از ما بهترون|zahrataraneh - پاسخ 4

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : شنبه 23 تیر 1403 - 4:12 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 4 : از ما بهترون|zahrataraneh

-نه اسی خان ، دلمون خوش بود شما راه بلدین اومدین کمک ما . -هی...حدودا ...آهان دیدمشون. -کو؟ کجاس؟ -بیاین رو دیوار بدون توجه به پوزخند تمسخر آمیز سنا روی دیوار می پرم . نگاه اسی یه لحظه روی پرش بی نقصم ثابت می مونه . بی توجه می گم : کو؟ -چی...ها...اونجاس ..همون جا که چن نفر جلور جمع شدن . با تعجب می گم : مهد کودک! محل

مهمونی یه مهد کودک لوس و بی مزس . ینی من تو کار این ندا موندم . جلو در

به هلن که خودشو شکل یه گربه ی سفید چاق کرده سلام می کنم . نگاهی به دور و

ور میندازم و به قیافه ی اصلیم بر می گردم . نفس راحتی می کشم و از دیوار

رد میشم . سنا با حسرت میگه : حیف شد ! الان بوی ادکلنم میره... البته آروم میگه . من هم ریز می خندم . یکی از جنا هم بو میکشه و میگه : هی ! خانوم خوشگله ادکلنت جا موند . سنا

می خواد که برگرده جوابشو بده که اسی که هنوز تو تریپ گربه ایشه غرشی واسه

پسره میاد و حالشو میگیره . بی اهمیت به جمعیت که دور میزا جمع شدن نگاه

می کنم . چه مسخره . فشفشه های مهد کودکو آتیش زدن . یه عده با کاغذ رنگیا

کاردستی درست می کنن . بقیه هم با گواشا نقاشی می کشن . حالا من از خنده در

حال مردن . اسی با حالت تسخی میگه : نیشتو ببند ! به چی می خندی ؟ -دارم به قیافه ی وحشت زده ی کسایی که فردا تشریف میارن می خندم . ینی از ترس می میرن . -وسایلو جم می کنن . -ولی می فهمن که یکی گند زده تو وسیله هاشون . -نیس که کم گند زدیم تا حالا با حرکتی خودمو به ندا که با ماکسی شرابی با حالی کنار سالار ایستاده می رسم و با تعجب می پرسم : ندا! این جا چه خبره؟ -اول سلام . دوم مگه چه خبره ؟ مثلا جشن نامزدیمه . -ببند نیشتو ...حالا انگار صد ساله ترشیده ...چرا اینجا ، جا قحط بود! -میدونی عزیزم ، من و سالار با هم تصمیم گرفتیم که جشنو یه جای متفاوت برگزار کنیم که هیچ کس فراموش نکنه . -عزیزم ، این جا که چفت وبسته ... -چرا یه کانال کولر داره که بچه ها از اون دارن پذیرایی رو میارن . و به کانال سقف اشاره می کنه. سالار

هم پیرهن مشکی جذبی با یقه ی باز پوشیده و مو های کوتاه و مشکیش رو شلخته

توی صورتش ریخته . با چشمای خمارش ما رو به طرف میزی دعوت میکنه . سالار یه سر و گردن از خود ندا بزرگتره و البته هیکلی تر از اسی و رامبد ماست . -ماست؟! اینو در حالی میگم که با تعجب به ظرفای کوچیک ماست روی میز نگاه می کنم. سالار رو به اسی میگه : مسابقه میدی؟ با شیطنت به اسی نگاه می کنم . حواسم پی پیرهن سفید مارک دارش و کراوات نقره ای و مشکیش که شل بستش ، میره. اما اصلا مردد نمیمونه و بلند میشه و به طرف میز میره . ندا با شیطنت میگه : آنی ، تو هم برو. رنگ از روم می پره ، با تعجب میگم : من؟! سالار به طرف ما بر می گرده و یه لحظه با تعجب به من خیره میشه و بعد خودش و ندا به هم نگاه می کنن و می زنن زیر خنده . -چیه ؟ چیز خنده داری گفتم ؟ شما چرا می خندین؟ صدای خنده ی سالار بلند تر یشه ، طوری که یه عده به ما نگاه می کنن. ندا

در حالی که توی چشماش اشک جمع شده ، دستش رو روی دستم میذاره و میگه :

عزیزم ، دخترا شرکت نمی کنن ، ولی تو هم بد جوری خجالتی هستیا! شیطونه میگه توپ گوشتی پای صندلی رو بردارم و بزنم اول تو صورت سالار و بعد تو صورت ندا. -اما من شرکت می کنم. با تعجب سرم رو بر می گردونم . سنا این حرفو زد! پشت چشمش رو نازک کرده و بالای سرم دست به سینه وایساده و منتظر جواب ندا و سالاره. کمی که میگذره ، واقعه رو هضم می کنم . دندونامو روی هم میسابم ، با عصیانیت می گم : سنا! ندا و سالار با تعجب به من و بعد دوباره به سنا نگاه می کنن . سالار لبخند مکش مرگ مایی میزنه و میگه : بفرماید سنا خانوم. با عصبانیت به سالار نگاه می کنم ، جواب میده : اشکالی نداره ، سنا هنوز بچه اس. بر

می گردم که یه چیزی بار سنا کنم که دیگه نمیبینمش . سرمو به چپ و راست می

چرخونم . سنا رو پیش اسی ، پشت میز مسابقه میبینم . با جیغ کوچولویی میگم :

سنا! اما

صدام توی دست و جیغ مهمونا که بازیکنا رو تشویق می کنن گم میشه . همه دور

میز جم میشن و برای دیدن سنا از جام بلند میشم و کمی از زمین فاصله میگیرم . نمی دونم بغض کردم ، عصبانی هستم یا نگران... سنا به پهنای صورتش میخنده و ظرفشو بررسی می کنه . اسی آستیناشو بالا میزنه . انگار که هیچ صدایی نمیشنوم . انگار کر شدم . پسر جوونی با کله ی کچل اما خوش قیافه زیر چشمی ، در حالی که روی ظرف ماستش خم میشه و به حریفاش ، علی الخصوص سنا نگاه میکنه . سردرگم میون اجنه و سر و صدا ، دنبال یه چیزی می گردم که کمکم کنه . نمی دونم چرا ....نمی دونم از چی می خوام فرار کنم . -آخ پسر

جوونی محکم بهم تنه می زنه که روی زمین پرت می شم . خیره بهش نگاه می کنم .

اشک توی چشمام جمع شده . فکم می لرزه . دنبال یه بهونه برای گریه کردن می

گردم . پسر

زیبایی به نظر میرسه . تی شرت زیتونی خوشگل و جذبی پوشیده و آیینه جیبیش

رو محکم توی دستش گرفته . اول با تعجب نگام میکنه . با حالت شرمنده ای میگه

: ببخشید . اما من هنوز با نگاه افسردم بهش نگاه می کنم . به نظر میرسه کمی نگران شده . آیینه رو توی جیب شلوار ذغالیش میندازه و دستش رو به طرفم دراز میکنه . دستام از پشت روی زمینه و نیم خیز هستم . محکم نفس می زنم . کسی متوجه ما نیست . بی اختیار دستشو میگیرم و از روی زمین بلند میشم . -حالتون خوبه؟ ببخشید هلم دادن ، اصلا متوجه نبودم که بهتون خوردم . اما

اصلا به حرفاش اهمیت نمی دم . بر خلاف میل باطنیم به چهرش خیره میمونم .

سبزه ، با چشمای نافذ و قهوه ای تیره . ابرو های اسپرت مردونه و مو های

کوتاه و مشکی . -شما انگار حالتون خوب نیست . دستمو

دوباره میگیره و به طرف میزی ، ته سالن مهد کودک می کشونه . خودمو روی

صندلی کوچیک جمع می کنم و به اطراف نگاهی میندازم . همه ی اجنه برای دیدن

مسابقه جمع شدن و تمام میز ها خالی شده . -بفرمایید . دوبراه برگشته و یه لیوان آب آورده . به حالت زمزمه وار ازش تشکر می کنم و آب می خورم . مثل آب روی آتیش می مونه . لیوان رو با دستای لرزون روی میز میذارم . رو به روم نشسته و با نگرانی نگام می کنه . لبخندی می زنه و میگه : چیزی نیس ، ترسیدین ...، حالا بهترین؟ سرمو به علامت مثبت تکون می دم . با لبخند دختر کشش ادامه میده : اسمتون چیه ؟ -با صدای گرفته میگم : آنیا. -اسم منم... حرفش لای جیغ مهمونا که نشونه ی پایان یافتن مسابقه اس گم میشه . مهمونا پخش و پلا میشن . سنا به طرفم میدوه و میگه : آنی من برنده شدم ! دوس دارم لیوانو به طرفش پرت کنم . وقتی که به زور سنا رو از توی بغلم بیرون میارم ،دیگه خبری از اون پسر نیست . بعد ساعتی ، خسته و کوفته به مقصد خونه جیم میشیم . وقتی مقصد رو بلدیم نیازی به تبدیل شدن نیست . همش به اون پسره فک می کنم اما یه حس دوگانگی منو یاد آرش میندازه. ********************** با تشکر از همتون شب خوش

جمعه 19 مهر 1392 - 19:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham -