظه یاد برادرم افتادم .

-تو این روزا زیاد داری یاد گذشته ها میوفتی.

جواب میدم : حرفت خیلی نیش دار بود ، نکته شو گرفتم !

-خیلی داداشتو دوس داشتی؟

کمی فکر میکنم و میگم : یه زمانی خیلی بدم ازش میومد ، اما حالا که از دستش دادم قدرش رو میدونم .

-پس برای همینه که بین من و خونوادت دو به شکی.

وقفه ای نسبتا طولانی میکنم و جواب میدم : دو به شک بودنم به خاطر این نیست ، بیشتر بخاطر حس بدیه که تو دنیای شما دارم .

-چه حسی داری؟

-ترس...وحشت ...یاس، من دنیای خودمو میشناختم ، اما دنیای شما خیلی مسدوده و آدما خیلی از دورن !

آرش دقیقه ای بعد جواب میده : این که میگی ما ادما از هم دوریم رو قبول دارم ولی فک کنم این مشکل بین از ما بهترون هم باشه !

-نمی

دونم ، شاید حق با تو باشه ، ولی...من اون جا یه خونواده داشتم ، کلی

فامیل و دوست و آشنا داشتم ، ...می دونی ! من روی تو خیلی حساب کرده بودم

که همهی اونا رو ول کردم و اومدم.

در همین موقع پیغامی از شماره ای ناشناس رو روی صفحه مشاهده میکنم :

-فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم .

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:24
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -