از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 2

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:19 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 2 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست سوم از ما بهترون 2

**************************

در همین موقع برق میره و همه جا تاریک میشه . صدای شهین از هال به گوش میرسه که میگه : زرشک!

به

اطرافم نگاه میکنم . کوچکترین چیزی قابل دیدن نیست . کم کم احساس ترس به

سراغم میاد . پتو رو روی سرم میکشم و خطاب به جن توی اتاق میگم : خیلی جن

بیشعوری هستی اگه بخوای بترسونیم!

ببین من که یه جنم چجوری دارم میترسم ، وای به حال آدما!

انگشتای دستی رو روی کمرم احساس میکنم و با صدای گرفته ، جیغی میکشم و پتو رو محکم تر دور خودم میکشم .

-نترس آنی ، شهینم !

وای! پاک ضایع شدم رفت ...سرمو از پتو بیرون میارم . نور صفحه ی موبایل شهین توی چشمام میخوره .

با خنده ی احمقانه ای میگم : جوجو کوچولو ...شهین تویی؟ ...این جا چیکار می کنی جیگر؟!

-بیا بریم توی هال ، چراغ گازی رو روشن کردم .

نگاهی به گلدونای اونطرف خونه میندازم که توی این تاریکی مثل یه هیولای گنده شدن .

روی کاناپه میشینم و بعد از خوردن قرصام به خواب عمیقی فرو میرم.

همه

جا تاریک و سرده . کسی دستامو بسته . حتی پاهامم به پایه های صندلی بسته

شده . زبونم از تشنگی به سقف دهانم چسبیده . سرفه ی خش داری میکنم و با

صدای کلفتم میگم : کمک!

کسی جوابگو نیست

. صدای فرود اومدن قطره های آب ، روی زمین صافی به گوش میرسه . بوی نم

بارون با بوی بدی مخلوط شده . بویی شبیه بوی آشغال!

دوباره سرفه می کنم و میگم : کسی این جا هست؟

از

توی تاریکی ، شبه آبی رنگی ظاهر میشه . غلام هجی ! با چهره ای خبیث تر از

همیشه . داره به طرفم میاد . زبونم از ترس قفل شده . لبخندی شیطانی میزنه و

در آخرین لحظات ، با کیسه ی آب گرم ، مجکم میزنه توی صورتم !

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:23
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -