از ما بهترون|zahrataraneh

::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
::: در حال بارگيري لطفا صبر کنيد :::
زمان جاري : یکشنبه 17 تیر 1403 - 1:07 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
از ما بهترون|zahrataraneh
تعداد بازديد : 2023
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
از ما بهترون|zahrataraneh

به نام خدا

اینم از اولین رمان سایت

البته توی یه سایت دیگه هم گذاشتمش و در حال تایپه

امید وارم خوشتون بیاد

از ما بهترون

به قلم: zahrataraneh

ژانر: عاشقانه ، تخیلی

سبک ادبی: گمانه زن

خلاصه داستان :

داستان با آنی که در واقع یک جن زیبا و خوشبخته آغاز میشه . اون با خانوادش تو یه ویلای بزرگ زندگی می کنن. داستان به جز مقدمه از زبان خود آنی بیان میشه . داستان عادیه به جز جایی که آنی عاشق پسری به نام آرش میشه . اما اون پسر....

**********************************

مقدمه:

-اون چیه که داره تو رو این قدر آزار میده ؟

-یه چیز غریب ، یه چیزه که...گفتنش غیر ممکنه.

-اون چیزی که تو ازش حرف می زنی یه ترسه؟

-آره

-ترس از چی؟

-نمی دونم

-شایدم نمی خوای بگی ، چون ازش فراری هستی.

-نمی دونم...

و همان طور که چشم های آبی رنگش از دلهره ی این حس غریب بر آمده عرض اتاق را طی می کند و خطاب به پدرش می گوید : می ترسم که این یه اشتباه باشه ...اون وقت ...اون وقت ....هرگز خودمو نمی بخشم.

اولین چیزی که از او می بینیم قد بلند اوست . مثل دود سیگار آبی رنگی که با نیرویی عجیب ، به طور عمودی کشیده شده و از او یک جن لطیف ساخته . چهره ی زنانه اش ، چشم های کشیده و خمارش و لب های غنچه ای و مجنونش سخت درگیر افکار جنون انگیزش شده است .

مو های بلندش که به یک و نیم متر می رسد ، بدون این که جریان هوایی در اتاق در گردش باشد موج می اندازد . مژه های بلندش با پلک زدن های حسرت اندود حالت می گیرد . قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش بر روی گونه های بی روحش جاری می شود ، خبر از راز حبس شده در قلب آنی می دهد .

آنی ، جن فیروزه ای ویلای آپادانا ، افسرده و حسرت زده ، باران را از پشت پنجره ی خاگ گرفته ی اتاقش به نظاره نشسته .

آن حس غریب هر چه که هست ماجرای این داستان را می سازد ....

****************

چه خوبه که دفه ی قبلی که اومد عکسشو جا گذاشت . می دونم که این کارم کمی قانون شکنیه ولی نمی تونستم از لبخند فریبندش بگذرم ، برای همین در اولین فرصت قاب عکس رو دزدیدم و به اتاق خودم در طبقه ی دوم اوردم .

اتاقم جای دنجیه . پر از وسایل کهنه و قدیمی و تار عنکبوت بسته . اگه کسی بخواد داخل شه دو قدم بر نداشته با خاک و خلایی که تو حلقش میره منصرف میشه و برمیگرده .

این جا ویلای یه آقای پولداره . تقریبا پنجاه سالشه و توی تهران زندگی میکنه . فقط عیدا یه چن روزی میاد و برمیگرده . بقیه ی روزای سال هم من و خانوادم این جا زندگی می کنیم . پدرم یه جن نفوذی بود که گاهی برای کارش هفته ها ما رو ترک می کرد . الآن هم بازنشست شده .

من یه جنم . یه جن مغرور ، آزاد و عاشق ...عاشق هر چیزی که دلمو خوش میکنه . نمی دونم چرا یه مدتیه عین فیلسوفا حرف می زنم . قاب عکسشو گذاشتم روی میز . نامرد با دوس دخترشم عکس انداخته . ولی خداییش عجب تیکه ایه . دوس دخترشو میگم !

آه...دیگه حالم از خودم به هم می خوره . ینی چی ...چرا این پسره ....نمی دونم ... آخه آرش فرق می کنه.

-سلام به خواهر عزیزم ...

-کوفت باز تو مثل خ*ر سرتو انداختی و اومدی تو

اینی که داره با لبخند دختر کش میاد طرفم برادر گرامی بنده ، رامبده .

-کی اومدی بچه پررو !

-همین الآن.

با چشم های قلمبش سعی داره قاب عکس رو که سعی دارم زیر کتابا قایم کنم رو دید بزنه .

-ای کلک . اون چیه که دری قایم می کنی...

-اِ ....چیزی نیس ..اصن به تو چه!

-آنی! می دونی که اگه بخوام می تونم ببینمش پس ، بده به من.

جیغی می کشم و با قاب عکس شروع به پرواز می کنم . اصلا به جلو نگاه نمی کنم . مدام از داخل تار عنکبوت رد می شم و قاب عکس اونا رو پاره می کنه . صدای خنده هام اتاق رو منفجر کرده که صدای خرد شدن چیزی رو میشنوم . به خودم میام و نگاهی به کمد میندازم . قاب عکس پشت کمد شکسته در حالی که من از کمد رد شدم .

*******************************8

دوستای عزیز

با قسمتای بعدی داستان همراهم باشین.(البته اگه خوشتون اومد) تشکر یادتون نره


جمعه 19 مهر 1392 - 19:47
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rezatak6 - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 1 :

پست دوم از ما بهترون

*******************

رامبد بالای عکس وایساده . سرش رو نزدیک تر می بره . یه لحظه احساس می کنم حجم رامبد زیاد تر میشه . نیشش تا بنا گوش باز میشه و در حالی که عکس رو از زیر شیشه ها بیرون می کشه میگه : ای دختره ی بوق ...چقدم خوش اشتهایی...

سرمو پایین میندازم و لبمو به دندون می گیرم .

رامبد با جدیت جلوم می ایسته و می گه : قاب عکسو عین روز اولش می کنی و می ذاری سر جاش .

و عکسو جلوم میندازه و در حالی که کم رنگ می شه میگه : برو خدا رو شکر کن که بابا نفهمیده . تو که میدونی اون چقدر تعصبیه .

و بعد کاملا غیب میشه . آهی می کشم و روی زمین پهن می شم . نگاهم به چهره ی خاک گرفتم تو آیینه ی قدی گوشه ی اتاق میوفته . یعنی واقعا این منم . یه حس حقارت چشم هام رو گشاد میکنه . یعنی این قطره های درخشان ، اشک حسرته ؟ حسرت چی ؟ حسرت داشتن یک انسان ؟

عکس رو جلوی صورتم میارم و با صدای آرومی میگم : من ازت نمیگذرم آرش ....بی خیالت نمی شم .

نگاهم روی چهره ی دوس دخترش می لغزه و پوزخندی می زنم . عکس رو زیر کتابام میذارم و از دیوار رد میشم . بر خلاف رامبد که هر جا می خواد بره ، غیب و ظاهر میشه از پله ها سر می خورم و پایین میرم . پدر و مادر و رامبد و اون مو فرفری که فکر کنم سناست ، دور میز نشستن . برای شام چلو مرغ داریم . با عشوه گری موجی به موهام می دم و به میز نزدیک می شم .

-بابا ، گفتم که من مرغ دوس ندارم .

مادرم میگه : ببخشید عزیزم ، نمی دونی تالار چقدر شلوغ بود . مگه ول می کردن . ساعت دو نصفه شبه هنوز می زدن و می رقصیدن . منم مجبور شدم همینا رو سریع بردارم و بیام . دیگه نگا نکردم ببینم چیه . همش می ترسیدم یکی ببینه .

غذامون را از تالارا و رستورانا تهیه می کنیم . غذاهای اضافه ی آدما . البته خیلیا هم همینو ندارن و از تو آشغال دونیا غذا می خورن .

سر میز شام چشمم روی رامبده . با اخم غذاشو می خوره . رامبد موهای فوق العاده کوتاهی داره و با چشم های ریز اما نافذ . یه گردنبند عجیب و غریب هم گردنش میندازه . از وقتی بابا باز نشست شده جای اونو گرفته .

سنا خواهر کوچیکمه . توی یه مدرسه ی فوق العاده درس می خونه . خیلی لوسه و هر روز یه مدل موی جدید میده .

مادرم یه جن خونه داره . یادمه پنج سال پیش که از خونه ی قبلی مون رونده شدیم خیلی گریه کرد . می گفت من به این خونه عادت کردم . اما چه می شد کرد ، به خاطر یه اتفاقایی اهالی خونه متوجه حضور ما شدن و با ورد و دعا ما رو از خونه بیرون کردند . خب البته این برای هر خانواده ای اتفاق میفته اما مادرم خیلی ناراخت شد .

غذامو وزد می خورم و از همه تشکر می کنم و به مقصد اتاق جیم می شم . باز از اتاق بیرون می زنم و توی راهرو ، جلوی در اتاق آرش می ایستم . نا خودآگاه لبخند موزیانه ای روی لبم ظاهر میشه . فکر نکنم اشکالی داشته باشه یه سرکی به اتاقش بکشم . نزدیک در اتاق ، سنا مچمو می گیره .

-کجا خانوم خوشگله ، تنهایی؟!

جمعه 19 مهر 1392 - 19:48
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 2 : پست سوم از ما بهترون

-ساکت شو سنا ، نفست در بیاد می کشمت .

-چیه می خوای بری پیش آرش جونت؟

-آرش کدوم گوری بود

-مگه نمی دونی چن روز دیگه میان

-تو از کجا می دونی ؟ نکنه...

-نه ، هلیا بهم خبر داد .

هلیا دوست جون جونی من و سناست . تو خونه ی آرش اینا ساکنن . یکی یدونس و با پدر و مادرش زندگی می کنه .

با جستی از در رد می شم و وارد اتاق آرش می شم . سنا هم میاد و خودشو روی تخت آرش میندازه.

-بلند شو سنا ! تختشو خراب نکن . می فهمنا!

-از کجا می خوان بفهمن.

اتاق بزرگ و خوش رنگی داره . دکور اتاق مشکی و قرمزه. یه میز بزرگ گوشه ی اتاقه و یه تخت بزرگ و ناز داره . جلوی میز آرایشش چن تا ادکلن و کرمه . من که یه دخترم این قد به خودم نمی رسم که این آرش خان به خودش می رسه .

سنا ادکلنی رو برمی داره و تیس ، به خودش می زنه .

-روانی! مگه نمی گم به چیزی دس نزن .

-بابا بوش میره...

دست سنا رو می گیرم و به طرف دیوار می کشم .

-صب کن تو رو خدا از در بیام ، اینطوری که بوی ادکلنم می ره .

-نه!

بدون توجه به اخم من در رو باز می کنه . در با جیغ بلندی باز میشه . مامان از پایین داد می زنه : چقد بگم با این در بازی نکنین . سنا ، آنی ، دارین چی کار می کنین؟

-هیچی مامان ...بیا سنا

-آنی ، بیا کم کم آماده شیم ، دیر میرسیما!

-مگه ساعت چنده؟

-سه

چقدر زمان زود گذشت . با حول وارد اتاقم میشم و به طرف کمدم می رم . یه ماکسی اندامی سبز رنگ رو می پوشم و به خودم نگاهی میندازم .

کله ی سنا در آیینه ظاهر میشه.

-خوشگل خانوم پایین منتظرتما!

-دیوونه. این چیه که پوشیدی؟ بیا عوضش کن.

-برو بابا ، به تو چه.

بچه پر رو . یه لباس صورتی پوشیده و موهاشو عین آناناس با فر های نا ملایم بالای سرش جم کرده . اگه رامبد ببیندش پدرشو در میاره .

با هول جیم میشم و جلو در ویلا ظاهر میشم . گربه ی قهوه ای لاغر و کوچولویی روی دیوار در حال خرامیدنه .

-سنا ، بیا پایین ...خودتی؟

جمعه 19 مهر 1392 - 19:51
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 3 : از ما بهترون|zahrataraneh

-میو ، حرفای.....

بقیه

ی حرفشو نمی فهمم و خودمو سریع شکل یه گربه می کنم . نگاهی به خودم

میندازم . سبز زیتونی با راه راهای مشکی . موهای گربه ایمو مرتب می کنم و

با سنا به راه میفتیم .

هوا کمی

سوز داره ولی قدم زدن تو خیابونای خلوت می چسبه . دوستمون ندا ، ما رو

برای مراسم نامزدیش دعوت کرده . البته ندا دوست صمیمی منه اما ظاهرا سنا

خانوم مشتاق ترن .

سر بحثو باز می کنم .

-می گم سنا ....حالا راستی راستی میخواد بیاد؟

-کی؟

-آرش دیگه...

لبخند نیش داری روی لبش میاد و چشمهای گربه ایش رو خمار میکنه : آره ، آخر هفته تشریف فرما میشن ، البته همراه با دوستانشون .

-شوخی می کنی!

-نه بابا! هلیا خودش شنیده بود که با موبایل با دوستاش قرار گذاشتن .

بی اختیار می گم : آه...

-ای عاشق دل خسته

-سنا، خفه...

-سلام بچه ها با ما همراه باشید .

نگاهم روی گربه ی سیاهی که روی دیوار راه می رفت ، چرخید . سنا با خوشحالی شروع به زر زدن کرد : سلام اِسی ، تو هم دعوتی!؟

-آره گربه ملوسه ، یه صداهایی شنیدم ، عاشق دربه در و از این طور حرفا ....

یه وقت فکر نکنید ، اسی عموی کوچیکمونه . نا خودآگاه دندونامو روی هم میسابم . خدا بگم چی کارت کنه سنا که همیشه واسه ما شری.

-سلام اسی خان ، داشتیم از کوی عاشقان رد می شدیم گفتیم یادی از عاشقان در به در کنیم .

اصلا متوجه حرفام نمی شم و ادامه می دم : این رفیق شما هم خوب تیکه ای رو تور کرده ها....

-سالارو میگی ! نه بابا ، اصلا تو خط عاشقی و این حرفا نیست .

سنا زبون به دهن نمیگیره و میگه : آره ! واسه همینه که خودشو برای ندا جون به آسمون چهرم رسوند .

زیر لبی می گم : ساکت شو سنا خانوم .

-اِ مگه پی گفتم ؟

اسی با پر رویی میگه : ولش کنید آنی خانوم . راستی چرا تو خیابون راه می رید . خدایی نکرده یه وقت ماشین زیرتون میگره ها!

سنا باز هم زر زنی میکنه و میگه : آخه مامانمون میگه رو دیوار خطر ناکه .

البته این جمله رو با کینه گفت . بچه پر رو ، حالا برگشتیم خونه حسابشو می رسم .

اسی میگه : چه خطری ، اتفاقا این بالا امن تره.

با طعنه میگم : حالا وقتی یه دمپایی خورد تو فرق سرت می فهمی کجا امن تره .

اسی

با کمال تعجب اصلا به دل نمی گیره و می گه : ولی قبول کنید که رو دیوار یه

کیف دیگه ای داره . سنا خانوم لااقل شما بیاید رو دیوار .

سنا

نگاهی به من میندازه . چشم غره ای بهش می رم ، اونم چشماشو خمار میکنه و

با دو حرکت از روی تیر چراغ برق خودشو جلو اسی روی دیوار میندازه . بی

اهمیت به سنا می گم : اسی خان ! نمی دونی مهمونی دقیقا کجاست ؟

-مگه شما نمی دونید ؟

آخه موجود خنگ ، اگه می دونستم ،خودمو یه گربه ی خپلو می کردم و این موقع شب تو خیابون راه می رفتم ؟

جمعه 19 مهر 1392 - 19:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 4 : از ما بهترون|zahrataraneh

-نه اسی خان ، دلمون خوش بود شما راه بلدین اومدین کمک ما . -هی...حدودا ...آهان دیدمشون. -کو؟ کجاس؟ -بیاین رو دیوار بدون توجه به پوزخند تمسخر آمیز سنا روی دیوار می پرم . نگاه اسی یه لحظه روی پرش بی نقصم ثابت می مونه . بی توجه می گم : کو؟ -چی...ها...اونجاس ..همون جا که چن نفر جلور جمع شدن . با تعجب می گم : مهد کودک! محل

مهمونی یه مهد کودک لوس و بی مزس . ینی من تو کار این ندا موندم . جلو در

به هلن که خودشو شکل یه گربه ی سفید چاق کرده سلام می کنم . نگاهی به دور و

ور میندازم و به قیافه ی اصلیم بر می گردم . نفس راحتی می کشم و از دیوار

رد میشم . سنا با حسرت میگه : حیف شد ! الان بوی ادکلنم میره... البته آروم میگه . من هم ریز می خندم . یکی از جنا هم بو میکشه و میگه : هی ! خانوم خوشگله ادکلنت جا موند . سنا

می خواد که برگرده جوابشو بده که اسی که هنوز تو تریپ گربه ایشه غرشی واسه

پسره میاد و حالشو میگیره . بی اهمیت به جمعیت که دور میزا جمع شدن نگاه

می کنم . چه مسخره . فشفشه های مهد کودکو آتیش زدن . یه عده با کاغذ رنگیا

کاردستی درست می کنن . بقیه هم با گواشا نقاشی می کشن . حالا من از خنده در

حال مردن . اسی با حالت تسخی میگه : نیشتو ببند ! به چی می خندی ؟ -دارم به قیافه ی وحشت زده ی کسایی که فردا تشریف میارن می خندم . ینی از ترس می میرن . -وسایلو جم می کنن . -ولی می فهمن که یکی گند زده تو وسیله هاشون . -نیس که کم گند زدیم تا حالا با حرکتی خودمو به ندا که با ماکسی شرابی با حالی کنار سالار ایستاده می رسم و با تعجب می پرسم : ندا! این جا چه خبره؟ -اول سلام . دوم مگه چه خبره ؟ مثلا جشن نامزدیمه . -ببند نیشتو ...حالا انگار صد ساله ترشیده ...چرا اینجا ، جا قحط بود! -میدونی عزیزم ، من و سالار با هم تصمیم گرفتیم که جشنو یه جای متفاوت برگزار کنیم که هیچ کس فراموش نکنه . -عزیزم ، این جا که چفت وبسته ... -چرا یه کانال کولر داره که بچه ها از اون دارن پذیرایی رو میارن . و به کانال سقف اشاره می کنه. سالار

هم پیرهن مشکی جذبی با یقه ی باز پوشیده و مو های کوتاه و مشکیش رو شلخته

توی صورتش ریخته . با چشمای خمارش ما رو به طرف میزی دعوت میکنه . سالار یه سر و گردن از خود ندا بزرگتره و البته هیکلی تر از اسی و رامبد ماست . -ماست؟! اینو در حالی میگم که با تعجب به ظرفای کوچیک ماست روی میز نگاه می کنم. سالار رو به اسی میگه : مسابقه میدی؟ با شیطنت به اسی نگاه می کنم . حواسم پی پیرهن سفید مارک دارش و کراوات نقره ای و مشکیش که شل بستش ، میره. اما اصلا مردد نمیمونه و بلند میشه و به طرف میز میره . ندا با شیطنت میگه : آنی ، تو هم برو. رنگ از روم می پره ، با تعجب میگم : من؟! سالار به طرف ما بر می گرده و یه لحظه با تعجب به من خیره میشه و بعد خودش و ندا به هم نگاه می کنن و می زنن زیر خنده . -چیه ؟ چیز خنده داری گفتم ؟ شما چرا می خندین؟ صدای خنده ی سالار بلند تر یشه ، طوری که یه عده به ما نگاه می کنن. ندا

در حالی که توی چشماش اشک جمع شده ، دستش رو روی دستم میذاره و میگه :

عزیزم ، دخترا شرکت نمی کنن ، ولی تو هم بد جوری خجالتی هستیا! شیطونه میگه توپ گوشتی پای صندلی رو بردارم و بزنم اول تو صورت سالار و بعد تو صورت ندا. -اما من شرکت می کنم. با تعجب سرم رو بر می گردونم . سنا این حرفو زد! پشت چشمش رو نازک کرده و بالای سرم دست به سینه وایساده و منتظر جواب ندا و سالاره. کمی که میگذره ، واقعه رو هضم می کنم . دندونامو روی هم میسابم ، با عصیانیت می گم : سنا! ندا و سالار با تعجب به من و بعد دوباره به سنا نگاه می کنن . سالار لبخند مکش مرگ مایی میزنه و میگه : بفرماید سنا خانوم. با عصبانیت به سالار نگاه می کنم ، جواب میده : اشکالی نداره ، سنا هنوز بچه اس. بر

می گردم که یه چیزی بار سنا کنم که دیگه نمیبینمش . سرمو به چپ و راست می

چرخونم . سنا رو پیش اسی ، پشت میز مسابقه میبینم . با جیغ کوچولویی میگم :

سنا! اما

صدام توی دست و جیغ مهمونا که بازیکنا رو تشویق می کنن گم میشه . همه دور

میز جم میشن و برای دیدن سنا از جام بلند میشم و کمی از زمین فاصله میگیرم . نمی دونم بغض کردم ، عصبانی هستم یا نگران... سنا به پهنای صورتش میخنده و ظرفشو بررسی می کنه . اسی آستیناشو بالا میزنه . انگار که هیچ صدایی نمیشنوم . انگار کر شدم . پسر جوونی با کله ی کچل اما خوش قیافه زیر چشمی ، در حالی که روی ظرف ماستش خم میشه و به حریفاش ، علی الخصوص سنا نگاه میکنه . سردرگم میون اجنه و سر و صدا ، دنبال یه چیزی می گردم که کمکم کنه . نمی دونم چرا ....نمی دونم از چی می خوام فرار کنم . -آخ پسر

جوونی محکم بهم تنه می زنه که روی زمین پرت می شم . خیره بهش نگاه می کنم .

اشک توی چشمام جمع شده . فکم می لرزه . دنبال یه بهونه برای گریه کردن می

گردم . پسر

زیبایی به نظر میرسه . تی شرت زیتونی خوشگل و جذبی پوشیده و آیینه جیبیش

رو محکم توی دستش گرفته . اول با تعجب نگام میکنه . با حالت شرمنده ای میگه

: ببخشید . اما من هنوز با نگاه افسردم بهش نگاه می کنم . به نظر میرسه کمی نگران شده . آیینه رو توی جیب شلوار ذغالیش میندازه و دستش رو به طرفم دراز میکنه . دستام از پشت روی زمینه و نیم خیز هستم . محکم نفس می زنم . کسی متوجه ما نیست . بی اختیار دستشو میگیرم و از روی زمین بلند میشم . -حالتون خوبه؟ ببخشید هلم دادن ، اصلا متوجه نبودم که بهتون خوردم . اما

اصلا به حرفاش اهمیت نمی دم . بر خلاف میل باطنیم به چهرش خیره میمونم .

سبزه ، با چشمای نافذ و قهوه ای تیره . ابرو های اسپرت مردونه و مو های

کوتاه و مشکی . -شما انگار حالتون خوب نیست . دستمو

دوباره میگیره و به طرف میزی ، ته سالن مهد کودک می کشونه . خودمو روی

صندلی کوچیک جمع می کنم و به اطراف نگاهی میندازم . همه ی اجنه برای دیدن

مسابقه جمع شدن و تمام میز ها خالی شده . -بفرمایید . دوبراه برگشته و یه لیوان آب آورده . به حالت زمزمه وار ازش تشکر می کنم و آب می خورم . مثل آب روی آتیش می مونه . لیوان رو با دستای لرزون روی میز میذارم . رو به روم نشسته و با نگرانی نگام می کنه . لبخندی می زنه و میگه : چیزی نیس ، ترسیدین ...، حالا بهترین؟ سرمو به علامت مثبت تکون می دم . با لبخند دختر کشش ادامه میده : اسمتون چیه ؟ -با صدای گرفته میگم : آنیا. -اسم منم... حرفش لای جیغ مهمونا که نشونه ی پایان یافتن مسابقه اس گم میشه . مهمونا پخش و پلا میشن . سنا به طرفم میدوه و میگه : آنی من برنده شدم ! دوس دارم لیوانو به طرفش پرت کنم . وقتی که به زور سنا رو از توی بغلم بیرون میارم ،دیگه خبری از اون پسر نیست . بعد ساعتی ، خسته و کوفته به مقصد خونه جیم میشیم . وقتی مقصد رو بلدیم نیازی به تبدیل شدن نیست . همش به اون پسره فک می کنم اما یه حس دوگانگی منو یاد آرش میندازه. ********************** با تشکر از همتون شب خوش

جمعه 19 مهر 1392 - 19:52
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 5 : پست ششم از ما بهترون

خسته و کوفته لباسا رو می کنم و خودمو روی تخت ولو می کنم .

خدای من ، آرش جونم کی میای . نگاهم روی عنکبوتی که در حال تنیدنه خیره می مونه . عکس آرش رو از زیر بالشتم بیرون می کشم و با حسرت بهش خیره می مونم . آرش مثل اکثر پسرای پایتخت خوش تیپه . پوست برنزه و مو های قهوه ای داره . معمولا ته ریش میذاره که خیلی هم بهش میاد . پیرهن مشکی هم که عاشقشه . چشماش قهوه ای روشنه ، چهرش مثل همه ی پسرای خوش تیپ و پولدار ایرانیه اما... اصلا این چه حرفای احمقانه ایه . منو چه به این حرفا . ساعت حدود چهار صبحه . با این حال که خسته ام اما مثل یه روح سرگردون توی خونه به راه میفتم . ما شب بیداریم و روزا می خوابیم . البته معمولا . مادر جلو آیینه توی راهرو در حال صاف کردن موهاشه . با دیدن من با لبخند میگه : آنی جون ، بیداری! مهمونی خوش گذشت ؟؟

-آره مامان ، جاتون خالی....سلام رسوندن .

دوباره به راه افتادم . در اتاق رامبد بازه و صدای گیتارش توی راهرو پیچیده . ما یه در باز می کنیم مامان خانوم جیغش در میاد اون وقت رامبد خان واسه ما گیتار می زنه . صدای جیرجیرکا از گوشه و کنار به گوش می رسه .

اتاق سنا در واقع همون حمومه . این بهترین اتاقیه که که جن می تونه داشته باشه . البته ما حسود نیستیم اما به نظر شما این فرق گذاشتن بین بچه ها نیست ؟

بابا توی آشپزخونه در حال روزنامه خوندنه .

-سلام بابا ...شب بخیر.

-شب شما هم بخیر ، مهمونی خوب بود ؟

-بله بابا...خیلی خوش گذشت .

مادر وارد آشپز خونه میشه و میگه : آنی جان ، برو به خواهرت اگه بیداره بگو بیاد چایی بخوریم .

جیم می شم و با یک حرکت وسط حموم ظاهر میشم .

-چن بار گفتم بدون اجازه وارد اتاقم نشو!

-نیس که تو خیلی با اجازه وارد اتاقم می شی . هی خانوم خانوما داشتی با کی حرف می زدی ؟

فورا ایینه ی پهنش رو که پدرم تازه براش خریده رو خاموش میکنه و زیر خوله ای قایم می کنه!

-من که می دونم تو چقد خرابی

نگاهی به وضع حموم میندازم .

-چرا شیر آبو سفت کردی ؟

-خب داشت چیکه می کرد .

-چیکه می کرد که چیکه می کرد ، تو نباید می بستیش .

-چیه می ترسی بفهمن ما اینجاییم . آنی خانوم آی کیو شون در این حد نیست .

-ببین سنا ، تو اصلا یه جن محافظه کار نیستی و با این کارات کار دست هممون می دی

به دوش نزدیک می شم و کمی اونو شل می کنم تا چیکه کنه و با ولوم پایین تری می گم : سنا خانوم ، برای خودت می گم ، احتیاط شرط عقله ، تو که چن سال پیشو یادت نرفته ، حالا هم بیا بریم چایی بخوریم .

خورشید در حال طلوع کردنه . فورا چایی رو سر می کشم و به اتاقم بر می گردم . پرده ها همیشه کشیده هستن و پنجره ها با روزنامه پوشونده شدن . پوفی می کنم و بی حوصله روی تخت به خواب عمیقی فرو می رم .

ساعتی بعد با صدای لخ لخ آیینه ی اتاقم بیدار می شم . باز چه خبر شده ؟

-آنی جان ! مادر خونه ای ؟

-بله مامان ، من اینجام ، منو می بینید ؟

-آره دخترم...ببین ما امشب نمیایم . من با خانوما یه جلسه دارم . باباتم با داداشت رفته ماموریت ، خواهرتم کلاس فوق برنامه داره .

-وای نه مامام!

-چرا مامان ، امشب خونه بمون . مواظب همه چیزم باش . احتیاط کنیا.

باز توصیه های ایمنی مامان خانوم شروع شد .

-باشه مامان ، مواظب خودتون باشید .

شنبه 20 مهر 1392 - 14:37
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 6 : از ما بهترون|zahrataraneh

نگاهی به ساعت میندازم . ساعت هشت شبه . هوا کاملا تاریکه . حالا چیکار کنم ؟

آیینه ی کوچولوی خوشگلمو از داخل کمد در میارم و با ناهید تماس می گیرم .

-سلام آنی ، چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی.

-سلام عزیزم .هیچی بابا حوصلم سر رفته بود گفتم...راستی تو الان کجایی؟

-با بچه ها اومدیم برج میلاد ...نما رو داری!

-آره می بینم . خوش بحالت

-چرا حوشبحالم؟

-آخه...هیچی بابا سلام برسون.

-حالا ناراحت نشو . دفه ی بعد تو هم با ما بیا.

نمی تونم بگم که مادرم اجازه نمیده ، با بی اعتنایی می گم : نه...تو که می دونی در کل زیاد اهل مسافرت و این طور حرفا نیستم .

-باشه عزیزم . بعدا باهات تماس می گیرم . الآن با بچه ها میخوایم بریم شهر بازی. کاری نداری؟

-نه عزیزم خوش بگذره.

خوش بحالش . حالا که دقیق تر فکر می کنم من یه جن آزاد نیستم . اگه آزاد بودم الآن با ناهید توی شهر بازی بودم .

چیزی

مثل ماهی توی دلم شالاپ شالاپ میکنه . دوس دارم یه کار شکنی کنم . با

حرکتی در اتاق آرش ظاهر میشم .من الآن آزادم و هر کاری که دوس دارم انجام

می دم . به طرف کشو وسایلش می رم . یه کیف چرم جاسیگاری مارک ، توجهمو جلب

می کنه . درش رو باز می کنم و یه سیگار بر میدارم . بدون این که روشنش کنم

گوشه ی لبم میذارم و توی آیینه ژست می گیرم .

تپش قلبم بالا میره . چه کار هیجان انگیزی! سیگارو سر جاش میذارم و از اتاق بیرون می زنم .

احساس

گرسنگی می کنم . به طرف یخچال می رم . از دفه ی قبل که آرش اینا اومده

بودن یه مشت هله هوله مونده . البته ما به هیچ کدوم دست هم نزدیم .

لبخند

شیطنت آمیزی روی لبم نقش می بنده . این حس قانون شکنی بد جوری اود کرده .

یه نوشابه ی مشکی بزرگ رو بر میدارم . سرش رو باز می کنم و کامل سر میکشم .

دوس دارم از خوشحالی جیغ بکشم ! ینی از این بهترم میشه ؟ !

-آنی ، داری چه غلطی می کنی ؟!

جیغ خفیفی می کشم و بطری رو به گوشه ای پرت می کنم .

-مرض! سنا ترسیدم!

-به من میگی شبر آبو سفت نکنم اون وقت خودت نوشابه ی خانواده می خوری؟!

عین چیز توی گل گیر کردم . حالا بیا و درستش کن.

-چیزه....تو هم دیدی؟

-متاسفم برات آنی خانوم.

حالا اینم واسه ما شاخ شد. شیطونه میگه بزنم داغونش کنم.

ابرومو

بالا میندازم و با حالت طلبکارانه ای میگم : خوردم که خوردم ، به تو چه

ربطی داره؟! اصن دلم خواست!فضولی؟!اصن تو این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟

مگه تو کلاس نداشتی!؟!

-چرا...ولی کنسل شد.

کمی فکر می کنم و می گم : سنا ، باورت نمیشه . امشب با ناهید حرف می زدم .

-ناهید؟!

شنبه 20 مهر 1392 - 14:38
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 7 : از ما بهترون|zahrataraneh

-آره ، باورت میشه رفته بودن برج میلاد . حالا هم فک کنم دارن تو شهر بازی آتیش می سوزونن.

-خوش بحالشون.

چند لحظه سکوت برقرار میشه.

-میگم آنی! چرا ما هم با هم یه مسافرت نریم!

-چجوری؟

-نمی دونم . راستش من یه فکرایی دارم.

-چه فکرایی؟

-بیا

به بهونه ی دعوت هلیا جون یه سر جیم شیم تهران . بعد ، فردا همراه آرش

جونت راه بیفتیم و بیایم . هم جاده چالوسو می بینیم هم تقریبا خطری نداره ،

به هر حال دیگه تنها نیستیم .

یه لحظه قند تو دلم آب میشه اما ...

-سنا ، فکر نکنم درست باشه.

-چیه ؟ از مامان و بابا می ترسی؟

-نه بابا! اما اگه اشتباهی تو نقشمون پیش بیاد اون وقت کارمون ساختست.

با هم به اتاق سنا(حموم) می ریم . سنا روی آیینه ی حموم متمرکز میشه و بعد از چند ثانیه هلیا با لبخند مسخره ای ظاهر میشه.

-سلام هلی جونم، چطومطوری؟

-فا عسیسم ، سه خپرا!

بنی

حالم از این جور حرف زدنا به هم می خوره . چهره ی هلیا وقتی که سنا نقشه

رو براش تعریف میکنه واقعا دیدنیه . هلیا جیغی از خوشحالی میکشه . با

احترام و کمی مودبیت که چیز جدیدیه می گم : هلیا جون ، ولی ما دقیقا خونتون

رو بلد نیستیم .

-مگه تا حالا نیومدی خونمون؟

-نه عزیزم ، چن باری که بابا مامانم اومدن من مشکل برام پیش اومد . حالا نمیدونم چطوری بیام.

-آها...باشه اشکالی نداره . تا حالا کجا های تهران اومدی؟

-راستش چی بگم...دانشگاه تهران ، تئاتر شهر ، بهشت زهرا

-میدون آزادی!...میدون آزادی هم اومدی؟

-آره ، آره ، یه بار اون جا هم اومدم.

-پس من دمدمای سحر اون جا منتظرتم.

امشب

شب آرومیه . صدای جیرجیرکا از باغ به گوش میرسه . لب پنجره ی مهمون خونه

که به باغ باز میشه ، سرمو روی بازوم میذارم و خیره به انتهای باغ به گذشته

ها فکر می کنم . من هیچ وقت جن بدی نبودم . دلم آرامش و تنهایی می خواد .

دلم دست نوازش می خواد . این روزا عجیب سوت و کور میگذره .

نمی

دونم شاید به خاطر طبع جوونیه اما دوس دارم از این جا دور شم و برم به دور

ترین نقطه ی دنیا . مثل رویاهام ، عاشق و آزاد ، عاشق و آزاد...

آرش ! تو ، توی رویای یه جنی . شاید فکرشم نکنی اما تو تو رویای منی.

با صدای سنا از خواب بیدار میشم .

-آنی ! پاشو ، باید بریم . دیر میرسیما ! بیا آماده شو.

-کجا....؟

-گیجی ها!...پیش هلیا دیگه ...پاشو!

شنبه 20 مهر 1392 - 14:41
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 8 : از ما بهترون|zahrataraneh

پست نهم از ما بهترون

پیچ و تابی به خودم میدم .

-سنا ...من هنوز هم فکر می کنم کارمون خیلی مسخرس . افت کلاس داره.

-مگه خلاف کردیم؟

-نه ، ولی کدوم احمقی خودشو دعوت میکنه ....از دست تو سنا ، بی آبروم کردی.

-آنی ! اگه بخوای از همین الآن غرغر کنی تو حموم زندانیت می کنم و می رم.

-مامان اومده؟

-چی چی اورده؟

-مرض جدی پرسیدم.

-آره پایین منتظرمونه.

جلدی

می پرم و برسی به موهام می کشم . از دیدن چهره ی پف کردم توی آیینه عصبی

میشم . پالتوی نازک مشکی رنگی رو می پوشم و به مقصد مهمون خونه جیم می شم .

-سلام مامان ، کی اومدین؟

-همین الآن ، خسته و کوفته . راستی شما ها چرا به من زود تر خبر ندادین !؟

سنا می پره وسط و می گه : راستش وقت نشد . خودمونم دستپاچه آماده شدیم.

مامان با نگرانی میگه : راستش کن دلم راضی نیست . نگرانتونم . کی برمی گردین؟

پرسشناک به سنا نگاه می کنم . عزیزم تو رو خدا گندی که زدی درست کن.

-امروز ظهر بر می گردیم .

-خیالم راحت باشه ؟ فقط به چیزی دست نزنینا !

با لبخند کش داری جواب می دم : نگران نباش مامان جون ، جیم می ریم ، جیم بر می گردیم . خیالت راحت راحت.

نگاهی به پالتوی قرمز جیغ سنا میندازم . اون قدر ذهنم درگیر بود که متوجهش نشدم .

کنار هم می ایستیم و جیم میشیم.

خوبی

لباسای ما اینه که از دیوار رد میشه ، همراه با ما جیم و ظاهر میشه .

محدودیت تغییر چهره نداره ، اما زود فرسوده میشه و بعد از مدتی خود به خود

غیب میشه .

البته نسل جدید این لباسا در حال ساخته که حالا تا کی به ما برسه!

وسط میدون آزادی ظاهر میشیم .

سنا با بهت و حیرت میگه : وای آنی! این جا چقد شلوغه اول صبحی...

-حالا کجاشو دیدی!

خورشید در حال طلوع کردنه . همه جا آبی یخیه . هوا ابری به نظر میرسه .

-می گم سنا ، حالا هلیا رو از کجا پیدا کنیم؟

دوشنبه 22 مهر 1392 - 13:28
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 10 : از ما بهترون|zahrataraneh

پست دهم از ما بهترون

متوجه چند جن دوره گرد می شم که زیر برج ، یعنی همین جایی که ما وایسادیم ، در حال گیتار زدن هستن .

-سنا ! اونا رو نگا....

سنا بی توجه به من ، به سمتشون میره .

-سنا صب کن صب کن ، کجا می ری ؟

دو تا از جن ها که دو پسر جوون هستن رو قبلا هم دیدم . خیلی از جنا این اطراف هستن .

آهنگ

فوق العاده زیبایی رو می نوازن . با طلوع کامل خورشید کار اونا هم تموم

میشه . نمی دونم چرا اما در عین این که کارشون زیبا و هنرمندانه س اما گاهی

خیلی ناراحت میشم که جوونای هم سن و سال من برای گذران زندگی دست به این

کارا می زنن .

سنا تحت تاثیر آهنگ قرار میگیره و دستاشو به حالت نیایش جلوی صورتش قرار میده .

-آنی ! سنا ! کی رسیدین ؟

توجهم به گربه ی زالی که در حال نزدیک شدن به ماست جلب میشه . سنا با خنده ی مسخره ای میگه : هلی ! خودتی؟

-آره عجقم . زود با من بیاین اون پشت مشتا گربه شین .

**************

از

کنار پیاده رو ها در حال حرکت هستیم . مردم ، بی توجه به ما در حال رفتن

هستند . یکی کیف به دست به ادارش میره . یکی دیگه هم با تریپ اسپرت راهی

دانشگاهه . آدما سخت درگیر بازی زندگی شونن . گاهی دلم براشون می سوزه .

ینی اینا از توانایی های فوق العادشون خبر دارن و این طوری زندگی می کنن ؟

من که شک دارم . در هر حال گاهی به حالشون غبطه می خورم .

زیر ماشنی به حالت اولیه بر می گردیم .

هلیا می گه : آنی خانوم ، اینم خونه ی ما ، دیگه هر وقت خواستی بیای کافیه جیم شی و همین جا ظاهر شی .

خونه

ی هلیا اینا که در حقیقت خونه ی آرش جون ایناست ، یه خونه ی بزرگ و قشنگه .

روی دروازه با گل های پیچک پوشیده شده . ماشین شاسی بلند مشکی رنگی که

گاهی باهاش به ویلا میان هم زیر درختاس.

با ترس از هلیا می پرسم : هلی!...مامان و بابات خونه ان؟

-نه بابا! دوساعت پیش رفتن سر کارشون.

چه جالب ! پدر و مادرش روز کارن . واقعا خیلی خسته کنندس .

با ذوق و شوق وارد خونه می شیم . هلیا دست سنا رو به طرف حموم میکشه اما من ذوق زده دارم دنبال آرش می گردم . ینی کجاس؟

به هلیا می گم : هلی جون !...الآناس که همه از خواب بیدار شن ، شاید بخوان دوش بگیرن . بیا توی همین مهمون خونه بشینیم .

هلیا و سنا نیشخندی روی لبشون نقش می بنده . با عصبانیت می گم : بخواین دست از پا خطا کنین حسابتونو می رسم دخترای منحرف.

***********************

دوشنبه 22 مهر 1392 - 13:29
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - elham -
zahrataraneh آفلاين



ارسال‌ها : 179
عضويت: 19 /7 /1392
سن: 20
تشکرها : 23
تشکر شده : 148
پاسخ 11 : از ما بهترون|zahrataraneh

پست یازدهم از ما بهترون

بغل

مبلا لم میدم . ساعت شش صبحه . در اتاقی باز میشه . با ذوق و شوق منتظر

دیدن چهره ی آرشم . اما مادرش با چهره ی ای قاطی پاطی و موهای وزوزی از

اتاق بیرون میاد . چشماش حسابی پف کرده و با خمیازه ی گنده ای به طرف آشپز

خونه میره و آب می خوره .

این بار پدر آرش خان با پیژامه ای راه راه از اتاق بیرون میاد و به طرف تلویزیون داخل هال میره و اونو روشن میکنه .

پس این آرش کی بیدار میشه . صدای زنگ موبایل سکوت صبحگاهی رو میشکنه .

-الووو....

وای

! این صدای آرشه ؟ سنا که متوجه ذوق زدگی من میشه با نیش خندی به من نگاه

میکنه ، خودمو جمع و جور میکنم و به حرف زدن آرش گوش میدم .

-هاااا(ای کوفت ، دهن دره) الآن آماده میشم .

بالاخره بیدار شد . از جام بلند میشم . هلیا با تعجب میپرسه : کجا؟

-خب قرار بود وقتی آرش راه افتاد ما هم باهاش برگردیم دیگه!

-نه بابا، حالا حالا ها طول میکشه . فعلا بیشین سر جات .

سنا نچ نچی برام میاد که اگه هلیا این جا نبود می دونستم چه بلایی سرش بیارم .

بر

خلاف تصور ذهنیم که فکر می کردم که الآناس که با یه شلوارک یا بد تر از

اون تو چهار چوب در ظاهر بشه ، آرش با یه تی شرت خاکستری که بازو ها و هیکل

ورزیدشو به خوبی به نمایش میذاره و شلوار ورزشی مشکی رنگ بیرون میاد .

وای

خدا چی میشد اگه این هلیا و سنا این جا نبودن . تقریبا یه سه ماهی از

آخرین دیدارم با آرش میگذره . تغییری نکرده . در همین حین آرش با کله میره

تو دسشویی .

صدای سماور از داخل آشپز

خونه به گوش میرسه . بلند میشم و لب اپن به چیده شدن سفره ی صبحانه نگاه می

کنم . مادر مهربونی داره . دل سوز و زحمت کش . آرش باید به خودش افتخار

کنه . مادر من با این که خونه داره اما از وقتی یادم میاد سرش به تفریح و

سفر و انجمن های مسخره ی خاله زنکی گرمه . پدرم هم با این که چند سالیه

بازنشست شده اما گاهی اوقات مثل دیشب برای کمک فراخونده میشه .

آرش بلافاصله به داخل اتاقش میره . دوس داشتم جلو دستشویی وا میستادم و بهش خسته نباشید می گفتم .دی....

پدر

آرش صدای تلویزیون رو بلند کرده و سنا و هلیا محو تلویزیونن . حالا یکی

ندونه ما تلویزیون ندیده ایم . از فرصت استفاده می کنم و به طرف اتاق ارش

میرم . بخشکه شانس . پیرهن مشکی تنگی رو پوشیده با شلوار جین ابی پررنگ .

داره زیر گردن خفه شدش ادکلن می زنه . البته اینو شوخی گفتم خیلی دوسش دارم

. مو هاشم چه عرض کنم ، یه دبه روغن روش خالی کرده و مدل قاطی پاتی مدل

داده .

ینی زنجیر نقرت تو حلقم . بابا تو که کشتی ما رو با ناز و عدات ، یه نگاهی هم به ما بنداز .

شنبه 27 مهر 1392 - 15:04
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 2 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - elham -