zahrataraneh
|
پاسخ 3 : از ما بهترون 2|zahrataraneh پست پنجم از ما بهترون 2 ***************************** نفس نفس زنان از خواب می پرم . شهین بالای سرم ایستاده و میگه : آنی صدامو میشنوی؟ پاشو بریم دکتر! توی سالن انتظار آقای دکتر نشستیم . تبم خیلی بالا رفته و رسما دارم آبپز میشم . دستمو تا اعماق جیب پالتوم فرو میبرم . سرمو به دیوار تکیه میدم . یه بار دیگه حرفای آرش میاد توی ذهنم . انتظار داشتم یه جواب قاطع تر بهم بدی ...فک می کردم این یه حس دو طرفه اس... من خیلی نامردم که آرشو از خودم رنجوندم . همین فردا از دلش در میارم ! صدای منشی منو به خودم میاره : ساحل(...) مهین توی سالن میمونه و همراه با شهین به اتاق دکتر میریم . دکتر که خیلی خونسرد به نظر میرسه ، بسیار شیک و تر و تمیز ، چوب بستنی رو توی حلقم فرو میبره . -گلوت درد میکنه؟ -آره. -سردرد داری؟ -بله -آبریزش بینی؟ -اوهوم. شروع میکنه به نسخه پیچیدن . کنار مهین ، توی سالن میشینم تا شهین بره و دارو ها رو بخره . مهین در حال آهنگ گوش کردنه . با دست روی شونه اش میزنم و میگم : میشه منم گوش بدم ؟ یکی از هنز فری هاشو با مراتب تطهیر و پاکیزگی بهم تقدیم میکنه . قفط یک لحظه با من باش ، نمی خوام از کسی کم شی ازت تصویر میگیرم که رویای یه قرنم شی قفط یک پلک با من باش ، بگم سر تا سرش بودی به قلبم حمله کن یکبار ، بگم تا اخرش بودی نمی شی عشق ثابت پس ، بیا و اتفاقی باش یه فصلو که نمی مونی، تو یک لحظه اقاقی باش نمیشه با تو خوبی ، به ظاهر هم کمی بد شد به ادم های شهرت هم ، علاقه مند باید شد کجای نقطه ی پایان ، می خوای تو فال من باشی نخواستم بگذرم از تو ، که تو دنبال من باشی بالاخره شهین میاد و دست منو میگیره و میبره به جایی که روزگار منو سیاه میکنه. روی تخت سفید و سختی نشستم و به دختر سفید پوش مهربون میگم : نه خانم دکتر ! تو رو خدا اون سوزنو به من نزن! هرهر و کرکر شهین و میهن و دختر مهربون بلند شده . نامردا ! آخه این انصافه ؟ من اولین باره که دارم آمپول میزنم! دختر مهربون به کمک شهین و میهن ، به زور منو قفل میکنن و اوپس! -بالاخره کار خودتو کردی خانم دکتر! ساعت یک بعد از نصفه شب به رخت خواب بر میگردم . چراغ خوابو خاموش میکنم و زیر پتو صفحه ی موبایلم رو روشن میکنم . وارد واتس آپ میشم . خوشبختانه آرش هم هستش. -سلام آرش خوبی؟ دقیقه ای بعد جواب میده : تو اینجایی دختر ؟ چرا هنوز نخوابیدی؟ -خواستم بخوابم که شصتم خبردار شد آرش در حال انجام کارای اونجوریه... -کارای چجوری؟ -ببین آرش، من برای خودت میگم ! این کارا آخر و عاقبت نداره ! -بلبل زبون شدی ! به خودم چن تا لعنت میفرستم و جواب میدم : ببخشید یه لحظه یاد برادرم افتادم . -تو این روزا زیاد داری یاد گذشته ها میوفتی. جواب میدم : حرفت خیلی نیش دار بود ، نکته شو گرفتم ! -خیلی داداشتو دوس داشتی؟ کمی فکر میکنم و میگم : یه زمانی خیلی بدم ازش میومد ، اما حالا که از دستش دادم قدرش رو میدونم . -پس برای همینه که بین من و خونوادت دو به شکی. وقفه ای نسبتا طولانی میکنم و جواب میدم : دو به شک بودنم به خاطر این نیست ، بیشتر بخاطر حس بدیه که تو دنیای شما دارم . -چه حسی داری؟ -ترس...وحشت ...یاس، من دنیای خودمو میشناختم ، اما دنیای شما خیلی مسدوده و آدما خیلی از دورن ! آرش دقیقه ای بعد جواب میده : این که میگی ما ادما از هم دوریم رو قبول دارم ولی فک کنم این مشکل بین از ما بهترون هم باشه ! -نمی دونم ، شاید حق با تو باشه ، ولی...من اون جا یه خونواده داشتم ، کلی فامیل و دوست و آشنا داشتم ، ...می دونی ! من روی تو خیلی حساب کرده بودم که همهی اونا رو ول کردم و اومدم. در همین موقع پیغامی از شماره ای ناشناس رو روی صفحه مشاهده میکنم : -فک نمی کردم دوباره همدیگه رو ببینیم . |
||||||||||
دوشنبه 16 دی 1392 - 12:24 |
|
تشکر شده: | 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - |