از ما بهترون 2|zahrataraneh - پاسخ 1

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:55 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 1 : از ما بهترون 2|zahrataraneh

پست دوم از ما بهترون2

*******************************

تماس لحظه

ای بعد قطع میشه . گوشی رو پایین تختم پرت میکنم و سرمو روی بالشت میذارم .

بوی روغن سوخته از آشپزخونه به مشام میرسه . دارم به این نتیجه میرسم که

آدما وقتی سرما می خورن فقط توی دو روز اول سوپ می خورن و بعد از اون کسی

به اونا سنگ هم نمیده .

کیسه

ی آبی گرمی که الان تبدیل به آب یخ شده رو با ناامیدی توی دستم فشار میدم و

میگم :ای جن نامردی که توی اتاقی و قصد نداری جوابمو بدی ، بیا و یه لطفی

کن وبه مهین بگو که شعله ی بخاری رو بیشتر کنه!

اما

جن توی اتاق بی بخار تر از این حرفاس . دوباره میگم : میدونی چیه؟ تو

خونسرد ترین جنی هستی که تا حالا دیدم ، البته درسته که تا حالا ندیدمت و

اصلا نمی دونم که واقعا هستی یا نه ولی حتی تصور این که جنی پیدا بشه که تا

این حد خونسرد باشه منو کلافه میکنه .

جمله ی تلخ ارش توی ذهنم میاد : فک می کردم این احساس دو طرفه باشه ...انتظار داشتم یه جواب قاطع تر بهم بدی!

گاهی

احساس میکنم که جن خودخواهی هستم چون به آرش اعتراف نکردم تا چه اندازه

دوستش دارم . شاید اگه اونم از این موضوع خبر داشت ، هیچ وقت همچین حرفی

نمی زد .

دستمال

کاغذی دیگه ای رو هم حروم میکنم . شاید بهتر باشه دو تا لوله به دماغم وصل

کنم که تهشون به رو شویی برسه ! فکر ابتکاری و جالبیه ولی نمی دونم چرا

وقتی با شهین در میونش گذاشتم حالش بد شد!...ولی مهین خیلی خوب با این قضیه

کنار اومد و گفت : فکر خوبیه! اما به اونم فک کن که اونوقت دیگه نمی تونی

با دماغت نفس بکشی...

اما منم بهش گفتم که در حال حاضرم نمی تونم با دماغم نفس بکشم و با این حرف تا حدودی با ابتکارم موافقت کرد!

دوشنبه 16 دی 1392 - 12:22
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 1 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 -