از ما بهترون|zahrataraneh تعداد بازديد : 2023
|
|||||||||||
zahrataraneh
|
از ما بهترون|zahrataraneh به نام خدا اینم از اولین رمان سایت البته توی یه سایت دیگه هم گذاشتمش و در حال تایپه امید وارم خوشتون بیاد از ما بهترون به قلم: zahrataraneh ژانر: عاشقانه ، تخیلی سبک ادبی: گمانه زن خلاصه داستان : داستان با آنی که در واقع یک جن زیبا و خوشبخته آغاز میشه . اون با خانوادش تو یه ویلای بزرگ زندگی می کنن. داستان به جز مقدمه از زبان خود آنی بیان میشه . داستان عادیه به جز جایی که آنی عاشق پسری به نام آرش میشه . اما اون پسر.... ********************************** مقدمه: -اون چیه که داره تو رو این قدر آزار میده ؟ -یه چیز غریب ، یه چیزه که...گفتنش غیر ممکنه. -اون چیزی که تو ازش حرف می زنی یه ترسه؟ -آره -ترس از چی؟ -نمی دونم -شایدم نمی خوای بگی ، چون ازش فراری هستی. -نمی دونم... و همان طور که چشم های آبی رنگش از دلهره ی این حس غریب بر آمده عرض اتاق را طی می کند و خطاب به پدرش می گوید : می ترسم که این یه اشتباه باشه ...اون وقت ...اون وقت ....هرگز خودمو نمی بخشم. اولین چیزی که از او می بینیم قد بلند اوست . مثل دود سیگار آبی رنگی که با نیرویی عجیب ، به طور عمودی کشیده شده و از او یک جن لطیف ساخته . چهره ی زنانه اش ، چشم های کشیده و خمارش و لب های غنچه ای و مجنونش سخت درگیر افکار جنون انگیزش شده است . مو های بلندش که به یک و نیم متر می رسد ، بدون این که جریان هوایی در اتاق در گردش باشد موج می اندازد . مژه های بلندش با پلک زدن های حسرت اندود حالت می گیرد . قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش بر روی گونه های بی روحش جاری می شود ، خبر از راز حبس شده در قلب آنی می دهد . آنی ، جن فیروزه ای ویلای آپادانا ، افسرده و حسرت زده ، باران را از پشت پنجره ی خاگ گرفته ی اتاقش به نظاره نشسته . آن حس غریب هر چه که هست ماجرای این داستان را می سازد .... **************** چه خوبه که دفه ی قبلی که اومد عکسشو جا گذاشت . می دونم که این کارم کمی قانون شکنیه ولی نمی تونستم از لبخند فریبندش بگذرم ، برای همین در اولین فرصت قاب عکس رو دزدیدم و به اتاق خودم در طبقه ی دوم اوردم . اتاقم جای دنجیه . پر از وسایل کهنه و قدیمی و تار عنکبوت بسته . اگه کسی بخواد داخل شه دو قدم بر نداشته با خاک و خلایی که تو حلقش میره منصرف میشه و برمیگرده . این جا ویلای یه آقای پولداره . تقریبا پنجاه سالشه و توی تهران زندگی میکنه . فقط عیدا یه چن روزی میاد و برمیگرده . بقیه ی روزای سال هم من و خانوادم این جا زندگی می کنیم . پدرم یه جن نفوذی بود که گاهی برای کارش هفته ها ما رو ترک می کرد . الآن هم بازنشست شده . من یه جنم . یه جن مغرور ، آزاد و عاشق ...عاشق هر چیزی که دلمو خوش میکنه . نمی دونم چرا یه مدتیه عین فیلسوفا حرف می زنم . قاب عکسشو گذاشتم روی میز . نامرد با دوس دخترشم عکس انداخته . ولی خداییش عجب تیکه ایه . دوس دخترشو میگم ! آه...دیگه حالم از خودم به هم می خوره . ینی چی ...چرا این پسره ....نمی دونم ... آخه آرش فرق می کنه. -سلام به خواهر عزیزم ... -کوفت باز تو مثل خ*ر سرتو انداختی و اومدی تو اینی که داره با لبخند دختر کش میاد طرفم برادر گرامی بنده ، رامبده . -کی اومدی بچه پررو ! -همین الآن. با چشم های قلمبش سعی داره قاب عکس رو که سعی دارم زیر کتابا قایم کنم رو دید بزنه . -ای کلک . اون چیه که دری قایم می کنی... -اِ ....چیزی نیس ..اصن به تو چه! -آنی! می دونی که اگه بخوام می تونم ببینمش پس ، بده به من. جیغی می کشم و با قاب عکس شروع به پرواز می کنم . اصلا به جلو نگاه نمی کنم . مدام از داخل تار عنکبوت رد می شم و قاب عکس اونا رو پاره می کنه . صدای خنده هام اتاق رو منفجر کرده که صدای خرد شدن چیزی رو میشنوم . به خودم میام و نگاهی به کمد میندازم . قاب عکس پشت کمد شکسته در حالی که من از کمد رد شدم . *******************************8 دوستای عزیز با قسمتای بعدی داستان همراهم باشین.(البته اگه خوشتون اومد) تشکر یادتون نره |
||||||||||
جمعه 19 مهر 1392 - 19:47 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 1 : پست دوم از ما بهترون ******************* رامبد بالای عکس وایساده . سرش رو نزدیک تر می بره . یه لحظه احساس می کنم حجم رامبد زیاد تر میشه . نیشش تا بنا گوش باز میشه و در حالی که عکس رو از زیر شیشه ها بیرون می کشه میگه : ای دختره ی بوق ...چقدم خوش اشتهایی... سرمو پایین میندازم و لبمو به دندون می گیرم . رامبد با جدیت جلوم می ایسته و می گه : قاب عکسو عین روز اولش می کنی و می ذاری سر جاش . و عکسو جلوم میندازه و در حالی که کم رنگ می شه میگه : برو خدا رو شکر کن که بابا نفهمیده . تو که میدونی اون چقدر تعصبیه . و بعد کاملا غیب میشه . آهی می کشم و روی زمین پهن می شم . نگاهم به چهره ی خاک گرفتم تو آیینه ی قدی گوشه ی اتاق میوفته . یعنی واقعا این منم . یه حس حقارت چشم هام رو گشاد میکنه . یعنی این قطره های درخشان ، اشک حسرته ؟ حسرت چی ؟ حسرت داشتن یک انسان ؟ عکس رو جلوی صورتم میارم و با صدای آرومی میگم : من ازت نمیگذرم آرش ....بی خیالت نمی شم . نگاهم روی چهره ی دوس دخترش می لغزه و پوزخندی می زنم . عکس رو زیر کتابام میذارم و از دیوار رد میشم . بر خلاف رامبد که هر جا می خواد بره ، غیب و ظاهر میشه از پله ها سر می خورم و پایین میرم . پدر و مادر و رامبد و اون مو فرفری که فکر کنم سناست ، دور میز نشستن . برای شام چلو مرغ داریم . با عشوه گری موجی به موهام می دم و به میز نزدیک می شم . -بابا ، گفتم که من مرغ دوس ندارم . مادرم میگه : ببخشید عزیزم ، نمی دونی تالار چقدر شلوغ بود . مگه ول می کردن . ساعت دو نصفه شبه هنوز می زدن و می رقصیدن . منم مجبور شدم همینا رو سریع بردارم و بیام . دیگه نگا نکردم ببینم چیه . همش می ترسیدم یکی ببینه . غذامون را از تالارا و رستورانا تهیه می کنیم . غذاهای اضافه ی آدما . البته خیلیا هم همینو ندارن و از تو آشغال دونیا غذا می خورن . سر میز شام چشمم روی رامبده . با اخم غذاشو می خوره . رامبد موهای فوق العاده کوتاهی داره و با چشم های ریز اما نافذ . یه گردنبند عجیب و غریب هم گردنش میندازه . از وقتی بابا باز نشست شده جای اونو گرفته . سنا خواهر کوچیکمه . توی یه مدرسه ی فوق العاده درس می خونه . خیلی لوسه و هر روز یه مدل موی جدید میده . مادرم یه جن خونه داره . یادمه پنج سال پیش که از خونه ی قبلی مون رونده شدیم خیلی گریه کرد . می گفت من به این خونه عادت کردم . اما چه می شد کرد ، به خاطر یه اتفاقایی اهالی خونه متوجه حضور ما شدن و با ورد و دعا ما رو از خونه بیرون کردند . خب البته این برای هر خانواده ای اتفاق میفته اما مادرم خیلی ناراخت شد . غذامو وزد می خورم و از همه تشکر می کنم و به مقصد اتاق جیم می شم . باز از اتاق بیرون می زنم و توی راهرو ، جلوی در اتاق آرش می ایستم . نا خودآگاه لبخند موزیانه ای روی لبم ظاهر میشه . فکر نکنم اشکالی داشته باشه یه سرکی به اتاقش بکشم . نزدیک در اتاق ، سنا مچمو می گیره . -کجا خانوم خوشگله ، تنهایی؟! |
||||||||||
جمعه 19 مهر 1392 - 19:48 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 2 : پست سوم از ما بهترون -ساکت شو سنا ، نفست در بیاد می کشمت . -چیه می خوای بری پیش آرش جونت؟ -آرش کدوم گوری بود -مگه نمی دونی چن روز دیگه میان -تو از کجا می دونی ؟ نکنه... -نه ، هلیا بهم خبر داد . هلیا دوست جون جونی من و سناست . تو خونه ی آرش اینا ساکنن . یکی یدونس و با پدر و مادرش زندگی می کنه . با جستی از در رد می شم و وارد اتاق آرش می شم . سنا هم میاد و خودشو روی تخت آرش میندازه. -بلند شو سنا ! تختشو خراب نکن . می فهمنا! -از کجا می خوان بفهمن. اتاق بزرگ و خوش رنگی داره . دکور اتاق مشکی و قرمزه. یه میز بزرگ گوشه ی اتاقه و یه تخت بزرگ و ناز داره . جلوی میز آرایشش چن تا ادکلن و کرمه . من که یه دخترم این قد به خودم نمی رسم که این آرش خان به خودش می رسه . سنا ادکلنی رو برمی داره و تیس ، به خودش می زنه . -روانی! مگه نمی گم به چیزی دس نزن . -بابا بوش میره... دست سنا رو می گیرم و به طرف دیوار می کشم . -صب کن تو رو خدا از در بیام ، اینطوری که بوی ادکلنم می ره . -نه! بدون توجه به اخم من در رو باز می کنه . در با جیغ بلندی باز میشه . مامان از پایین داد می زنه : چقد بگم با این در بازی نکنین . سنا ، آنی ، دارین چی کار می کنین؟ -هیچی مامان ...بیا سنا -آنی ، بیا کم کم آماده شیم ، دیر میرسیما! -مگه ساعت چنده؟ -سه چقدر زمان زود گذشت . با حول وارد اتاقم میشم و به طرف کمدم می رم . یه ماکسی اندامی سبز رنگ رو می پوشم و به خودم نگاهی میندازم . کله ی سنا در آیینه ظاهر میشه. -خوشگل خانوم پایین منتظرتما! -دیوونه. این چیه که پوشیدی؟ بیا عوضش کن. -برو بابا ، به تو چه. بچه پر رو . یه لباس صورتی پوشیده و موهاشو عین آناناس با فر های نا ملایم بالای سرش جم کرده . اگه رامبد ببیندش پدرشو در میاره . با هول جیم میشم و جلو در ویلا ظاهر میشم . گربه ی قهوه ای لاغر و کوچولویی روی دیوار در حال خرامیدنه . -سنا ، بیا پایین ...خودتی؟ |
||||||||||
جمعه 19 مهر 1392 - 19:51 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 3 : از ما بهترون|zahrataraneh -میو ، حرفای..... بقیه ی حرفشو نمی فهمم و خودمو سریع شکل یه گربه می کنم . نگاهی به خودم میندازم . سبز زیتونی با راه راهای مشکی . موهای گربه ایمو مرتب می کنم و با سنا به راه میفتیم . هوا کمی سوز داره ولی قدم زدن تو خیابونای خلوت می چسبه . دوستمون ندا ، ما رو برای مراسم نامزدیش دعوت کرده . البته ندا دوست صمیمی منه اما ظاهرا سنا خانوم مشتاق ترن . سر بحثو باز می کنم . -می گم سنا ....حالا راستی راستی میخواد بیاد؟ -کی؟ -آرش دیگه... لبخند نیش داری روی لبش میاد و چشمهای گربه ایش رو خمار میکنه : آره ، آخر هفته تشریف فرما میشن ، البته همراه با دوستانشون . -شوخی می کنی! -نه بابا! هلیا خودش شنیده بود که با موبایل با دوستاش قرار گذاشتن . بی اختیار می گم : آه... -ای عاشق دل خسته -سنا، خفه... -سلام بچه ها با ما همراه باشید . نگاهم روی گربه ی سیاهی که روی دیوار راه می رفت ، چرخید . سنا با خوشحالی شروع به زر زدن کرد : سلام اِسی ، تو هم دعوتی!؟ -آره گربه ملوسه ، یه صداهایی شنیدم ، عاشق دربه در و از این طور حرفا .... یه وقت فکر نکنید ، اسی عموی کوچیکمونه . نا خودآگاه دندونامو روی هم میسابم . خدا بگم چی کارت کنه سنا که همیشه واسه ما شری. -سلام اسی خان ، داشتیم از کوی عاشقان رد می شدیم گفتیم یادی از عاشقان در به در کنیم . اصلا متوجه حرفام نمی شم و ادامه می دم : این رفیق شما هم خوب تیکه ای رو تور کرده ها.... -سالارو میگی ! نه بابا ، اصلا تو خط عاشقی و این حرفا نیست . سنا زبون به دهن نمیگیره و میگه : آره ! واسه همینه که خودشو برای ندا جون به آسمون چهرم رسوند . زیر لبی می گم : ساکت شو سنا خانوم . -اِ مگه پی گفتم ؟ اسی با پر رویی میگه : ولش کنید آنی خانوم . راستی چرا تو خیابون راه می رید . خدایی نکرده یه وقت ماشین زیرتون میگره ها! سنا باز هم زر زنی میکنه و میگه : آخه مامانمون میگه رو دیوار خطر ناکه . البته این جمله رو با کینه گفت . بچه پر رو ، حالا برگشتیم خونه حسابشو می رسم . اسی میگه : چه خطری ، اتفاقا این بالا امن تره. با طعنه میگم : حالا وقتی یه دمپایی خورد تو فرق سرت می فهمی کجا امن تره . اسی با کمال تعجب اصلا به دل نمی گیره و می گه : ولی قبول کنید که رو دیوار یه کیف دیگه ای داره . سنا خانوم لااقل شما بیاید رو دیوار . سنا نگاهی به من میندازه . چشم غره ای بهش می رم ، اونم چشماشو خمار میکنه و با دو حرکت از روی تیر چراغ برق خودشو جلو اسی روی دیوار میندازه . بی اهمیت به سنا می گم : اسی خان ! نمی دونی مهمونی دقیقا کجاست ؟ -مگه شما نمی دونید ؟ آخه موجود خنگ ، اگه می دونستم ،خودمو یه گربه ی خپلو می کردم و این موقع شب تو خیابون راه می رفتم ؟ |
||||||||||
جمعه 19 مهر 1392 - 19:52 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 4 : از ما بهترون|zahrataraneh -نه اسی خان ، دلمون خوش بود شما راه بلدین اومدین کمک ما . -هی...حدودا ...آهان دیدمشون. -کو؟ کجاس؟ -بیاین رو دیوار بدون توجه به پوزخند تمسخر آمیز سنا روی دیوار می پرم . نگاه اسی یه لحظه روی پرش بی نقصم ثابت می مونه . بی توجه می گم : کو؟ -چی...ها...اونجاس ..همون جا که چن نفر جلور جمع شدن . با تعجب می گم : مهد کودک! محل مهمونی یه مهد کودک لوس و بی مزس . ینی من تو کار این ندا موندم . جلو در به هلن که خودشو شکل یه گربه ی سفید چاق کرده سلام می کنم . نگاهی به دور و ور میندازم و به قیافه ی اصلیم بر می گردم . نفس راحتی می کشم و از دیوار رد میشم . سنا با حسرت میگه : حیف شد ! الان بوی ادکلنم میره... البته آروم میگه . من هم ریز می خندم . یکی از جنا هم بو میکشه و میگه : هی ! خانوم خوشگله ادکلنت جا موند . سنامی خواد که برگرده جوابشو بده که اسی که هنوز تو تریپ گربه ایشه غرشی واسه پسره میاد و حالشو میگیره . بی اهمیت به جمعیت که دور میزا جمع شدن نگاه می کنم . چه مسخره . فشفشه های مهد کودکو آتیش زدن . یه عده با کاغذ رنگیا کاردستی درست می کنن . بقیه هم با گواشا نقاشی می کشن . حالا من از خنده در حال مردن . اسی با حالت تسخی میگه : نیشتو ببند ! به چی می خندی ؟ -دارم به قیافه ی وحشت زده ی کسایی که فردا تشریف میارن می خندم . ینی از ترس می میرن . -وسایلو جم می کنن . -ولی می فهمن که یکی گند زده تو وسیله هاشون . -نیس که کم گند زدیم تا حالا با حرکتی خودمو به ندا که با ماکسی شرابی با حالی کنار سالار ایستاده می رسم و با تعجب می پرسم : ندا! این جا چه خبره؟ -اول سلام . دوم مگه چه خبره ؟ مثلا جشن نامزدیمه . -ببند نیشتو ...حالا انگار صد ساله ترشیده ...چرا اینجا ، جا قحط بود! -میدونی عزیزم ، من و سالار با هم تصمیم گرفتیم که جشنو یه جای متفاوت برگزار کنیم که هیچ کس فراموش نکنه . -عزیزم ، این جا که چفت وبسته ... -چرا یه کانال کولر داره که بچه ها از اون دارن پذیرایی رو میارن . و به کانال سقف اشاره می کنه. سالارهم پیرهن مشکی جذبی با یقه ی باز پوشیده و مو های کوتاه و مشکیش رو شلخته توی صورتش ریخته . با چشمای خمارش ما رو به طرف میزی دعوت میکنه . سالار یه سر و گردن از خود ندا بزرگتره و البته هیکلی تر از اسی و رامبد ماست . -ماست؟! اینو در حالی میگم که با تعجب به ظرفای کوچیک ماست روی میز نگاه می کنم. سالار رو به اسی میگه : مسابقه میدی؟ با شیطنت به اسی نگاه می کنم . حواسم پی پیرهن سفید مارک دارش و کراوات نقره ای و مشکیش که شل بستش ، میره. اما اصلا مردد نمیمونه و بلند میشه و به طرف میز میره . ندا با شیطنت میگه : آنی ، تو هم برو. رنگ از روم می پره ، با تعجب میگم : من؟! سالار به طرف ما بر می گرده و یه لحظه با تعجب به من خیره میشه و بعد خودش و ندا به هم نگاه می کنن و می زنن زیر خنده . -چیه ؟ چیز خنده داری گفتم ؟ شما چرا می خندین؟ صدای خنده ی سالار بلند تر یشه ، طوری که یه عده به ما نگاه می کنن. ندادر حالی که توی چشماش اشک جمع شده ، دستش رو روی دستم میذاره و میگه : عزیزم ، دخترا شرکت نمی کنن ، ولی تو هم بد جوری خجالتی هستیا! شیطونه میگه توپ گوشتی پای صندلی رو بردارم و بزنم اول تو صورت سالار و بعد تو صورت ندا. -اما من شرکت می کنم. با تعجب سرم رو بر می گردونم . سنا این حرفو زد! پشت چشمش رو نازک کرده و بالای سرم دست به سینه وایساده و منتظر جواب ندا و سالاره. کمی که میگذره ، واقعه رو هضم می کنم . دندونامو روی هم میسابم ، با عصیانیت می گم : سنا! ندا و سالار با تعجب به من و بعد دوباره به سنا نگاه می کنن . سالار لبخند مکش مرگ مایی میزنه و میگه : بفرماید سنا خانوم. با عصبانیت به سالار نگاه می کنم ، جواب میده : اشکالی نداره ، سنا هنوز بچه اس. برمی گردم که یه چیزی بار سنا کنم که دیگه نمیبینمش . سرمو به چپ و راست می چرخونم . سنا رو پیش اسی ، پشت میز مسابقه میبینم . با جیغ کوچولویی میگم : سنا! اماصدام توی دست و جیغ مهمونا که بازیکنا رو تشویق می کنن گم میشه . همه دور میز جم میشن و برای دیدن سنا از جام بلند میشم و کمی از زمین فاصله میگیرم . نمی دونم بغض کردم ، عصبانی هستم یا نگران... سنا به پهنای صورتش میخنده و ظرفشو بررسی می کنه . اسی آستیناشو بالا میزنه . انگار که هیچ صدایی نمیشنوم . انگار کر شدم . پسر جوونی با کله ی کچل اما خوش قیافه زیر چشمی ، در حالی که روی ظرف ماستش خم میشه و به حریفاش ، علی الخصوص سنا نگاه میکنه . سردرگم میون اجنه و سر و صدا ، دنبال یه چیزی می گردم که کمکم کنه . نمی دونم چرا ....نمی دونم از چی می خوام فرار کنم . -آخ پسرجوونی محکم بهم تنه می زنه که روی زمین پرت می شم . خیره بهش نگاه می کنم . اشک توی چشمام جمع شده . فکم می لرزه . دنبال یه بهونه برای گریه کردن می گردم . پسرزیبایی به نظر میرسه . تی شرت زیتونی خوشگل و جذبی پوشیده و آیینه جیبیش رو محکم توی دستش گرفته . اول با تعجب نگام میکنه . با حالت شرمنده ای میگه : ببخشید . اما من هنوز با نگاه افسردم بهش نگاه می کنم . به نظر میرسه کمی نگران شده . آیینه رو توی جیب شلوار ذغالیش میندازه و دستش رو به طرفم دراز میکنه . دستام از پشت روی زمینه و نیم خیز هستم . محکم نفس می زنم . کسی متوجه ما نیست . بی اختیار دستشو میگیرم و از روی زمین بلند میشم . -حالتون خوبه؟ ببخشید هلم دادن ، اصلا متوجه نبودم که بهتون خوردم . امااصلا به حرفاش اهمیت نمی دم . بر خلاف میل باطنیم به چهرش خیره میمونم . سبزه ، با چشمای نافذ و قهوه ای تیره . ابرو های اسپرت مردونه و مو های کوتاه و مشکی . -شما انگار حالتون خوب نیست . دستمودوباره میگیره و به طرف میزی ، ته سالن مهد کودک می کشونه . خودمو روی صندلی کوچیک جمع می کنم و به اطراف نگاهی میندازم . همه ی اجنه برای دیدن مسابقه جمع شدن و تمام میز ها خالی شده . -بفرمایید . دوبراه برگشته و یه لیوان آب آورده . به حالت زمزمه وار ازش تشکر می کنم و آب می خورم . مثل آب روی آتیش می مونه . لیوان رو با دستای لرزون روی میز میذارم . رو به روم نشسته و با نگرانی نگام می کنه . لبخندی می زنه و میگه : چیزی نیس ، ترسیدین ...، حالا بهترین؟ سرمو به علامت مثبت تکون می دم . با لبخند دختر کشش ادامه میده : اسمتون چیه ؟ -با صدای گرفته میگم : آنیا. -اسم منم... حرفش لای جیغ مهمونا که نشونه ی پایان یافتن مسابقه اس گم میشه . مهمونا پخش و پلا میشن . سنا به طرفم میدوه و میگه : آنی من برنده شدم ! دوس دارم لیوانو به طرفش پرت کنم . وقتی که به زور سنا رو از توی بغلم بیرون میارم ،دیگه خبری از اون پسر نیست . بعد ساعتی ، خسته و کوفته به مقصد خونه جیم میشیم . وقتی مقصد رو بلدیم نیازی به تبدیل شدن نیست . همش به اون پسره فک می کنم اما یه حس دوگانگی منو یاد آرش میندازه. ********************** با تشکر از همتون شب خوش |
||||||||||
جمعه 19 مهر 1392 - 19:52 |
|
تشکر شده: | 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham - |
zahrataraneh
|
پاسخ 5 : پست ششم از ما بهترون خسته و کوفته لباسا رو می کنم و خودمو روی تخت ولو می کنم . خدای من ، آرش جونم کی میای . نگاهم روی عنکبوتی که در حال تنیدنه خیره می مونه . عکس آرش رو از زیر بالشتم بیرون می کشم و با حسرت بهش خیره می مونم . آرش مثل اکثر پسرای پایتخت خوش تیپه . پوست برنزه و مو های قهوه ای داره . معمولا ته ریش میذاره که خیلی هم بهش میاد . پیرهن مشکی هم که عاشقشه . چشماش قهوه ای روشنه ، چهرش مثل همه ی پسرای خوش تیپ و پولدار ایرانیه اما... اصلا این چه حرفای احمقانه ایه . منو چه به این حرفا . ساعت حدود چهار صبحه . با این حال که خسته ام اما مثل یه روح سرگردون توی خونه به راه میفتم . ما شب بیداریم و روزا می خوابیم . البته معمولا . مادر جلو آیینه توی راهرو در حال صاف کردن موهاشه . با دیدن من با لبخند میگه : آنی جون ، بیداری! مهمونی خوش گذشت ؟؟ -آره مامان ، جاتون خالی....سلام رسوندن . دوباره به راه افتادم . در اتاق رامبد بازه و صدای گیتارش توی راهرو پیچیده . ما یه در باز می کنیم مامان خانوم جیغش در میاد اون وقت رامبد خان واسه ما گیتار می زنه . صدای جیرجیرکا از گوشه و کنار به گوش می رسه . اتاق سنا در واقع همون حمومه . این بهترین اتاقیه که که جن می تونه داشته باشه . البته ما حسود نیستیم اما به نظر شما این فرق گذاشتن بین بچه ها نیست ؟ بابا توی آشپزخونه در حال روزنامه خوندنه . -سلام بابا ...شب بخیر. -شب شما هم بخیر ، مهمونی خوب بود ؟ -بله بابا...خیلی خوش گذشت . مادر وارد آشپز خونه میشه و میگه : آنی جان ، برو به خواهرت اگه بیداره بگو بیاد چایی بخوریم . جیم می شم و با یک حرکت وسط حموم ظاهر میشم . -چن بار گفتم بدون اجازه وارد اتاقم نشو! -نیس که تو خیلی با اجازه وارد اتاقم می شی . هی خانوم خانوما داشتی با کی حرف می زدی ؟ فورا ایینه ی پهنش رو که پدرم تازه براش خریده رو خاموش میکنه و زیر خوله ای قایم می کنه! -من که می دونم تو چقد خرابی نگاهی به وضع حموم میندازم . -چرا شیر آبو سفت کردی ؟ -خب داشت چیکه می کرد . -چیکه می کرد که چیکه می کرد ، تو نباید می بستیش . -چیه می ترسی بفهمن ما اینجاییم . آنی خانوم آی کیو شون در این حد نیست . -ببین سنا ، تو اصلا یه جن محافظه کار نیستی و با این کارات کار دست هممون می دی به دوش نزدیک می شم و کمی اونو شل می کنم تا چیکه کنه و با ولوم پایین تری می گم : سنا خانوم ، برای خودت می گم ، احتیاط شرط عقله ، تو که چن سال پیشو یادت نرفته ، حالا هم بیا بریم چایی بخوریم . خورشید در حال طلوع کردنه . فورا چایی رو سر می کشم و به اتاقم بر می گردم . پرده ها همیشه کشیده هستن و پنجره ها با روزنامه پوشونده شدن . پوفی می کنم و بی حوصله روی تخت به خواب عمیقی فرو می رم . ساعتی بعد با صدای لخ لخ آیینه ی اتاقم بیدار می شم . باز چه خبر شده ؟ -آنی جان ! مادر خونه ای ؟ -بله مامان ، من اینجام ، منو می بینید ؟ -آره دخترم...ببین ما امشب نمیایم . من با خانوما یه جلسه دارم . باباتم با داداشت رفته ماموریت ، خواهرتم کلاس فوق برنامه داره . -وای نه مامام! -چرا مامان ، امشب خونه بمون . مواظب همه چیزم باش . احتیاط کنیا. باز توصیه های ایمنی مامان خانوم شروع شد . -باشه مامان ، مواظب خودتون باشید . |
||||||||||
شنبه 20 مهر 1392 - 14:37 |
|
تشکر شده: | 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham - |
zahrataraneh
|
پاسخ 6 : از ما بهترون|zahrataraneh نگاهی به ساعت میندازم . ساعت هشت شبه . هوا کاملا تاریکه . حالا چیکار کنم ؟ آیینه ی کوچولوی خوشگلمو از داخل کمد در میارم و با ناهید تماس می گیرم . -سلام آنی ، چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی. -سلام عزیزم .هیچی بابا حوصلم سر رفته بود گفتم...راستی تو الان کجایی؟ -با بچه ها اومدیم برج میلاد ...نما رو داری! -آره می بینم . خوش بحالت -چرا حوشبحالم؟ -آخه...هیچی بابا سلام برسون. -حالا ناراحت نشو . دفه ی بعد تو هم با ما بیا. نمی تونم بگم که مادرم اجازه نمیده ، با بی اعتنایی می گم : نه...تو که می دونی در کل زیاد اهل مسافرت و این طور حرفا نیستم . -باشه عزیزم . بعدا باهات تماس می گیرم . الآن با بچه ها میخوایم بریم شهر بازی. کاری نداری؟ -نه عزیزم خوش بگذره. خوش بحالش . حالا که دقیق تر فکر می کنم من یه جن آزاد نیستم . اگه آزاد بودم الآن با ناهید توی شهر بازی بودم . چیزی مثل ماهی توی دلم شالاپ شالاپ میکنه . دوس دارم یه کار شکنی کنم . با حرکتی در اتاق آرش ظاهر میشم .من الآن آزادم و هر کاری که دوس دارم انجام می دم . به طرف کشو وسایلش می رم . یه کیف چرم جاسیگاری مارک ، توجهمو جلب می کنه . درش رو باز می کنم و یه سیگار بر میدارم . بدون این که روشنش کنم گوشه ی لبم میذارم و توی آیینه ژست می گیرم . تپش قلبم بالا میره . چه کار هیجان انگیزی! سیگارو سر جاش میذارم و از اتاق بیرون می زنم . احساس گرسنگی می کنم . به طرف یخچال می رم . از دفه ی قبل که آرش اینا اومده بودن یه مشت هله هوله مونده . البته ما به هیچ کدوم دست هم نزدیم . لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نقش می بنده . این حس قانون شکنی بد جوری اود کرده . یه نوشابه ی مشکی بزرگ رو بر میدارم . سرش رو باز می کنم و کامل سر میکشم . دوس دارم از خوشحالی جیغ بکشم ! ینی از این بهترم میشه ؟ ! -آنی ، داری چه غلطی می کنی ؟! جیغ خفیفی می کشم و بطری رو به گوشه ای پرت می کنم . -مرض! سنا ترسیدم! -به من میگی شبر آبو سفت نکنم اون وقت خودت نوشابه ی خانواده می خوری؟! عین چیز توی گل گیر کردم . حالا بیا و درستش کن. -چیزه....تو هم دیدی؟ -متاسفم برات آنی خانوم. حالا اینم واسه ما شاخ شد. شیطونه میگه بزنم داغونش کنم. ابرومو بالا میندازم و با حالت طلبکارانه ای میگم : خوردم که خوردم ، به تو چه ربطی داره؟! اصن دلم خواست!فضولی؟!اصن تو این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟ مگه تو کلاس نداشتی!؟! -چرا...ولی کنسل شد. کمی فکر می کنم و می گم : سنا ، باورت نمیشه . امشب با ناهید حرف می زدم . -ناهید؟! |
||||||||||
شنبه 20 مهر 1392 - 14:38 |
|
تشکر شده: | 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham - |
zahrataraneh
|
پاسخ 7 : از ما بهترون|zahrataraneh -آره ، باورت میشه رفته بودن برج میلاد . حالا هم فک کنم دارن تو شهر بازی آتیش می سوزونن. -خوش بحالشون. چند لحظه سکوت برقرار میشه. -میگم آنی! چرا ما هم با هم یه مسافرت نریم! -چجوری؟ -نمی دونم . راستش من یه فکرایی دارم. -چه فکرایی؟ -بیا به بهونه ی دعوت هلیا جون یه سر جیم شیم تهران . بعد ، فردا همراه آرش جونت راه بیفتیم و بیایم . هم جاده چالوسو می بینیم هم تقریبا خطری نداره ، به هر حال دیگه تنها نیستیم . یه لحظه قند تو دلم آب میشه اما ... -سنا ، فکر نکنم درست باشه. -چیه ؟ از مامان و بابا می ترسی؟ -نه بابا! اما اگه اشتباهی تو نقشمون پیش بیاد اون وقت کارمون ساختست. با هم به اتاق سنا(حموم) می ریم . سنا روی آیینه ی حموم متمرکز میشه و بعد از چند ثانیه هلیا با لبخند مسخره ای ظاهر میشه. -سلام هلی جونم، چطومطوری؟ -فا عسیسم ، سه خپرا! بنی حالم از این جور حرف زدنا به هم می خوره . چهره ی هلیا وقتی که سنا نقشه رو براش تعریف میکنه واقعا دیدنیه . هلیا جیغی از خوشحالی میکشه . با احترام و کمی مودبیت که چیز جدیدیه می گم : هلیا جون ، ولی ما دقیقا خونتون رو بلد نیستیم . -مگه تا حالا نیومدی خونمون؟ -نه عزیزم ، چن باری که بابا مامانم اومدن من مشکل برام پیش اومد . حالا نمیدونم چطوری بیام. -آها...باشه اشکالی نداره . تا حالا کجا های تهران اومدی؟ -راستش چی بگم...دانشگاه تهران ، تئاتر شهر ، بهشت زهرا -میدون آزادی!...میدون آزادی هم اومدی؟ -آره ، آره ، یه بار اون جا هم اومدم. -پس من دمدمای سحر اون جا منتظرتم. امشب شب آرومیه . صدای جیرجیرکا از باغ به گوش میرسه . لب پنجره ی مهمون خونه که به باغ باز میشه ، سرمو روی بازوم میذارم و خیره به انتهای باغ به گذشته ها فکر می کنم . من هیچ وقت جن بدی نبودم . دلم آرامش و تنهایی می خواد . دلم دست نوازش می خواد . این روزا عجیب سوت و کور میگذره . نمی دونم شاید به خاطر طبع جوونیه اما دوس دارم از این جا دور شم و برم به دور ترین نقطه ی دنیا . مثل رویاهام ، عاشق و آزاد ، عاشق و آزاد... آرش ! تو ، توی رویای یه جنی . شاید فکرشم نکنی اما تو تو رویای منی. با صدای سنا از خواب بیدار میشم . -آنی ! پاشو ، باید بریم . دیر میرسیما ! بیا آماده شو. -کجا....؟ -گیجی ها!...پیش هلیا دیگه ...پاشو! |
||||||||||
شنبه 20 مهر 1392 - 14:41 |
|
تشکر شده: | 3 کاربر از zahrataraneh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:rezatak6 - facegames-admin - elham - |
zahrataraneh
|
پاسخ 8 : از ما بهترون|zahrataraneh پست نهم از ما بهترون پیچ و تابی به خودم میدم . -سنا ...من هنوز هم فکر می کنم کارمون خیلی مسخرس . افت کلاس داره. -مگه خلاف کردیم؟ -نه ، ولی کدوم احمقی خودشو دعوت میکنه ....از دست تو سنا ، بی آبروم کردی. -آنی ! اگه بخوای از همین الآن غرغر کنی تو حموم زندانیت می کنم و می رم. -مامان اومده؟ -چی چی اورده؟ -مرض جدی پرسیدم. -آره پایین منتظرمونه. جلدی می پرم و برسی به موهام می کشم . از دیدن چهره ی پف کردم توی آیینه عصبی میشم . پالتوی نازک مشکی رنگی رو می پوشم و به مقصد مهمون خونه جیم می شم . -سلام مامان ، کی اومدین؟ -همین الآن ، خسته و کوفته . راستی شما ها چرا به من زود تر خبر ندادین !؟ سنا می پره وسط و می گه : راستش وقت نشد . خودمونم دستپاچه آماده شدیم. مامان با نگرانی میگه : راستش کن دلم راضی نیست . نگرانتونم . کی برمی گردین؟ پرسشناک به سنا نگاه می کنم . عزیزم تو رو خدا گندی که زدی درست کن. -امروز ظهر بر می گردیم . -خیالم راحت باشه ؟ فقط به چیزی دست نزنینا ! با لبخند کش داری جواب می دم : نگران نباش مامان جون ، جیم می ریم ، جیم بر می گردیم . خیالت راحت راحت. نگاهی به پالتوی قرمز جیغ سنا میندازم . اون قدر ذهنم درگیر بود که متوجهش نشدم . کنار هم می ایستیم و جیم میشیم. خوبی لباسای ما اینه که از دیوار رد میشه ، همراه با ما جیم و ظاهر میشه . محدودیت تغییر چهره نداره ، اما زود فرسوده میشه و بعد از مدتی خود به خود غیب میشه . البته نسل جدید این لباسا در حال ساخته که حالا تا کی به ما برسه! وسط میدون آزادی ظاهر میشیم . سنا با بهت و حیرت میگه : وای آنی! این جا چقد شلوغه اول صبحی... -حالا کجاشو دیدی! خورشید در حال طلوع کردنه . همه جا آبی یخیه . هوا ابری به نظر میرسه . -می گم سنا ، حالا هلیا رو از کجا پیدا کنیم؟ |
||||||||||
دوشنبه 22 مهر 1392 - 13:28 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 10 : از ما بهترون|zahrataraneh پست دهم از ما بهترون متوجه چند جن دوره گرد می شم که زیر برج ، یعنی همین جایی که ما وایسادیم ، در حال گیتار زدن هستن . -سنا ! اونا رو نگا.... سنا بی توجه به من ، به سمتشون میره . -سنا صب کن صب کن ، کجا می ری ؟ دو تا از جن ها که دو پسر جوون هستن رو قبلا هم دیدم . خیلی از جنا این اطراف هستن . آهنگ فوق العاده زیبایی رو می نوازن . با طلوع کامل خورشید کار اونا هم تموم میشه . نمی دونم چرا اما در عین این که کارشون زیبا و هنرمندانه س اما گاهی خیلی ناراحت میشم که جوونای هم سن و سال من برای گذران زندگی دست به این کارا می زنن . سنا تحت تاثیر آهنگ قرار میگیره و دستاشو به حالت نیایش جلوی صورتش قرار میده . -آنی ! سنا ! کی رسیدین ؟ توجهم به گربه ی زالی که در حال نزدیک شدن به ماست جلب میشه . سنا با خنده ی مسخره ای میگه : هلی ! خودتی؟ -آره عجقم . زود با من بیاین اون پشت مشتا گربه شین . ************** از کنار پیاده رو ها در حال حرکت هستیم . مردم ، بی توجه به ما در حال رفتن هستند . یکی کیف به دست به ادارش میره . یکی دیگه هم با تریپ اسپرت راهی دانشگاهه . آدما سخت درگیر بازی زندگی شونن . گاهی دلم براشون می سوزه . ینی اینا از توانایی های فوق العادشون خبر دارن و این طوری زندگی می کنن ؟ من که شک دارم . در هر حال گاهی به حالشون غبطه می خورم . زیر ماشنی به حالت اولیه بر می گردیم . هلیا می گه : آنی خانوم ، اینم خونه ی ما ، دیگه هر وقت خواستی بیای کافیه جیم شی و همین جا ظاهر شی . خونه ی هلیا اینا که در حقیقت خونه ی آرش جون ایناست ، یه خونه ی بزرگ و قشنگه . روی دروازه با گل های پیچک پوشیده شده . ماشین شاسی بلند مشکی رنگی که گاهی باهاش به ویلا میان هم زیر درختاس. با ترس از هلیا می پرسم : هلی!...مامان و بابات خونه ان؟ -نه بابا! دوساعت پیش رفتن سر کارشون. چه جالب ! پدر و مادرش روز کارن . واقعا خیلی خسته کنندس . با ذوق و شوق وارد خونه می شیم . هلیا دست سنا رو به طرف حموم میکشه اما من ذوق زده دارم دنبال آرش می گردم . ینی کجاس؟ به هلیا می گم : هلی جون !...الآناس که همه از خواب بیدار شن ، شاید بخوان دوش بگیرن . بیا توی همین مهمون خونه بشینیم . هلیا و سنا نیشخندی روی لبشون نقش می بنده . با عصبانیت می گم : بخواین دست از پا خطا کنین حسابتونو می رسم دخترای منحرف. *********************** |
||||||||||
دوشنبه 22 مهر 1392 - 13:29 |
|
zahrataraneh
|
پاسخ 11 : از ما بهترون|zahrataraneh پست یازدهم از ما بهترون بغل مبلا لم میدم . ساعت شش صبحه . در اتاقی باز میشه . با ذوق و شوق منتظر دیدن چهره ی آرشم . اما مادرش با چهره ی ای قاطی پاطی و موهای وزوزی از اتاق بیرون میاد . چشماش حسابی پف کرده و با خمیازه ی گنده ای به طرف آشپز خونه میره و آب می خوره . این بار پدر آرش خان با پیژامه ای راه راه از اتاق بیرون میاد و به طرف تلویزیون داخل هال میره و اونو روشن میکنه . پس این آرش کی بیدار میشه . صدای زنگ موبایل سکوت صبحگاهی رو میشکنه . -الووو.... وای ! این صدای آرشه ؟ سنا که متوجه ذوق زدگی من میشه با نیش خندی به من نگاه میکنه ، خودمو جمع و جور میکنم و به حرف زدن آرش گوش میدم . -هاااا(ای کوفت ، دهن دره) الآن آماده میشم . بالاخره بیدار شد . از جام بلند میشم . هلیا با تعجب میپرسه : کجا؟ -خب قرار بود وقتی آرش راه افتاد ما هم باهاش برگردیم دیگه! -نه بابا، حالا حالا ها طول میکشه . فعلا بیشین سر جات . سنا نچ نچی برام میاد که اگه هلیا این جا نبود می دونستم چه بلایی سرش بیارم . بر خلاف تصور ذهنیم که فکر می کردم که الآناس که با یه شلوارک یا بد تر از اون تو چهار چوب در ظاهر بشه ، آرش با یه تی شرت خاکستری که بازو ها و هیکل ورزیدشو به خوبی به نمایش میذاره و شلوار ورزشی مشکی رنگ بیرون میاد . وای خدا چی میشد اگه این هلیا و سنا این جا نبودن . تقریبا یه سه ماهی از آخرین دیدارم با آرش میگذره . تغییری نکرده . در همین حین آرش با کله میره تو دسشویی . صدای سماور از داخل آشپز خونه به گوش میرسه . بلند میشم و لب اپن به چیده شدن سفره ی صبحانه نگاه می کنم . مادر مهربونی داره . دل سوز و زحمت کش . آرش باید به خودش افتخار کنه . مادر من با این که خونه داره اما از وقتی یادم میاد سرش به تفریح و سفر و انجمن های مسخره ی خاله زنکی گرمه . پدرم هم با این که چند سالیه بازنشست شده اما گاهی اوقات مثل دیشب برای کمک فراخونده میشه . آرش بلافاصله به داخل اتاقش میره . دوس داشتم جلو دستشویی وا میستادم و بهش خسته نباشید می گفتم .دی.... پدر آرش صدای تلویزیون رو بلند کرده و سنا و هلیا محو تلویزیونن . حالا یکی ندونه ما تلویزیون ندیده ایم . از فرصت استفاده می کنم و به طرف اتاق ارش میرم . بخشکه شانس . پیرهن مشکی تنگی رو پوشیده با شلوار جین ابی پررنگ . داره زیر گردن خفه شدش ادکلن می زنه . البته اینو شوخی گفتم خیلی دوسش دارم . مو هاشم چه عرض کنم ، یه دبه روغن روش خالی کرده و مدل قاطی پاتی مدل داده . ینی زنجیر نقرت تو حلقم . بابا تو که کشتی ما رو با ناز و عدات ، یه نگاهی هم به ما بنداز . |
||||||||||
شنبه 27 مهر 1392 - 15:04 |
|